tag:blogger.com,1999:blog-37883158916531681792024-03-12T23:50:27.858-07:00همفیلمبینیUnknownnoreply@blogger.comBlogger81125tag:blogger.com,1999:blog-3788315891653168179.post-28202737009763557942011-04-03T01:46:00.000-07:002011-04-03T01:53:46.726-07:00<a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiy7Ej5aPf7a7S4Ezk5uxCcBlIQIDBTpSpFRs2IW0LYmmoUyEPyb8wu1pQD6pRX7CzFiMq-cYBiuMr6-cf_TGFSX_0wKNvxfVwcj7wLDdENU3I-ScyJKo5jUVBMSry1hjwA5TsWYGiOrqUS/s1600/closer.JPG"><img style="display: block; margin: 0px auto 10px; text-align: center; cursor: pointer; width: 452px; height: 213px;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiy7Ej5aPf7a7S4Ezk5uxCcBlIQIDBTpSpFRs2IW0LYmmoUyEPyb8wu1pQD6pRX7CzFiMq-cYBiuMr6-cf_TGFSX_0wKNvxfVwcj7wLDdENU3I-ScyJKo5jUVBMSry1hjwA5TsWYGiOrqUS/s320/closer.JPG" alt="" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5591277066945265762" border="0" /></a><br /><br /><br /><span style="font-weight: bold;">با غریبه ها آشنا شویم</span><br /><br />برای خیلی از ماها اتفاق افتاده که یک روزی در یک جایی مثلا در یک جشن عروسی، در یک پارتی دوستانه، در یک اتوبوس، در مترو، درپیاده¬رو یک خیابان در یک روز پاییزی نگاهمان به غریبه¬ای گره خورده است. برای مدتی هر چند کوتاه چشم به او دوخته¬ایم اما نشده که غریبه نمانیم و بعد او رفته -است، برای همیشه. البته نه از یادمان، چهره¬اش و خاطره¬اش درون ما می¬ماند، برای همیشه. در باقی زندگیمان با تمام وجودمان میخواهیم که بار دیگر او را ببینیم اما دیگر پیش نمیآید. غریبه غریبه میماند و ما میمانیم و یک حسرت همیشگی. اتوبوس او را در ایستگاهی پیاده کرده و ما را با خود به آینده برده است، آیندهای که غریبههای آن، غریبهی ما نیستند. عموما زندگیمان را نیست و نابود نمیکنند، به هر حال زندگیمان را میکنیم ولی یادشان همیشه همراهمان است و عیش مداممان را از ما میگیرند. هر از گاهی یادمان میافتد و آهی میکشیم. دن آدم خوششانس بیلیاقتیست که لحظه برای او اتفاق میافتد. اگر آن تصادف رخ نمیداد جین مثل باقی آدمهای پیادهرو از کنار دن عبور میکرد و میرفت. غریبه میماند، برای همیشه. اما جین تصادف میکند. هلو استرنجر ، هلو بیوتیفول.<br />آدم باشیم، زندگی غریبهها را ندزدیم<br />دن احساس برتری میکند، خود را از همه بالاتر میبیند، مدعی است، ادعای همه چیز را دارد، فهم، عشق، احساس، بهواسطهی چه نمیدانم، شاید احساس برتری بهواسطهی شغل نویسندگیاش! دن عشق لری را به دوستداشتن سگ تشبیه میکند پس به خود اجازه میدهد زندگی او را بدزدد. دن الیس را دوستداشتنی و غیرقابل ترک میداند ولی او را برای خود جوان میداند یا بهتر بگویم خود را بزرگ میبیند پس به خود اجازه میدهد به او خیانت کند. انا اما خودش هم نمیداند چه میکند، نمیداند چه کسی را واقعا دوست دارد، مدام در حال تعویض معشوقه است، ازدواج میکند اما با دیگریست، طلاق میگیرد اما برگههای طلاق را برای وکیلش نمیفرستد، کلن با خیانت مشکلی ندارد، میتواند بهراحتی کسی را که برای اولینبار او را دیده است و دارد از او عکس میگیرد ببوسد و عاشقش شود. الیس و لری اما این وسط هیچ ادعایی ندارند. الیس یک رقاص است که تازه از راه رسیده، راحت با غریبهها آشنا میشود و با آنها میخوابد، نه نویسنده است و نه نمایشگاه برگزار میکند اما برخلاف آنچه دن فکر میکند به کسی هم نیازی ندارد. لری هم کسیست که هیچ ابایی ندارد که بگوید در چترومهای سکسی چت میکند و با فاحشهها میخوابد. متخصص است اما ادعای اخلاقیات ندارد و جالب اینجاست که این دو نفرند که زندگیشان دزدیده میشود. اما آنچه که زندگیهای از دست رفته را سر جای خودش برمیگرداند و داستان را به پایان میبرد بخشیدن و نبخشیدن آدمها توسط یکدیگر است. لری انا را میشناسد، او را میبخشد و به زندگیاش برمیگرداند اما دن را هم میشناسد و میداند که او نمیتواند ببخشد پس او را نمیبخشد، به او میگوید که با الیس خوابیده است، الیس هم میداند که او نمیتواند ببخشد پس اول همه چیز را بینشان تمام میکند و بعد به او میگوید. دن تنها میماند و جین بازمیگردد.<br />آخر داستان یکجورهایی با جملهی موردعلاقهی من که عدالت از بخشش بهتر است همسو میشود. اگرچه معتقدم این جمله بیشتر بهدرد فیلم داگویل میخورد اما اینجا هم یکجورهایی مصداق پیدا میکند. دن لیاقت جین را ندارد و انصاف نیست زندگی و عشق او را تصاحب کند.<br />این آخر کاری یک چیزی بگویم بین خودمان؟! بماند، کلن ناتالی پورتمن برای همه حیف است! من اگر دستی بر آتش داشتم یک فیلم میساختم، صد و هشتاد دیقهای، یک بکگراند سفید، یک کاناپه و ناتالی پورتمن که روی آن نشسته است و مثلا دارد تلویزیون تماشا میکند، تلویزیون را هم که صدالبته در نما مشاهده نمیکنید او به دوربینی که دارد از او فیلمبرداری میکند نگاه میکند. آبشناش هم میتواند این باشد که در حین تماشای تلویزیون مثلا گاهی چیپس میخورد. هیچی دیگر، بعد صد و هشتاد دیقه مینشینیم روبروی تلویزیون هی او به ما نگاه میکند هی ما به او نگاه میکنیم. بهقول آقای هاشمی کلن یک چیزی میشود قابل استفاده برای همه. آخ که تماشا دارد.<br /><br /><span style="color: rgb(153, 153, 153);">اس دبلیو</span>Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3788315891653168179.post-88885442998974092872011-04-03T01:40:00.001-07:002011-04-03T01:40:55.898-07:00<p style="text-align: justify;">دن: دلم میخواد آنا برگرده.<br />لری: اون انتخاب خودش رو کرده.<br />دن: من یه معذرت خواهی به تو بدهکارم. من عاشق آنا شدم، اما اصلا قصدم این نبود که تو رو اذیت کنم… اگه تو عاشقش هستی باید بذاری بره تا بتونه خوشحال باشه.<br />لری: اون نمی خواد خوشحال باشه!<br />دن: همه دلشون می خواد خوشحال باشن!<br />لری: افسرده ها نمی خوان! اونا دوست دارن غمگین باشن تا مهر تائیدی برای افسردگیشون باشه. اگه خوشحال باشن که دیگه نمی تونن افسرده باشن. اونوقت مجبورن برگردن توی دنیا و مثل آدم زندگی کنن، که البته این خودش افسرده کننده ست!</p> <p style="text-align: justify;"><strong>نزدیکتر </strong>(<a href="http://www.imdb.com/title/tt0376541/">Closer</a>) – محصول 2004<br />کارگردان: مایک نیکولز<br />دیالوگ گویان: جود لا (دن) / کلایو اوون (لری)</p><p style="text-align: justify;"><br /></p><p style="text-align: justify;"><a href="http://bardialog.wordpress.com/2011/03/01/295/">دیالوگ</a><br /></p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3788315891653168179.post-8672813046039569152011-04-03T01:37:00.000-07:002011-04-03T01:39:01.380-07:00<div class="asset-content entry-content"> <div class="asset-body"> <p><span class="mt-enclosure mt-enclosure-image" style="display: inline;"><img alt="" src="http://vaghef.moflog.com/images/Close.png" class="mt-image-center" style="text-align: center; display: block; margin: 0pt auto 20px;" width="566" height="323" /></span></p> <p>1</p> <p>شما وقتي قرار است براي يك فيلم ريويو بنويسيد، كه قطعا همه ما ميدانيم هدف از همفيلمبيني ريويو نوشتن نيست، معمولا كمي راجع به آغاز فيلم، كمي راجع به يكي دو صحنه حساس و بعد از آن هم راجع به نحوه پايان فيلم حرف بزنيد. يكي دو تا اسم آشنا هم در آغاز يادداشتتان ميآوريد كه مخاطب فريب اين آشنايي را بخورد و يادداشت شما را دنبال كند. اول قصد داشتم براي Closer يك ريويو كلاسيك بنويسم (بالاخره يك روز بايد اين كار را كنم، نه؟). بعد كه دوباره فيلم را ديدم متوجه شدم كه نميتوانم. </p> <p>2</p> <p>فيلمهاي خوب معمولا لحظاتي دارند كه آن قدر بينقص و واقعي و باورپذير از آب درآمدهاند، شما همه چيز را فراموش ميكنيد و در آن لحظات گم ميشويد. يكي از مسائلي كه يادداشت نوشتن بر اين فيلم را سخت ميكند، حجم بالايي است اين لحظات در فيلم است. ديالوگهاي بينقص و بازيهاي عالي در فيلمي كه همه چيزش سر جاي خودش است، انتخاب اين لحظات براي نوشتن را سخت ميكند. شما نميدانيد از آغاز كه شروع ميكنيد بعد به كجاها برويد تا به پايان برسيد، بس كه همه اين مسير بينقص طراحي شده و شما دلتان نميآيد چيزي را جا بندازيد.</p> <p>3</p> <p>Closer يك داستان عشقي(Love Story) است، يك داستان عشقي خوب و بينقص، منتها اين همه Closer نيست. اين داستان عشقي با مسايل جنسي قهرمانانش، با دروغهايشان، با تلخي گفتن حقيقت، با حسوديهاي مردانه، با استفادهي افراد از يكديگر، با نبخشيدنها، با نزديكشدن و دورشدنها، با غريبگيِ آدمهاي نزديك و با آشنايي آدمهاي دور سر و كار دارد. و البته اين داستان عشقي، با پايان خوش تمام نميشود.</p> <p>4</p> <p>آقاي كارگردان ميگويد: “فيلم با اين واقعيت درگير است كه در عشق، ما تنها آغاز و پايان را به ياد ميآوريم و تلاش ميكنيم آن چه اين ميان بوده است را به ميل خود تدوين و ويراست كنيم”. در فيلم هم تقريبا همينطور است. در فيلم تمام دروغها، خيانتها و فريبها زماني اتفاق ميافتد كه شما آن را نميبينيد. مخاطب تنها از طريق ارجاعات بعدي به آن وقايع متوجه اتفاقات ميافتد. در فيلم تنها حقايق نمايش داده ميشود، حقايقي كه تلخ و غير قابل تحملاند. </p> <p>5</p> <p>جايي از فيلم آقاي جود لاو به خانم جوليا رابرتز ميفرمايند كه: ” حقيقت چه خوبياي دارد؟ براي تنوع هم كه شده دروغ بگو، دورغ واحد پول دنيا است”. البته آقاي جود لاو اواخر فيلم به اين نتيجه ميرسند كه بدون حقيقت، اگر قرار باشد حقيقتي فاش نشود، ما حيوان خواهيم بود”.</p> <p>6</p> <p>فيلم در مورد بازگشتن آدمها هم هست. وقتي كه اعتمادهاي بينشان، وقتي آن باور بيقيد و شرطشان به هم از بين رفته است. وقتي كه ديدهاند طرفشان ميتواند بهشان دروغ بگويد، خيانت كند و دلشان را بشكند، درست همان موقعي كه واقعا عاشق هم بودهاند حتي.</p> <p>7</p> <p>فيلم در مورد انتخابهاي آدمها هم هست. اين كه هر چه قدر هم بگويند كار دل است و شرايط و هزار كوفت و زهر مار ديگر، باز هم در يك نقطهاي، يك لحظهاي، يك جايي، مهم نيست كي و كجا، بايد انتخاب كنند. </p> </div> </div> <div class="asset-footer"> <a href="http://vaghef.moflog.com/archives/1389/12/-closer.html">شاهد قدسی</a><br /></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3788315891653168179.post-36272444488161998872011-04-03T01:33:00.000-07:002011-04-03T01:55:01.924-07:00<span style="color:black;"><div dir="ltr" style="text-align: left;"><div dir="ltr" style="text-align: left;"><div dir="ltr" style="text-align: left;"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="http://m1.imagemoon.us/images/12744IMMcloser-original.jpg" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img style="width: 404px; height: 227px;" src="http://m1.imagemoon.us/images/12744IMMcloser-original.jpg" border="0" /></a></div><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><b>این چهار نفر</b></div></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">1</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">به گمانم «کلوسر» را اصلن باید شبیه یک وسترنِ شهری دید. روایتِ دوئل دو مرد بر سر مایملکشان. با همهی تقلبها و تعدیها و تصاحبهایی که هر جنگ دیگری در خودش دارد. و مثل هر جنگ دیگری، بازنده دارد، برنده دارد، و لاجرم تقسیمِ غنایم هم. </div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">2</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">برخلاف پوستر فیلم که ایدهی سادهای دارد، <a href="http://sirhermes.persiangig.com/image/closer.jpg">پوسترِ تیاتر</a> ماهیت این جدال را نشان داده است. جوری که مردهای قصه همزمان با درآغوشداشتن زنِ مقابلشان، دست یازیدهاند سمت "زن" دیگری. کاش همین پوستر را عینن بازسازی کرده بودند برای فیلم. </div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">3</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">گولِ ظاهر بیبندوبار فیلم را نخوریم، کلوسر اتفاقن و درنهایت از آن دسته فیلمهاست که جانب اخلاق عمومی (Ethics) را میگیرد. خیلی هم تابلو این کار را میکند. دنیای کلوسر دارِ مکافات است. سرشتِ سوزناکِ دنیل (جود لا) را در پایان، تنها و رهاشده و فریبخورده، مقایسه کنید با خواب آرامِ لری (کلایو اوون) کنار آنا (جولیا رابرتز). حتا چراغها را هم آنا خاموش میکند. که متاهلها میدانند این خودش چه مسالهای مهمیست در زندگانی.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">4</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">راستش سخت است آدم از این فیلم بنوبسد و تقسیمبندی جنسیتی نکند. زنهای فیلم را در جایگاه انفعال ننشاند و مردهای قصه را فاعلانِ ماجرا و ماجراجو نخواند. نمیشود. در اپرای Così fan tutte آقای موتزارت، که خیلیها کلوسر را یک روایت تراژیک و مدرن از آن میدانند، حکایت دو افسر را میشنویم که بر سر وفاداری زنهای زندگیشان با شخص سومی شرط میبندند. بعد هردو وانمود میکنند که به جنگ میروند. در حالی که لباس مبدل میپوشند و هر کدام سراغ زنِ دیگری میرود به اغواگری. داستان آقای موتزارت البته ختم به خیر میشود، بعد از این که اتفاقن هردو موفق میشوند دلِ زنِ «دیگری» را بربایند. </div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">5</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">قصه دربارهی وفاداری و خیانت است. دربارهی آن لحظهی خاصی که به قول آلیس/جین (ناتالی پورتمن) آدم میتواند تصمیم بگیرد که دل به خیانت بسپارد یا نه. کلوسر این لحظه را تبدیل میکند به یک سنگ محک. آنا بعد از آگاهشدن از این که دن و آلیس با هم هستند، جریان هیجانانگیز بوسیدن دن را متوقف میکند. لری درست در لحظهای که انگشتانش روی گردن آلیس قرار دارد، در سکانس نمایشگاهِ آنا، و زمین و زمان برای بوسیدن آلیس آماده است، کنار میکشد. آلیس با این که دن را ترک کرده، در سکانس استریپکلاب، و ظاهرن بر اساس قوانینِ کلاب، دست به لری نمیزند. تنها دن است که هر بار قاعده را میشکند. هربار به پارتنر قبلی خودش خیانت میکند. زنِ «دیگری» را میرباید. دن با آن قیافهی معصوم و کودکانهاش، غیراخلاقیترین کاراکتر قصه است. و بیسرانجامترینشان. باز هم ارجاعتان میدهم به آخرین نمای هر کدام از این چهارنفر در فیلم. قیافهی بهتزدهی دن وقتی میفهمد که حتا اسمِ واقعی آلیس/جین را هم نمیداند. </div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">6</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">دنیل در میان این چهارنفر، کنشمندترین آدمِ قصه هم است. جوری که سازمان قصه را عمدتن او جلو میبرد. چه آنهنگام که در ملاقات اولش با آلیس، جلوی روزنامهی محل کارش، بعد از خداحافظی، چرخی میزند و برمیگردد تا نامِ دختر را بپرسد، علیرغمِ بودن در یک رابطهی دیگر، و چه آن وقت که به آنا پیشنهاد رابطه میدهد، در استودیوی آنا. بعدتر، در آن فصل چتکردن در اینترنت، بانیِ غیرمستقیمِ رابطهی آنا و لری میشود. و چندماه بعد، در نمایشگاهِ آنا، مستقیمتر و شدیدتر، آنا را اغوا میکند و این بار موفق میشود. یک سال بعد، هرچند آنا و دنیل هردو تصمیم به گفتن حقیقت و ترکِ پارتنرهایشان میگیرند، اما میزانسنِ این دو قسمت جوری است که دنیل را کنشمندتر میبینیم از آنا. آنا را انگار مجبور کردهاند به اعتراف. و بالاخره، در سکانس اپرا، دنیل است که تمامشدن رابطهشان را استارت میزند و اصرار دارد. </div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">7</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">ورود لری به این جمع چهارنفره، ورودی کموبیش غیرارادی است. در سکانس نمایشگاه هم به رغمِ گرایش فیزیکیِ بارزش به آلیس، اقدام خاصی نمیکند. تنها در اواخر فیلم، در دیداری با آنا که قرار است اوراق طلاق را امضا کند، با پیشنهاد آخرینِ همخوابگی، خودش را و ارادهاش را به قصه تحمیل میکند. انگار انرژیاش را جمع کرده بود از اول، که بهیکباره آنا را دوباره از آنِ خودش کند، دنیل را وادار به ترکِ آنا کند و در نهایت آلیس و دنیل را دوباره کنار هم بنشاند. </div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">8</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">لری و دن هر دو میپرسند، از جزییات، از چیزهایی که نباید بپرسند. فرقشان اما اینجاست که اولی در لحظهی فروپاشیِ رابطه جزییات را به مثابه استخوانی در زخم، در زخمِ خودش میچرخاند، تا تنفرش را به حدی برساند که بتواند برود، و دومی در اوجِ خوشی، در وقتِ انسجامِ رابطه، جایی که تازه بعد از آن همه دوری دن و آلیس دوباره به طرف هم برگشتهاند. دن راست میگوید. مرض دارد. </div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">9</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">فیلم دربارهی «بخشیدن» هم هست. دربارهی این که چهطور تنها وقتی به این مقام میرسی، که عاشقترین باشی. من باور کردم لری را وقتی بعد از آخرین خوابیدنش با آنا، آنطور با خنده گفت که او را بخشیده. شما چهطور؟ مقایسه کنیم با دن، وقتی دربارهی آن شبِ کذاییِ لری و آلیس میپرسید. فرقِ دن و لری همان فرقِ بینِ آلیس و آناست، همانی که لری قبلتر بهزبان آورده بود: اولی دختر است، دومی زن. جدال دن و لری جدال یک کودک است با یک انسان بالغ. و همه میدانند، هرچهقدر هم درد داشته باشد، برندهی واقعی اینجور وقتها آنیست که «بزرگ»تر است. آنی که سازش/ مصالحه میداند. </div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">10</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">درستش این است که بروم سکانس استودیوی (آخخخ که چه استودیویی هم، با آن پردههای لُخت و آجرهای سفید و نورِ طلاییاش) آنا را دوباره ببینم، اما بیخیال. حکممان را میدهیم: در هیچجای فیلم بیش از دونفر از چهارنفر قصه در یک قاب نیستند. چه برسد به هرچهارتایشان. فیلم دربارهی رابطهی مثلثی نیست. دربارهی مربعهاست، مربعهایی که در هر زمان، تنها یک خط، با دو راس، در قابِ قصه هستند. یادم بیندازید قصهی چهارنفر را برایتان تعریف کنم. اینجا نه، یک جای خلوتتری. که چهطور دو زوج بودند که در یک انفجار بیگبنگای، دوبهدو و ضربدری جاهایشان عوض شد. دوتایشان دل داده بودند به هم، آن دو تای دیگر هم فکر کرده بودند چارهی دیگری برایشان نمانده، جز این که به هم دل بدهند. نتیجهی هردو البته جدایی بود، اما این کجا و آن کجا. </div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">11</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">فیلم عملن هیچ قید زمانیای ندارد لابهلای سکانسها. بعید هم میدانم دفعهی اول آدم خیلی واضح و شفاف بفهمد الان کجای زمان اینها هستیم، کجای رابطهشان. این کار را هم آقای کارگردان، آقای نیکولز، طبعن عمدن انجام داده است. ایدهی خاصی ندارم. فکر میکنم لابد اینجوری پرسپکتیو زمانی را حذف کرده، همهی وصالها و جداییها را آورده در یک سطح قرار داده، که راحتتر مقایسه بشوند. اصلن آقای نویسنده هم، آقای ماربر، دلش خواسته که شمای مخاطب مدام بردارید مقایسه کنید، موقعیتهای تکراری ایجاد کرده، جوری که واکنشهای آدمها را در شرایط نسبتن برابر ببینید. برای همین است که میگویم نویسندهی قصه اصولن اهلِ داوریِ اخلاقی بوده، اهلِ سیاه/سفید کردنِ آدمها، یکجورهایی.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">12</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">لری: بدونِ «بخشش» ما وحشیایم.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">دن: بدون «حقیقت» ما حیوانایم. </div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">چهقدر فرق دارد تاریکی با تاریکی، میبینید؟<br /><br /><a href="http://sirhermes.blogspot.com/2011/03/1.html">Sir Hermes Marana</a><br /></div></div></span>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3788315891653168179.post-13071870346475066772011-04-03T01:31:00.000-07:002011-04-03T01:33:40.738-07:00<div class="body"> <blockquote><p style="text-align: justify;"> نوشتن در مورد فیلمی با این حجم تلخی برایم سخت بود. نرمی در سطح و آن خشونت ناگفتهی دیالوگها و این جدول چند پاره میان 4 نفر... همه آن نگاه به آزادی و انتخاب و حقیقت و حتی نگاه نیمهام به زنانگی در بطن فیلم تغییر میکند. حقیقت دیگر آن رویه ابطالناپذیر و ازلی را نمایش نمیدهد؛ حقیقت میشود آنچه قهرمانان داستان به اشتراک میگذارند و هیچ حقیقت از پیش تعیین شدهای وجود ندارد. </p><p style="text-align: justify;">تیتراژ ابتدایی فیلم و موسیقی آن به نظر من پیش بینی ابتدا و انتهای فیلم را آسان میکند. دامین رایس و آهنگ" The Blower's Daughter". دیدم که در آلیس و در آن قدمها، آن استریت فوروارد پیش رفتنش؛بیتوجه به چراغ راهنمایی و خیره شدنش به چشمهای غریبهای که میتواند غریبه باقی نماند، میل به آغاز دوباره نهفته است. او میداند چه میخواهد او میخواهد همچون ققنوسی دوباره زنده شود و برایش یافتن غریبهای که چشمهایش راهی باشد برای رسیدن به آن وابستگیِ انتخاب شده، کار سختی نیست. او میداند چه میخواهد. او خود را از نو میسازد. در مکان یادبود قدیمی شهدایی که برای نجات دیگران کشته شدهاند، هویتی آغازین مییابد، از نو متولد میشود، نامی جدید برای خود انتخاب میکند. او انتخابگر است و اختیار برای او ریسیدن طنابی است که او را در اجبارِ بالا رفتن از دیوار، یاری کند. برای او حقیقت آن چیزی است که میخواهد باشد، حقیقت آن شجاعت نهفته در چشمانش است، برای رسیدن به آن چیزی که میطلبد. دن دنیای کمرنگتری دارد؛ میخواهد که بازنده باشد زمانی که در مورد شغلش صحبت میکند، شانه بالا میاندازد و ناموفقیت خود را همچون چیزی بیاهمیت بیان میکند.</p><p style="text-align: justify;">آنا زنی سی و چند ساله و عکاسی حرفه ایست. او استاد دست کم گرفتن دیگرانِ اطرافش است. از همان ایندای فیلم میبینیم که بازیگوشانه اما به شکلی جدیتر از دن، آلیس را دستکم میگیرد. او هوش و زنانگی آلیس را در آن اندازه نمیداند و با نگاههایش به دن زمانی که آلیس هم به جمعشان وارد شده بود، کاملا نشان میدهد که برایش آلیس تنها دختریچهایست زیبا که دن را دوست دارد و جالب تر این است که اکنون دن او را لااقل در کلام میپرستد و نه آلیس را. او سادگی اما جدیت لری را هم به سخره میگیرد. با آنکه به سمت همین سادگی کشیده میشود اما هیچ گاه چسبنده به او باقی نمیماند. او دوست داشته شدن را ترجیح میدهد به دوست داشتن. او قادر است هر زمان که بخواهد دوست بدارد؛ پس میان لری و دن دائما میچرخد تا آنکه او را بیشتر دوست دارد، انتخاب کند. آنی که او را قادر میسازد تا دوست داشتن و عشقش را جرعه جرعه سر بکشد.</p><p style="text-align: center;"><img src="http://great-films.com/image/index/298032446-403431.jpg" style="width: 366px; height: 249px;" /><br /></p><p style="text-align: justify;">لری و آلیس از جنس آدم های انتخاباند، آنهایی که سیب حوا را آگاهانه میبلعند و سادگیشان در آن رو به هدف پیش رفتنشان نهفته است. چرا که ابتدای پاره خط و انتهای آن را میدانند. لری میداند که آنا را میخواهد و با تمام قدرت و هوش صادقانهاش می خواهد او را از آنِ خود نگاه دارد و آلیس معتقد به قدرت عشق است و سادگی او نیز سهل ِممتنع است، حل ناشدنیست. او نیز میداند که باید برای چه چیز انتظار بکشد. لری آلیس را میبیند، ورای آن صورت فرشته وارش او را میبیند و میداند که قدرتمندتر از آن چیزیست که آنا یا دن تصور میکنند. هر دوی اینها به راستی آن جاهطلبی عشق و معنای انتظار را میدانند، درد میکشند و ایستادگی میکنند و ارزش برای آن ها در داوری های بیرونی نیست در آن چیزی است که میخواهند. بهترین دیالوگهای فیلم میان این دو اتفاق میافتد. دیالوگهای کشندهای که هر بار شنیدنشان میتواند ویرانم کند. این دو خوب یکدیگر را میشناسند و درک میکنند، شاید به همین خاطر است که برای هم احترام قائلاند اما هیچگاه آنچنان که باید به سمت هم کشیده نمیشوند. </p><p style="text-align: center;"><img src="http://www.michaelmurray.ca/blog/closer.jpg" style="width: 380px; height: 252px;" /></p><p style="text-align: justify;">برای من تلخترین صحنهی فیلم، صحنهی جدا شدن دن از آلیس در مقابل نمایشگاه آناست. که آلیس عاشقانه دن را میبوسد و دن پس از حرکت تاکسی آلیس لبهایش را به حالتی لاابالی به هم میمالد. شاید دیگر این بوسهها برایش معنایی ندارد. او فکر میکند که اکنون به مزه بهتری رسیده است. همان مزهای که جاهطلبی کودکانهاش را سیراب میکند. مزه حضور مادر قویتری که شکستن درهایش و دست یافتن به او شاید حتی بالای عشق بایستد. او خود را مالک بی چون و چرای آلیس میداند چا که فکر میکند که با نوشتن کتابی آنچنان دقیق از همه جزییات زنی که خود را عاشقانه تفویض او کرده است، دیگر راز مگویی باقی نمانده است. آلیس برای دن کشف شده و به پایان رسیده است و او اکنون پی اکتشاف جدیدیست..."I'm your stranger...Jump"</p><p style="text-align: center;"><img src="http://media.onsugar.com/files/2011/02/06/2/944/9444022/72630fe2e9197c9a_5_Closer_movie_screen_capture.jpg" style="width: 388px; height: 446px;" /></p><p style="text-align: justify;">داستان حول غریبهها میچرخد.غریبههایی که تا پایان داستان غریبه میمانند، با صندوقچهای مملو از ناگفتهها و حقایق پنهان. پنهانیهایی که حتی به وقت بازگو شدن دیگر کسی باورش نمیکند. سوالهایی که پنهان میمانند برای منِ تماشاگر ." چه چیز آنا را به دن نزدیک میکند؟" پاسخ احتمالیاش شاید این باشد که همسر اول او برای بودن با زنی جوانتر او را رها کرده است و شاید اکنون جوانی آلیس ناخودآگاه او را وسوسه میکند برای انتقامی پنهانی. نمیدانم. برای من در تمام طول فیلم شخصیت ها، آدمهایی بودند که ماندن و رفتنشان داستانهایی دارد بازگو نشده، اسراری که آرام نمیگیرند، میخزند و میجهند و سرنوشت و زندگیت را دستخوش تغییر میکنند. هیچگاه نمیفهمی که آلیس آیا حقیقی است، آیا آنچه ادعا کرده است واقعیت دارد؟ آیا او واقعا در گذشتهاش استریپر بوده یا این اکنون نقشی است که میل به خود ویرانگری او را وادار کرده است که در آن فرو رود. شاید او میخواهد این نقش را که زمانی برای خود بر گزیده بود اکنون به حقیقت بدل کند، میخواهد حقیقی شود. شاید هم این نقش نمایش انتظار او برای یافته شدن باشد. انتظار برای یافته شدن توسط دن، که حتی تلاشی برای یافتنش نمیکند.</p><p style="text-align: justify;">اگر قرار باشد بنویسم میشود هزار صفحه سیاه مشق بی سر و ته که هیچ صفحهای آنچه را که می خواهم بیان نمیکند. من تنها تماشاچی این صحنهها نبودم، بازیگر لحظههایش بودم. شاید همین تجربه شخصی مانع میشود آنطور که باید ذهنم را مرتب کنم. حرف دارد. هر صحنه این فیلم حرف دارد. حرفی که همذات پنداری ها و تجربههای مشترک در آن فریاد میزنند. تلخی آن دیر رسیدن دن به آلیس، تلخی قرار گرفتن در موقعیتی که نمی خواهی حقیقت چیزی را بر زبان بیاوری اما می مانی در منگنه پاسخ و آنجاست که تمام میشوی. تلخی آن تمام شدنها در لحظه. تلخی آن میل به پنهان شدن پشت چیزهایی که میخواهی باشی و نیستی. تلخی آن میل به پنهان ماندن، به هدف آنکه فرشته درونت همیشه در ذهن آن دیگری فرشته باقی بماند.</p><p style="text-align: justify;">باید اینجا از موسیقی فیلم بگویم، دامیان رایس؛ موتزارت ترکیب عجیب زندگی، اندوه، پایان. اپرای " Cosi fan tutte" که بسیار مناسب صحنه های فیلم بود. آنگونه که در بسیاری از صحنهها، کوبنده بودنش حس نمیشود، چرا که موسیقی عمیقا در تار های فیلم فرو رفته است. موسیقی موتزارت نمایش تمام عیار عشق زمینی است. عشقی که چشمهایش بر خاک است و نه بر آسمان، و از جوانی می گوید. جوانی، درد و عصیان. </p><p style="text-align: justify;">پس از تماشای چند باره این فیلم دیگر می توانم ادعا کنم که خطوطش را درک می کنم. نمیتوانم بگویم که دوستش دارم یا تحسینش میکنم. چرا که تجربههای شخصی و خاطراتم چنان در تار و پود صحنههای فیلم تنیده شده که ناتوانم میکند از اینکه بی قضاوت پیشین و بی توجه یه پیشزمینههایم تماشایش کنم و در موردش نظر بدهم. یرای من این فیلم که روایت رابطه چهار نفرهای است که هیچگاه هر چهار نفر در یک قاب جای نمیگیرند، حکایت حقایقی است که همیشه باید آن گوشه پنهانی خود را داشته باشند. حقایقی به ظاهر ساده که تنها زیر شاخه هایی از آن حقیقت اخلاقی ابتدایی هستند. همیشه این سوال در ذهنم نقش می بندد که اصرار ما آدم ها برای یافتن این پاسخ این سوال ها چیست؟ جایی آلیس از دن می پرسد چرا عشق کافی نیست؟ چرا همیشه باید دانسته شوی و جالب اینجاست که آدمها پس از دانسته شدن وضعیت های غریبی مییابند. دن فکر میکند آلیس را میداند و جالب اینجاست که همین جذابیت آلیس را برای او کم میکند اما از سوی دیگر به زحمت بسیار سعی در شنیدن واقعیت هم خوابگیش با لری از زبان خود او دارد. به جای حقیقت شاید بهتر باشد بگویم بازگویی واقعیت. چه چیز این بازگویی واقعیت را ارزشمند میکند؟ چه کسی میتواند ادعا کند که توانایی کشیدن این بار را دارد؟ چه کسی آن قدر ابرانسان است که بتواند تماشاچی و شنونده همه وقایع باشد و تحت تأثیر آنها قرار نگیرد؟ این میل به دانستن برای چیست؟ چرا گاهی نمیتوان نگاهی مصلحتی داشت؟ شاید دانستن و پایان ارزشمندتر از ادامه دادن در میان سوالها باشد. شک میوه آغازینِ است. شک یعنی نابودی دلخوشکنکهایی که میتوانی عمری با آنها بیدغدغه سپری کنی. آیا هنگامی که جوانه تردید در سینه زده شد، میتوان فراموش کرد؟ بهتر کدام است: زیستن در تردید یا دانستن و تمام شدن؟! آیا هیچ حقیقتی هست که تنها یک لباس به تن کند؟ چه کسی است که میتواند ادعا کند که یک واقعه، تنها یک واقعه را به درستی دریافته است و حقیقت و دلایلش بر او به کمال روشن شده است؟! </p><p style="text-align: justify;">من همیشه میمانم با این سوالها و هنوز هم با آن اعتقاد راستینام بر زندگی آزاد و بیترس از عواقب، باز شک میکنم به توانایی دیگران در بلع و هضم اتفاقات زندگیم. هنوز میتوانم خودم را پنهان کنم و میدانم هیچگاه آن قدرها قوی و شجاع نخواهم شد که بتوانم بیتوجه به قضاوت تو، او و دیگران زندگی کنم. این میشود که گاهی تخیلم مرا میسازد نه واقعیات بیرونی و من میشوم آنچه میخواهم باشم نه آنچه اکنون هستم. همه این حرفها را زدم که بگویم هر کسی بخشی از حقیقت مستتر در این فیلم را بر میدارد و در موردش مینویسد. آن بخشی که برای خودش پر رنگتر است و این همان چیزی است در مورد این فیلم که بسیار دوست دارم. اینکه آنقدر حرف دارد و دستت را باز میگذارد تا بتوانی آنطور که میخواهی تماشایش کنی، قضاوت کنی و سوالهای خود را داشته باشی. بازیهای خیلی خوب، جریان داستان دقیق که شاید دقت در آن کمی مبالغهآمیز و غیرواقعی به نظر برسد و در نهایت تأثیرگذاری عمیقش باعث میشود که من با همه تلخ بودنش، تماشای این فیلم را یک باید بدانم.</p></blockquote><p style="text-align: justify;"><a href="http://niino.blogfa.com/post-30.aspx">در هوای عاشقی</a><br /></p> </div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3788315891653168179.post-57252428746080193042011-04-03T01:29:00.000-07:002011-04-03T01:30:45.967-07:00<span style="color:black;"><a href="http://sirhermes.persiangig.com/image/closer.jpg"><img style="display: block; margin: 0px auto 10px; text-align: center; cursor: pointer; width: 542px; height: 388px;" src="http://sirhermes.persiangig.com/image/closer.jpg" alt="" border="0" /></a><br /><br /><br />یههو پیشنهاد کردم «کلوسر». دلیل خاصی نداشت. لابد به خاطر پیشنهاد قبلی بود، «بلک سوآن»، و لابدتر ناتالی پورتمن مشترک. دلم خواسته بود دوباره ببینمش با اون موهای قرمز. فیلم رو همون وقتا که اومده بود دیده بودم. جزو فیلمهای مورد علاقهم بود. بعدها اما هرگز دوباره ندیده بودمش تا این بار. یادم اومد چرا.<br /><br />همین چند هفته پیش بود گمونم، داشتم برای یه رفیقی تعریف میکردم دو تا آدم هستن در زندگانی، دو تا مرد، که صِرفِ حضور فیزیکیشون هم من رو دچار تنش و استرس میکنه. فلانی و آتیلا پسیانی(!). دلم نمیخواد باهاشون زیر یه سقف باشم. به هیچ بهانهای. یه حس قدیمیِ ده دوازده سالهست این. بعد از تماشای فیلم، کلایو اوونِ کلوسر رو هم اضافه کردم به لیست. علیرغم ارادت قلبی و قبلیم نسبت به این رفیقمون، و علیرغم تمام تهریشهای داشته و نداشتهش، شخصیتش تو این فیلم از اون تیپ مرداییه که ذاتشون من رو فراری میده. حاضر نیستم وقتهای جدی و عصبانیشون رو ببینم. از مردای اینجوری میترسم.<br /><br />چرا؟ من آدم سُر خوردنام از کنار اتفاقها. آدمِ گیر نکردن و گیر ندادنام. بلدم یهوقتایی خودمو بزنم به ندیدن، به نشنیدن، نفهمیدن. به ندونستن، نپرسیدن. آدم نپرسیدنام کلن. تا جایی که بشه نمیپرسم. اگه وسط سوال باشم و احساس کنم طرف معذب شده، سوالمو رها میکنم بره پی کارش. مردای اون بالا اما، مردای توی لیست، آدمِ گیر دادنان. آدم پرسیدن، پافشاری کردن، ته و توی همهچیز رو درآوردن. حس من نسبت بهشون اینجوریه که این آدما ذاتن مالکان. از اون مالکهای بیچون و چرا. از اونها که پاش بیفته تا تهِ همهچی رو میرن. آدمهای به هر قیمتی. آدمهای تا پای جان. یه چیزهاییشون خوبه، اما من نمیتونم تحمل کنم اینهمه وزنی رو که میندازن رو دوش آدم. من خفه میشم توی بغل اینجور مردها.<br /><br />فیلم رو هنوز دوست دارم. هنوز مث دفعهی اول آزارم میداد. دلم میخواست یه جاهاییشو بزنم بره جلو. نبینم، نشنوم. انگار داشت یه صحنههایی از زندگیم ری-وایند میشد.<br /><br />این فیلم یهجورایی مال مرداست. فضاش مردونهست. دیالوگهاش، خط پیشبرندهی داستان، نگاه قصه به زن، همهشون به نظرم مردونه میاد. انگار زنهای این فیلم یه سری آبجکتان که به واسطهی حضورشون میتونیم درون مردهای قصه رو ببینیم.<br />- بیشترِ دوستای صمیمیِ من مَردن. اکثرن صمیمیترین دوستِ اونا هم منم. با هم راحتیم. پسرخالهایم. تقریبن در مورد همهچیز، دقیقن هر چیزی، با هم حرف میزنیم. بارها شده تو یه گفتوگوی مردونه (!) حضور داشتهم و شنوندهش بودهم. دیدهم چهجوری از زنها حرف میزنن. تا کجاها از دوستدختراشون حرف میزنن. تا کجا از روابط شخصیشون. دیدم چهجوری بههم دیتا میدن. چهجوری خودشون رو موظف میدونن یه سری دیتاها رو حتمن بدن. چهجوری بلدن یه سری دیتاها رو هرگز به زبون در نیارن. من؟ شیفتهی این فضای رفاقتهای مردونهم راستش. نمیدونم چه عبارتی براش استفاده کنم، ولی خیلی اخلاقی و انسانی به نظرم میاد همیشه. رسمن همیشه تحسینشون کردم تو دلم، که چههمه خوب بلدن با هم تا کنن، مرام به خرج بدن، علیرغم پشت صحنههای تک به تکای که از هر کدومشون سراغ دارم. همچین جَوی رو هیچوقت در رفاقتهای زنانه، تو همین اشل لااقل، ندیدهم تو این سالهای اخیر. پای هر زنی اومده وسط، همهچی رفته به قهقرا. (جهت رفاه حال دوستانِ زننستیز، اینا صرفن تجربیات شخصی منه و در حیطهی سه متری دور و برِ من صادقه. دارم به شما تعمیم نمیدم طبعن) -<br />بدی کردنهای فیلم هم مردونهست. وقتی کلایو اوون جولیا رابرتز رو تحت فشار میذاره که جزئیات ص.k.ثش با جود لا رو توضیح بده. وقتی کلایو اوون عصبی و درهم شکسته میره تو کلابای که ناتالی پورتمن اونجا کار میکنه. وقتی کلایو اوون به جولیا رابرتز میگه به شرطی مدارک طلاق رو امضا میکنه که جولیا رابرتز باهاش بخوابه. وقتی جود لا تو سالن کنسرت از جولیا رابرتز میپرسه باهاش خوابیدی؟ و بدتر از همه وقتی کلایو اوون تو مطبش، شروع میکنه یه سری دیتیل از رفتارهای شخصیِ جود لا ارائه کردن. بهش میگه که دوتایی چهجوری مسخرهش میکنن. تمام اینا لحظاتی بود که نفس رو تو سینهی من حبس کرد. با خودم گفتم چه عجیب، مردای همهجای دنیا همینجوریان. و فکر کرده بودم چه خوب.<br /><br />نوشتن از این فیلم کار خیلی سختیه. خیلی دست و پا زدم که بشه یه چیز سر و تهدار بنویسم، نمیشه اما. دارم احساس میکنم غلط کردم اصن. برای من درگیری با این فیلم اونقدر شخصی بوده که اصن نمیتونم بدون شخصینویسی در موردش حرف بزنم. خیلی جاها، تو خیلی صحنهها نفسمو حبس کرده بودم تو سینه و اندازهی شخصیت توی قصه داشتم زجر میکشیدم. هنوز بعد از این همه سال نمیتونم ازش فاصله بگیرم. خیلی چیزها هنوز برام همونقدر پررنگ و غلیظه. پس یه کاری میکنیم. بیخیال نوشتن یه متن سر و تهدار میشیم اصن، درست همین وسط.<br /><br />سختترین و ترسناکترین صحنهی فیلم برای من، جاییه که کلایو اوون با سوالهای بریده و کوتاه، با اون لحن خشن و مصمم، از جولیا رابرتز میخواد دیتیل همآغوشی با جود لا رو براش تعریف کنه. کجا باهاش خوابیدی؟ همینجا رو این تخت؟ خوب بود؟ دوست داشتی؟ مزهش چهجوری بود؟ و بدتر از همه: اومدی؟ برای من جواب دادن به این سوالا مث مرگ میمونه. طاقت جواب دادن ندارم. هیچوقت نتونستم درک کنم چرا مردا شروع میکنن این سوالها رو پرسیدن. نه لزومن وقتای بحران، وقتایی که خوب و خوشیم حتا. شروع میکنن از دیتیل روابط فیزیکیت با آدمِ قبلی پرسیدن. من همیشه سر دوراهی میمونم که چی جواب بدم. راست یا دروغ. بگم مزخرف بود و بد بود و فلان، یا همهچی رو همونجور که بوده تعریف کنم؟ من؟ همیشه لحنم ناخوداگاه با آب و تاب میشه، و این لحن اولین چیزیه که طرف مقابلم رو آزار میده. وای به وقتی که آدمِ قبلی، آشنای فعلیمون هم باشه. همیشه این سوال برای من مطرح شده که تویی که پارتنر منی، دیگه بلدی من چهجوریام توی رختخواب. وقتی ازم چنین سوالی میپرسی، واقعن دلت میخواد چی بشنوی؟ دروغ؟ بگم بد و مزخرف و بیخود بود؟ بگم تمام مدت رابطه داشته به من بد میگذشته؟ سرد و بیتفاوت و نوتر در موردش حرف بزنم؟ اینجور وقتا با خودت نمیگی تابلو داره دروغ میگه؟ یا واقعن صِرف شنیدن لحن بیتفاوت من کافیه که ورِ دروغ بودن ماجرا رو کمرنگ کنه؟<br /><br />کلایو اوون به جولیا رابرتز میگه مدارک طلاق رو امضا میکنم، اما به یه شرط، با من بخوابی. چه اتفاقی میفته؟ میخواد برای آخرین بار تو قلمروش فرمانروایی کنه؟ - اصولن چرا این بارِ آخر کذایی اینهمه برای آقایون مهمه؟ - میخواد هیستوریِ بینشون رو یادآوری کنه؟ میخواد زن ماجرا رو آزار بده؟ یا تنها قصدش انتقام گرفتن از مرد سومه؟ با آگاهی به اینکه این اتفاق چه تاثیری روی جود لا خواهد داشت. - «من یه مَردَم. میشناسم مردا رو که دارم اینو بهت میگم.» -<br /><br />بدتر از همهش اما صحنهایه که کلایو اوون شروع میکنه یه سری اطلاعات شخصی دادن به جود لا، از جزئیات رفتارش با جولیا رابرتز، این که تو خلوت خودشون چهجوری صداش میکنن، چهجوری دستش میندازن. جزئیاتی که مشخص میکنه جولیا رابرتز یه سری از اطلاعات خصوصی رابطهشون رو برای کلایو اوون تعریف کرده و ازون بدتر هر دو با هم این یکی رو دست انداختهن. این اتفاق تو ذهن من همیشه یه اتفاق «نابودکننده»ست. برای من ازون اتفاقهای جزمیئه. حد وسط نداره. رفتار آدم رو به دو بخش تقسیم میکنه. قبل از دونستن این ماجرا، و بعدش. حس من اینه که فارغ از محتوای مکالمات، اون فاز صمیمیت، اون درجه رفاقتی که باعث میشه دو نفر بتونن اینجوری راحت در مورد پارتنرهای قبلیشون و جزئیات روابطشون حرف بزنن و همدیگه رو دست بندازن به تنهایی کافیه که نفر سوم مثلث رو نابود کنه. مانیفست شخصی من تو زندگی خودم همیشه این بوده که برام اونقدر اهمیت نداره که بفهمم پارتنرم با یه زن دیگه خوابیده. چیزی که توی روابط مثلثی این چنینی قطعن من رو آزار خواهد داد یا باعث رفتنام خواهد شد اینه که ببینم آدمِ مقابل من همون فاز صمیمیت و اینتیمسیای رو که با من داره، عینن داره با ضلع سوم کپی میکنه. درواقع نزدیکیِ فیزیکی پارتنرم با زن دیگه اونقدرها برام مهم نیست که درگیریِ مِنتالیش. معتقدم دومی به شدت میتونه قویتر و تهدیدکنندهتر باشه.<br /><br />ته یه سری فیلما، آدم با خودش فکر میکنه بعدن چی میشه. آیا این زوج علیرغم پایان قصه، میتونن از حالا به بعد با هم زندگی کنن؟ مثلن unfaithful، مثلن eyes wide shut، و مثلنتر همین closer. تهِ این فیلم میگم آره، میتونن. کلایو اوون ماجرا، یه خاصیتی داره، یه قطعیتی، یه چیز زمخت اما قابل اتکا و دوستداشتنیای، که اونقدر جذاب هست که با خیال راحت فکر کنه میتونه زنِ ماجرا رو داشته باشه دوباره. من؟ موافقم باهاش.<br /><br /><a href="http://elcafeprivada.blogspot.com/2011/03/blog-post_6189.html">elcafeprivada</a><br /></span>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3788315891653168179.post-40884632423972378322011-04-03T01:23:00.000-07:002011-04-03T01:28:33.957-07:00<div class="cnt"> <p style="text-align: justify;"> نوشتن در مورد <a href="http://www.imdb.com/title/tt0376541/" target="_blank">closer</a> سخت است. وقت تماشای فیلم هجوم افکار موازی و pressure of thought را به وضوح حس میکنی. اما موقع نوشتن هیچجوری نمیشود این افکار پراکنده را نظم داد. فیلم بیش از هرچیز دیگر مدیون دیالوگهایی است که پاتریک ماربر در دهان شخصیتهایش گذاشته است. با آنکه در سینما به روابط مربعی نسبت به مثلثهای عشقی کمتر پرداخته شده است اما هجمه فیلم به روح و روان آدم از تصور این شرایط awkward نیست. این دیالوگهای فیلم است که به مثابه پتک فرود میآیند و دیدن فیلم را سختتر و سختتر میکنند. سینما مگر چیزی جز همذات پنداری با موقعیتها و شخصیتها است؟ لزومی ندارد که در یک موقعیت مربعی چنینی گرفتار شده باشید تا درد را حس کنید. هر رابطه در ذات خودش لحظاتی دارد که با دیدن closer یاد و خاطراتش زنده میشود. دردش بازنمایی میشود. حسی از آن عمقها میآید در سطح و آنچه به زور در اعماق مدفون شده بود دوباره یادآوری میشود.</p><p style="text-align: justify;">فیلم با آلیس -ناتالی پورتمن -شروع و تمام میشود. شاید تمرکز اصلی بر شخصیت آلیس باشد که اتفاقا بیشتر از سایر شخصیتها در هالهای از ابهام قرار دارد. اما چیزی که در بطن فیلم در جریان است رقابت پایان ناپذیر دن -جود لا - و لری - کلایو اوون - است. رقابتی که جرقهاش با چت fake کذایی شروع میشود و تا انتها در جریان است. لری و دن برای من نمود دو شخصیت کاملا متفاوت مردانه هستند. دن با روحیه آرام و شکنندهتر؛ علیرغم بدجنسیها و نقطه ضعفهایش شخصیت attention seeker و در عین حال وابستهای دارد. از آن تیپ شخصیتها که در رابطه علاوه بر نیازش به زن دنبال مادر میگردد تا جمع و جورش کند؛ شاید علت کشش بیش از حدش به آنا نیز همین باشد. یعنی همان نقطهای که آلیس و آنا را از هم تفکیک میکند. اما از سوی دیگر لری یک مرد کلاسیک استریت فوروارد است. با همان زبان گاها خشونتآمیز و رفتاری که گاها برخورنده و توهینآمیز است. با رفتارهای قابل پیشبینی مثل سعی در مرعوب کردن آلیس با قدرت پولش در کلاب. نمونه کامل یک مرد داروینی. خصوصیاتی که شاید به صورت تئوریک جذابیت نداشته باشد و شانس انتخابش از سمت زنان طبقه آرتیست و روشنفکر دور از ذهن بنماید. اما در نهایت برنده این رقابت پنهان و شاید برنده نهایی کلی فیلم لری باشد. لری همان تصویر داروینی از مرد را ارائه میدهد که در ناخودآگاه جمعی زنان به عنوان جفت مطلوب شناخته میشود. خشونت ذاتی و توانایی رسیدن به آنچه میخواهد و همان خصوصیت قابل اتکا بودن که در دن وجود ندارد. آنا که یک شکست زندگی مشترک را تجربه کرده است در نهایت در چرخشی دراماتیک و عجیب لری را مجددا انتخاب میکند. مردی که به عشقش مطمئن است، پرستیژ اجتماعی و درآمد کلان دارد و شاید تمایل آنا به بچه داشتن و ایفای نقش یک پدر کامل را به خوبی بازی کند. </p><p style="text-align: justify;">در این میان تمایل غریب لری و دن برای اطلاع از جزییات روابط فیزیکی یکدیگر جلب توجه میکند. طبعا چون من در جایگاه اطلاع از نگاه کلی مردانه به این قضیه نیستم نمیتوانم تعمیم دهم یا حکم کلی بدهم که آیا این خصیصه مردانه است که اطلاع از جزییات روابط سابق معشوق برایشان مهم است یا نه. اما در مورد لری و دن این تمایل به اطلاع از جزییات روابط، به نظر من از جای متفاوتی نشات میگیرد. به نظر میرسد برای دن صرفا این قضیه از آنجا اهمیت پیدا کرده است که طرف قضیه لری است. به عبارتی اگر هرکس دیگری به جای لری با آلیس رابطه میداشت جزییاتش از درجه اهمیت ساقط میشد. اما در نقطه مقابل لری نیاز به دانستناش از شخصیتاش سرچشمه میگیرد. در دیالوگش با آنا موقعی که آنا قصد ترکش را داشت در پاسخ به آنا که میپرسد چرا س/ک/س این قدر مهم است؟ میگوید چون من یک غارنشین لعنتی هستم. همان بدویتی که در رفتارهای لری به وضوح به چشم میخورد. این بدویت شاید در مکالمه با دن در مطب خود را به شکل دیگری نشان میدهد. آنجا که لری دن را هنگام خروج از مطب صدا میزند تا از واقعیت خوابیدنش با آلیس پرده بردارد و میگوید شرمنده من آنقدری بزرگ نشدم که بتونم ببخشمات. و از بیان عریان این واقعیت و استیلای خودش لذت میبرد. مثل حیوانی که تسلط خودش را بر نر دیگر در قلمروی خودش اثبات میکند. شاید دلیل دیگر این تمایل هم پزشک بودن لری باشد. وقتی بعد منطقی و علی/معلولی را پرورش داده باشی تمایل به دانستن جزییات و کشف علت و علل میشود ارزش. مثل انگشتی که پزشکان داخل زخم با عمق نامعلوم میکنند تا از کیفیت و عمقش مطلع شوند و آگاهی از نتیجه معاینه آرامش خاطر را به ارمغان میآورد از لحاظ آنکه میدانی با چه شرایطی طرف هستی. برای لری به نظر رسیدن به تصویر دقیق و دانستن جزییات کامل، آن وسواس ذهنی دانستن را برطرف میکند و او را به آرامش میرساند. چیزی که در مورد دن به هیچ وجه صدق نمیکند.</p><p style="text-align: justify;">در دفعه چهارم یا پنجم دیدن این فیلم باز هم دلم به حال شخصیت دن میسوزد. دن که عملا از سوی هر دو ضلع این مربع به نحوی ترجیح داده میشود اما در نهایت دست خالی از میدان بیرون میشود. در همان دیالوگ کذایی آنا و لری، آنا رابطه فیزیکی با دن را مطلوبتر و دلخواهتر توصیف میکند و آلیس هم علیرغم ترک شدن از سوی دن و دوری چند ماهه اما باز هم آماده برگشتن به سوی دن است. اما در هر دو مورد در یک لحظه هر دو موقعیت به آسانی تمام میشود و از دست میرود. و لری با همان بدویت ذاتی هم آنا را صاحب میشود هم از آلیس کام میگیرد و هم دن را له میکند. شاید به خاطر همون موهبت اعتماد به نفس ذاتی که لری در خود دارد و در موقعیت غیرمنتظره آکواریوم هم دست و پای خودش را گم نمیکند و در نهایت از همان نقطه طرح دوستی با آنا میریزد. همان توانایی تغییر شرایط که دن به خاطر شخصیت منفعلش فاقد آن است و نهایتا قافیه را میبازد.</p><p style="text-align: justify;">همانطور که در ابتدا گفتم آلیس مبهمترین شخصیت فیلم است. انگیزههایش، گذشتهاش و نهایتا سرنوشتش در هالهای از ابهام است. اینکه چرا دن را از میان جمعیت میبیند و انتخاب میکند. اینکه آیا واقعا در گذشته استریپر بوده است یا آن نیز صرفا تجربهای بوده است برایش مثل تجربههای دیگر زندگیش و نهایتا اینکه در منهتن نیویورک چه چیزی در انتظارش است؟ در سمت مقابل آنا قابل پیشبینیتر و انگیزههایش روشنتر است اما نکتهای که در آنا برای من چالشبرانگیز بود نوع چرخشاش در شرایط پیش آمده بود. شاید به نظر میرسد که آنا نیز در جریان همان رقابت پنهان و برای برانگیختن داستان حسادت وارد رابطه با لری میشود اما چند ماه فاصله تا برگزاری نمایشگاهش و دیدار مجدد دن این احتمال را دور از ذهن مینمایاند و صرف رقابت توجیه کشیده شدن آنا به سمت لری نیست. و نکته عجیب دیگر در مورد آنا بازگشتن به سمت لری است. وقتی امضای طلاقنامه در قبال آن پیشنهاد بیشرمانه که آنا را در حد فا.حشه تقلیل داد انجام گرفت، برگشتن به سمت لری بسیار دور از ذهن بود برای من. اما در نهایت آن نگاه خیره آنا به ناکجا در هنگام خوابیدن در کنار لری در صحنه پایانی به نظر میرسد تاییدی باشد بر عدم انطباق تصمیم دل و منطق آنا و دن را در رویا تصور کردن و مرور دوباره و دوبارهی تصمیماش.</p><p style="text-align: justify;">و در نهایت نکتهای که ذهنم را به خود مشغول میکند انتظار آنا و آلیس از دن در مورد پذیرفتن واقعیت خوابیدن با لری است. در مورد آنا به نظر یک اقدام هروئیک و مثال زدنی برای رسیدن به معشوق است. یک فداکاری که طبعا باید قدردانی دن را به همراه داشته باشد اما قضایا متفاوت پیش میرود. برای من در مقام بیننده نیز این اقدام فداکارانه آنا جاستیفای نمیشود. تصمیمی با این حجم اثر احتمالی نباید در لحظه گرفته شود. یا شاید حتی بدون اطلاع نفر ثالث. اما صرف فداکارانه بودنش دلیل خوبی برای پذیرش آن از سوی دن نیست. شاید شناخت کامل لری از آنا نیز مزید علت باشد آنجا که خطاب به دن در مطب میگوید که آنا از guilty f.u.c.k لذت میبرد. از سوی دیگر آلیس نیز در توجیه خوابیدن با لری نبودن دن و درخواست محترمانه لری را مطرح میکند. هرچند منطقا خوابیدن با لری در زمانی اتفاق افتاده که رابطه آلیس با دن کات شده است و لزومی به توضیح وجود ندارد اما ذکر این دلایل بیش از آنکه واقعی به نظر برسد fake است. تمایل پنهان برای انتقامجویی ناخودآگاه از دن و حتی شاید از آنا که علیرغم گفتن اینکه من دزد نیستم - در ابتدای فیلم خطاب به آلیس در آتلیه - عملا دن را از او میدزد میبایست گوشهای از دلایل پنهان آلیس برای خوابیدن با لری باشد.</p><p style="text-align: justify;" align="absmiddle">در یک جمله Closer فیلمی است برای بارها دیدن و بارها درد را دوباره مزه مزه کردن و البته برداشتهای متعدد و مختلف از رویه به ظاهر سرراست فیلم. </p><p style="text-align: center;"><img style="width: 344px; height: 425px;" src="http://www.sonypictures.com/homevideo/closer/images/p7101971.jpg" /></p><p style="text-align: right;"><a href="http://dr-reza.blogfa.com/post-20.aspx">آبی، خاکستری، سیاه</a><br /></p> </div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3788315891653168179.post-12647408886506102972011-01-01T23:16:00.000-08:002012-04-26T23:17:35.512-07:001.چرا کسی نگفت این زن و مرد،اولِ فیلم داشتن بازی میکردن؟
چرا کسی نگفت اون وقت از بازی دست کشیدن که دستشون پیش زن کافهچی رو شد؟ که وقتی بینوش رو به شیمل میگه این خانم فکر میکنه ما زن و شوهریم و من اشتباهشو تصحیح نکردم و اونطور به همدیگه نگاه میکنن میفمن که دیگه بسه،خوب اجراش نکردیم،بیا دیگه ادامه ندیم؟
من فکر میکنم داشتن بازی میکردن،زن با هیجان غرق نقشی شده بود که میتونست پرتش کنه از واقعیتِ تلخِ موجود در پیرامونش،از مردِ همیشه گرفتار،دور از دیدرس و حتا دسترس.و زن کافهچی با حرفاش اون آتش پنهان زیر خاکسترها رو مشتعل کرد.<br />
اول فیلم ما باور میکنیم این دو نفر تازه با هم آشنا شده باشن،باور میکنیم که مرد و زن اونطور با هم تو ماشین حرف میزنن.اما داریم اشتباه میکنیم.جفتشون تصمیم گرفتن گولمون بزنن.کِی این تصمیمو گرفتن؟ شاید همون شبِ قبل،سر شام یا تو اتاق،قبل از اونکه زن بره حموم و اونقد طولش بده که مرد خوابش ببره.شاید حتا دارن سالیان سال نقش بازی میکنن و هر بار تازه با هم آشنا میشن.به هر حال،زن کافهچی خرابش کرد.چنان که دیگه نشد،نتونستن به این نمایشِ "روزِ اولِ آشنایی" ادامه بدن.
<br />
[ایدهی برعکس-اینکه بازی رو با حرفای زن کافهچی شروع کرده باشن- برای من غیرمحتملترین ایدهی ممکنه،چون اون وقت باید بپذیریم این دو نفر واقعن با هم غریبه اند و اون وقت از زنِ گیج و آشفتهای مثل بینوشِ فیلم و مردِ نامطمئنی مثل شیملِ فیلم چطور باید توقع داشت بی هیچ همآهنگی و تبادل اطلاعاتی به زوجی با عقبهای 15 ساله بدل بشن؟ باید مرد تپق میزد،خراب میکرد.باید زن حرف پرتی میزد،باید میرسید جایی که یکی وا بمونه و ندونه چی بگه.از زن و مردی که ما میبینیم،اینکه بی همآهنگی اینطور پیش برن بعیده.بعیده شیمل که نشنیده بینوش به کافهچی دربارهی اصلاح شوهرش چی گفته تو پلههای جلوی پانسیون بگه تو که میدونی من 2روز یه بار اصلاح میکنم.تصدیق بفرمایید بعیده.]
<br />
<br />
2.مرد انقد غایب بوده، نبوده، پنهان آمده، نیامده رفته، که پسرش هیچ تصوری ازش نداره. اونقد غریبهست که مادرش میتونه عاشقش بشه و یک فامیلی جدید پیدا کنه.پدر برای پسر وجود نداره،مادر هم گویا تلاشی نکرده برای موجودیت دادن به پدری که هست اما حضورش،وجودش جایی دیگه ست.<br />
زن تنهاست و به خودش حق میده.ناموفقه،ناخوش و پریشانه و به خودش حق میده.حق داره که انقد آشفته ست،خودش،روزگارش.همسرش نیست و اون همه چیز رو انداخته گردن این غیبت و داد و بیداد میکنه،بی نشونه تصمیم میگیره،سرشو میندازه پایین و پیش میره حتا به جای مرد هم فکر میکنه،تصمیم میگیره،میره پیش عروس-داماد و میگه ما میخوایم عکس بگیریم،میره کلید اتاق رو میگیره و میره بالا و ... تمامن مرد رو دنبال خودش میکشونه.و تمام مدت به خودش حق میده این کارا رو بکنه.و در مقابل مرد همه جا میخواد در بره،فرار کنه،مثل گیر افتادهها.میخواد نبینه،راه حلی برای این وضع نداره و در میره که نبینه.<br />
یک ازدواج شکست خورده که به آخرش رسیده اما ادامه پیدا کرده و هی کش اومده،کش اومده،کش اومده و کسی نخواسته یا جرئت نکرده قطع ش کنه.پارهاش کنه.<br />
میشه بشینیم به نوبت خودمونو بذاریم جای مرد،جای زن و از دید اونا به ماجرا نگاه کنیم.<br />
میتونیم راجع به انگیزههاشون،چرایی کارهاشون و حتا وضع حال حاضرشون فکر کنیم و شبیه سازی کنیم و حرفها،پرتها بزنیم.میتونیم موضوع رو ربط بدیم به سرکوبگری و مرد سالاری،میتونیم ربطش بدیم به حماقتها و خودخواهیهای فردی،میتونیم ربطش بدیم به همهچی و هیچی و بگیم همینه که هست و... ،همینطور ادامه بدیم.به هرحال نشستیم و داریم با اطلاعات جیره بندی شده که کم2 بهمون میرسه قضاوت میکنیم و خب آزادیم هرجور دوست داریم فکر کنیم.
ما این وسط یک ازدواج شکست خورده داریم که به تهش رسیده و بیهوده یا باهوده هی کش اومده و کش اومده و کش اومده و هنوز پاره نشده.
<br />
<br />
3.اوهوم،تصاویر و صحنهها و کادربندیها چنان درست و جانانه و هوشمندانه و زیبا بودند که میشه فیلم رو پلی کنی و همین طور که سه زبان تو محیط میگرده،با اون آواها و صداهای دوستداشتنیای که دارند،اون دو نفر رو رها کنی و بذاری هر بلایی دارن سر هم میآرن،بیارن و تو فقط محو این تصویرسازیها،کادربندیها،این تابستانِ دوست داشتنیِ ایتالیایی بشی.
<br />
<br />
4.ایده ی فیلم- با توجه به برداشتِ من-هوشمندانه ست اما جای کار داشته هنوز.میشده بیشتر روی بازیها،دیالوگها،سیرِ کلی داستان حتا کار بشه. میدونی فیلم ایدهها و ریزهکاریهایی داره که بیشتر و عمیقتر حرف و درد طرفین ماجرا رو نشون بده اما از دست رفته یا حتا به حاشیه رفته.اصلن همین 3 زبان جاری در محیط خودش خیلی ایده خلاقانهای بوده اما گم شده،و حتا مایه زحمت شده.فیلم با ایدهای فوق العاده در سطحیترین لایهی خودش مونده و از اون حدی که ما انتظار داریم- از کارگردان نه،از خود فیلم- پایینتره و تا آخر هم همون پایین میمونه.
<br />
<br />
5.کپی برابر اصل میتونست فیلم خوبی باشه،فیلم خیلی2 خوبی باشه اگر بیشتر و دقیقتر پرداخته میشد.
<br />
<br />
<span class="Apple-style-span" style="color: #999999;">نسترن پ.</span>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3788315891653168179.post-89156188503516051822010-12-31T21:49:00.000-08:002010-12-31T21:51:15.913-08:00<span style="font-weight: bold;">همینقدر محتوم، همینقدر ابسورد</span><br /> <br />شروع ماجرا جاییست که انگار ربط چندانی به آن بحث نهاییمان ندارد؛ کنفرانسی برای معرفی ترجمهی ایتالیایی کتابی که احتمالا جز چند استاد دانشگاه، شخص دیگری، علاقهای به خواندناش ندارد. بعدتر با زنی آشنا میشویم که برای نویسندهی میانسال و خوشبر و روی داستانمان لوندی میکند. با هم آشنا میشوند و حرف میزنند. از ایدهها و آرزوهایشان. زن از خواهرش میگوید و مرد هم جوک بیمزهای تعریف میکند. مناظر را تماشا میکنند و دربارهی کُپی و اصل حرف میزنند. کپیهایی که ارزششان هیچ کم از آن جنس اصل نیست. به کافهای میروند و قهوه مینوشند. عروس و دامادهای جوان را در کلیسایی میبینند که طبق روایتی، خوششانسی برایشان میآورد.<br /><br />باز هم جلوتر میرویم. زن و مرد ابتدای داستان، که آشنایی با هم نداشتند، جوری که دقیق متوجه نمیشویم از کجا، نقش زن و شوهر را بازی میکنند. اما نسخهای کپی از واقعیت را. حالا انگار پانزده سال از ازدواجشان گذشته. دیگر خبری از شور و هیجان نیست. مرد که عروس و دامادهای جوان را میبیند، با تنفر سرش را برمیگرداند. زن و مرد داستانمان، دیگر با هم کنار نمیآیند. حتی روی مسائل جزئی و پیش پا افتاده. دچار روزمرگی شدهاند. در سادهترین مکالماتشان عصبی میشوند و حرف نزدن را ترجیح میدهند. و دست آخر هم در تعلیقی که مشخص نمیکنند رابطهشان را ادامه خواهند داد یا خیر، رهایمان میکنند.<br /><br /><a href="http://streem.us/assets/picture252234.jpg"><img style="display: block; margin: 0px auto 10px; text-align: center; cursor: pointer; width: 215px; height: 322px;" src="http://streem.us/assets/picture252234.jpg" border="0" /></a><br /><br />فرق ندارد از کدام زاویه ببینیمشان. زن و مردی که شور و شر جوانی از سرشان افتاده و تازه با هم آشنا شدهاند یا همان جوانکهای بختبرگشتهی خرافاتی، که فکر میکنند فلان کلیسا برای جاری شدن خطبهی عقد، شانس میآورد. انتهای همهشان همان باغ بیبرگیست. نقطهی نهایی همین جاست. جایی که دیگر خبری از عشق و دلبری نیست و تاریکی دم غروب بیداد میکند. حتمیت، محکم به سرمان میخورد. جوری که انگار هیچ چارهای نیست. بله رفقا سرنوشت همین است؛ همین قدر محتوم، همینقدر ابسورد...<br /><br />پینوشت: دربارهی فیلم جدید عباس کیارستمی؛ کپی بهجای اصل<br /><br /><a href="http://absurdlyhard.blogfa.com/post-66.aspx">Absurdly Hard</a>Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3788315891653168179.post-68872707515430750412010-12-31T21:40:00.000-08:002010-12-31T21:42:06.592-08:00<span style="font-weight: bold;">Copie conforme</span><br /><br />کپی برابر اصل نه تنها بهنظرم بهترین فیلم آقای کیارستمیست که تا حالا دیدم (ندیدهام همهی فیلمهاش را و از زیر درختان زیتون مثل سگ میترسیدم و طعم گیلاس را برای این دوست داشتم که بابام خیلی دوستش داشت و ده را فقط برای خودم دوست داشتم)، بلکه بهنظرم یکی از بهترین فیلمهاییست که تا حالا کلن دیدم. البته مجبورم باز هم بروم سینما تماشاش کنم که بگویم از بهترین فیلمهاییست که تا حالا کلن دیدم. چون یک آدمی هستم که وقتی از این حکمها میدهم خودم اول از همه وحشت میکنم.<br />یک چیزی که روند لذت بردنم از فیلم را خراب میکرد این بود که فیلم سه زبانه بود. فرانسه، ایتالیایی و انگلیسی. من فقط انگلیسیش را کامل میفهمیدم و برای فهمیدن بقیهش باید آویزان زیرنویس آلمانی میشدم. این سوییچ کردن از زبانها روی هم، لذت بردن از فیلم را برایم خراب میکرد. از آنجایی هم که بدبختم و ده تا لغت فرانسه بلدم، ده تا لغت کوفت و این وسط بغلدستیم هم یکهو به فارسی میپرسید ئه مرده چی گفت؟ و ئه زنه چی گفت و میگفت درختِ چی؟ میگفتم فکر کنم گفت درخت زندگی. همون درخته که فیلان... و بعد مجبور بودم توضیح بدهم که مرده چی گفت و یا زنه چی گفت یا کلن چی شد و اینها، برای همین دچار "زبانپریشی" شده بودم توی سینما و یک سری دیالوگها از کفم میرفت.<br />جولیت بینوش انقدر خوب بازی میکند، انقدر خوب بازی میکند، انقدر خوب بازی میکند، میخواهی بمیری. ویلیام شیمل انقدر شکل "بیگ" است که خدا میداند. بعد بیگ را جوگندمی و باهوش و نویسنده و بلا هم بکن، رفتارش هم صد برابر جذابتر بکن، جوری که پاسخی نداری که سپس چه کنی از خوشی دیدنش.<br />خود ایدهی کپی برابر اصل هم از بیخ برایم شدیدن خوشایند بود. یک چیزیست که خیلی بهش فکر کردم. انگار یکی بردارد یک مفهومی که توی ذهنت است را شکل بدهد. یک مجسمه بگذارد جلوت. نه که مجسمههه شبیه دقیق چیزی باشد که تو فکر کردی، اما یک خاطرهای ازش را داشته باشد.<br />به اعتقاد بنده که یک منتقد بسیار صاحبنظر هنر هستم، زمانی دیدن یک اثر هنری میرود یک جای خوبی از وجود آدم که یک خاطرهای را برای آدم زنده کند. اصلن گاهی آدم نمیداند این خاطره چیست. خاطره شاید نه. شاید یک ارجاعی به یک حقیقتی باید داشته باشد. یک حقیقتی که آدم تجربه کرده. شاید نه تمام و کمال. شاید یک تجربهی عامی که در یک صورت خاص محقق شده. دیدن کپی برابر اصل برای من آن کار را کرد.<br />بهترین و تاثیرگذارترین آدمهایی که توی زندگیم دیدم، همانهایی بودند که مفاهیمی که باهاشان سر و کله میزدم را به شکل کلمه و جمله برایم درآوردند. دیدید گاهی یک چیزی را میخوانید، یکی حرف میزند، یک چیزی تماشا میکنید، هی به خودتان میگویید: اوهوم... منم... اوهوم... دقیقن... منم... همان را عرض میکنم.<br />دیدنش مثل آن لحظهایست که یک قطعهی درست پازل را که هی دنبالش گشتی را پیدا میکنی و بعد میگذاری سر جایش. بعد اینجور که بههم چفت میشود پازل، تصویرت درست میشود، بعد خوشت میآید. آنجوری.<br />هر دیالوگش من را یاد یکی از خودمها انداخت. یاد یکی از دوستانم. یاد پدر و مادرم. یاد خواهرم. یاد زندگیهامان.<br />خودتان بروید ببینید. خیلی لذت بردم. غرقم کرد. اصلن فکر نکردم کی تمام میشود این فیلم. سوالی که موقع دیدن نود درصد فیلمها از خودم پرسیدم. اصلن دلم نمیخواست تمام بشود. یعنی حتی غصهم شد که فیلم تمام شد. یعنی وقتی ویلیام جون رفت، بعد من دیدم نوشته آمد که یعنی فیلم تمام، توی دلم گفتم ای پدرسگ. ای لعنتی.<br />بعد به بغلدستیم گفتم چرا انقدر عالی بود؟<br />...<br />کیف کردم. محشر.<br /><br /><a href="http://monsefaneh.blogspot.com/2010/09/normal-0-false-false-false-en-us-x-none_28.html">منصفانه</a>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3788315891653168179.post-37690197065388734142010-12-31T21:38:00.000-08:002010-12-31T21:54:52.280-08:00<div class="entry-body rtl"><div><div class="item-body"><div><div style="direction: rtl; text-align: right;"><div style="direction: rtl; text-align: right;"><div style="direction: rtl; text-align: right;"><div style="direction: rtl; text-align: right;"><h3 style="color: rgb(0, 0, 0);"><span style="font-size:100%;"><a target="_blank" href="http://www.imdb.com/title/tt1020773/"><b class="highlighted0">کپی برابر اصل</b></a></span> </h3> <div> <div dir="rtl" style="text-align: justify;"><p>فیلم سرتاسر با ایدهی «اصالت» درگیر است. اصالتِ اثرِ هنری و اصالتِ یک رابطه. چه چیزی یک اثر را از اثرِ دیگر و داستانِ یک زندگی را از زندگیِ دیگر جدا میکند؟ چه چیزی هر آدمی را خاص میکند؟ دیدن این فیلم در سینما تماشای فکر کردن با صدای بلند به این موضوع است.</p><p>البته ضیافتی از تصاویرِ قشنگ هم هست. منتقدی انگلیسی <a target="_blank" href="http://www.telegraph.co.uk/culture/film/filmreviews/7978082/Certified-Copy-review.html">یقین کرده بود</a> که هدف تنها ساختنِ فیلمِ هنری برای کسانی بوده که به تماشای فیلمهایی با حس و حالِ تابستانی علاقهمندند و در ضمن نمیخواهند خودشان را تا حد دیدن فیلمِ <a target="_blank" href="http://www.imdb.com/title/tt0892318/">Letters to Juliet </a>پایین بیاورند - و داستان و طرح همه بهانه هستند. البته آفتاب و حس و حال تابستانی در کشورِ این منتقد در حکمِ کیمیاست و از ظنِ خود یار این فیلم شده و توجه نکرده که بعید است که چنین هدفی به ذهن کارگردانی از کشورِ آفتابیِ ایران برسد، اما نکتهی درستی در این حرف هست: تصاویر نشاطِ تعطیلاتِ تابستانی را دارند. بعضی ابداعاتِ فوقالعادهی بصری هم هست، مثل گرفتنِ بازتابِ آسمان و خیابانِ در حال گذر از روی شیشهی جلوی ماشینِ در حالِ حرکت. صدای خارج از کادرِ تصویر هم هست، که تبدیل به امضای کیارستمی شده. ایده گویا این است که لازم نیست چشم و گوش هر دو یک جا مشغول باشند، و نتیجه این که تلاش برای بر آمدن از پسِ افکاری که پیوسته به ذهن میبارند و تصاویری که پیوسته چشم را مینوازند فیلم را تبدیل به چالشی لذتبخش میکند.</p><p>اشارهای به ایران در فیلم نیست به جز یک اشاره به شعرِ باغ بیبرگی اخوان ثالث. و البته باغِ بیبرگی نمایشگاهی از اینستالیشنهای خود کیارستمی هم بوده است. در این ارجاع به خود هم نکتهای هست: کیارستمی سالها پیش، جایی در پاسخ به این سوآل که آیا از ستایشها و جایزههای جهانی احساسِ غرور نمیکند گفته بود که یک عقدهی حقارت و یک چاه عدم اعتماد به نفس در من هست که آن قدر عمیق است که با اینها پُر نمیشود (نقل به مضمون و از حافظه). به نظر میرسد که عباس آقا به کلی از آن چاه در آمده است و به راحتی و بیتعارف فیلمسازی جهانی است: کیارستمیِ جهانی پس از این فیلم تازه شروع شده است. همانقدر که سرجو لئونه بعد از یک مشت دلار جهانی شد و البته در لوکیشنی بیاندازه بیربط به ایتالیا (بیابانهای غرب امریکا) همچنان به طرز متمایزی ایتالیایی بود.</p><center><div><a target="_blank" href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiv6UR0qKge8dzZ1dhiogWF98cq67EEa12NTp5W6H3u1I8EN8X7QNAIjlwPjL6eqbjdj5Y1iJx6kvOi7wPi4qja3hXiqVczUf7PbAgJFGGA7-AoImv4mnPMhrTAepCkXHDQQSRiwjfUzDwf/s1600/cc.jpg" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img alt="certified copy" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiv6UR0qKge8dzZ1dhiogWF98cq67EEa12NTp5W6H3u1I8EN8X7QNAIjlwPjL6eqbjdj5Y1iJx6kvOi7wPi4qja3hXiqVczUf7PbAgJFGGA7-AoImv4mnPMhrTAepCkXHDQQSRiwjfUzDwf/s400/cc.jpg" width="400" border="0" height="285" /></a></div></center><p>اما آیا بینوش در این فیلم به فرمان کیارستمی - که از یک جامعهی <i>سنتی و سرکوبگر</i> آمده - یک زنِ دیوانه را تصویر میکند؟ آیا رفتار فیلمساز با زن مثل رفتارِ کودکِ خردسالِ فیلم بیادبانه است؟ اینها را مریم مؤمنی <a target="_blank" href="http://blog.maryammomeni.com/2010/10/post_883.html">میگوید</a>. آیا اغراق احساساتِ زنانهای که میبینیم برای تمسخر و از سر زنستیزی (mysogyny) در کنتراست با عقلانیتِ مردانه داده شدهاند؟ من مخالفام.</p><p>به نظر من از قضا <i>ذهنیتِ مردسالار و سرکوبگر</i> که ردِپایش در <a target="_blank" href="http://www.youtube.com/watch?v=TS0agBxqaN0">مصاحبهی کیارستمی با نازی بگلری</a> دیده میشود در خود فیلم نیست و طبق معمول هنر به شکل شگفتانگیزی فراتر و بهتر از هنرمند مینماید. اگر با این پیشزمینه به تماشا رفته باشید در جستوجوی بیهودهای وقت تلف کردهاید. نه رفتار کودک با مادرش لزوماً نشاندهندهی سرکوبگری مردانه است - و نه، در ضمن، سرکوبگری مردانه منحصر به «واقعیت دردناک جامعهی سنتی» ماست. به علاوه مرد فیلم هم در جاهایی به خصوص دیوانه است. جایی که ظاهراًً از شرابی که مزهی چوبپنبه گرفته عصبانی میشود ولی در واقع معلوم است که از اشارهی پیشتر زن، به این که درشب پیش در تخت خواباش برده بیاندازه رنجیده است. همان سرشت احمقانه و شکنندهی مردانه که از هیچ چیز بیش از اشاره به نقاط ضعف و حماقتاش نمیرنجد.</p><p>نکته این است که فیلم دربارهی دیوانگیِ زنانه نیست، دربارهی دیوانگی مکرر - <b class="highlighted0">کپی برابر اصل</b> - در روابط انسانی است، و در این باره شاید به اندازهی از یک فصل سریال sex and the city نکتههای درخشان دارد، و بسیار واقعیتر از آن شوی لباس و مُد که به اسم سریال درست کردهاند.</p><p>فیلم بسیار بهتر از <a target="_blank" href="http://www.imdb.com/title/tt0112471/">پیش از غروب/پس از طلوع</a> است و پیچیدگی اندیشناک و طنزآمیزش قابل مقایسه با خامی سودایی و رومانتیک آن دو فیلم درپیت نیست.</p><p><a href="http://ankabut.blogspot.com/2010/10/blog-post.html">عنکبوت</a><br /></p></div></div></div></div></div></div></div></div></div></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3788315891653168179.post-3429375760149604552010-12-31T21:37:00.001-08:002010-12-31T21:38:01.463-08:00از این که ژولیت بینوش نقشی را پذیرفته بود که با اغلب نقش هایی که پیش از این بازی کرده بود تضاد های هویتی جدی داشت شگفت زده شدم. دیالوگ های فیلم <a target="_blank" href="http://www.imdb.com/title/tt1020773/"><b class="highlighted0">کپی برابر اصل</b> </a>که بین مرد و زن داستان رد و بدل می شود بازتاب ذهنیتی مردسالار و سرکوبگر است که در پس زمینه ی اروپایی فیلم وقتی از دهان بازیگر خارجی بیرون بیاید به شدت غیر قابل باور می شود. پسر ژولیت بینوش نسخه ی اروپایی پسرک شخصیت اول فیلم ده است. گستاخی هایی که از زبان کودکانه اش در فیلم ده به مادرش روا می داشت را اگر به پای فرهنگ سرکوبگری بگذاریم که او در آن بزرگ شده، رفتار بی ادبانه ی همان کاراکتر این بار در زبان و فرهنگی غیر مردسالار را نشان گر عدم آشنایی فیلم نامه نویس-کارگردان از فرهنگ اروپایی می دانم. رفتار مرد نویسنده ی داستان هم دست کمی از پسر نوجوان ندارد. و باز در این بستر فرهنگی با تصویری که از جامعه ی غرب می بینم تفاوت بسیار دارد.<br />نشریه ی سایت اند ساوند شماره ی سپتامبر امسال در گفت و گویی که با ژولیت بینوش کرده از او می پرسد: <p>- آیا از فیلمنامه ای که او[کیارستمی] نوشت، شگفتزده شدید؟</p> <p>- بله شگفتزده شدم. او به من چیزهایی درباره ی کاراکتر گفته بود که باعث شده بود این شخصیت را خیلی دوست داشته باشم. اما بعد که فیلم نامه را خواندم، به نظرم آمد که این زن کمی دیوانه است! واقعن دلم می خواست بدانم مشکلش چیست و اختلال عصبی اش ناشی از چیست. کمی وحشت کرده بودم. تلفن را برداشتم و به عباس زنگ زدم. و او فقط گفت: «نیازی نیست چنین سوال هایی بپرسیم. این زن خود توست.» از این حرف آزرده شدم! اما بعد فهمیدم که او می خواسته که من مثل خودم بازی کنم به جای این که کاراکتری کاملن تازه پدید آورم. بعد از آن هرگز درباره ی این نقش بحث نکردیم. </p> <p>اختلال عصبی ای که بینوش از آن حرف می زند در تمام طول فیلم، اذیت کننده است. زن و مردی که کیارستمی سعی کرده به تصویر بکشد ، رابطه ی آزاردهنده ی بینشان و رابطه ی بین مادر و پسر کوچکاش اگر در فیلمی ایرانی نشان داده می شد البته خوشآیند نبود اما بیانگر واقعیت دردناک جامعه ی سرکوبگر و سنتیمان بود. برداشتن همان شخصیت ها حتا با تغییر ملیت بازیگر ها و لوکیشن های اروپایی فیلم و چرخیدن چندباره ی زبان فیلم از انگلیسی به فرانسوی و ایتالیایی توجیهی برای عدم شناخت روانشناسانه ی کاراکترهای فیلم نیست. تنها یک فریب زیرکانه است که ضعف های بزرگ فیلم را فراموش کنیم و به جای آن، حواسمان را به جذابیت ستاره ی فیلم، ژولیت بینوش، کوچه پس کوچه های توسکانی ایتالیا و چشمنوازی های بصری فیلم بدهیم. </p> <p><b class="highlighted0">کپی برابر اصل</b> ،کپی ناشیانه ای از ایده ی فیلم های موفقی مثل <a target="_blank" href="http://www.imdb.com/title/tt0381681/">پیش از غروب</a>/<a target="_blank" href="http://www.imdb.com/title/tt0112471/">پیش از طلوع</a> است که قصد دارد از طریق دیالوگ ها ، شخصیت های فیلم را بسط و توسعه دهد ولی پشت سر ردیف کردن این دیالوگها بدون این که خط روایی قابل باوری در بستر فرهنگی فیلم داشته باشند تجربه ای ضعیف را از کارگردانی معتبر به نمایش می گذارند.<br /></p><p><a href="http://blog.maryammomeni.com/2010/10/post_883.html">مریم مومنی</a><br /></p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3788315891653168179.post-21005791764338245032010-12-31T21:33:00.000-08:002010-12-31T21:35:07.654-08:00بعد از یک دوره فترت گویا قرار است "همفیلمبینی" مجددا به راه بیفتد. باعث خوشحالی است و امیدوارم این روند منظمتر برقرار باشد. اما در مورد فیلم این نوبت<a target="_blank" href="http://www.imdb.com/title/tt1020773/"> "<b class="highlighted0">کپی برابر اصل</b>"</a> قبل از نوشتن در مورد فیلم، ذکر این نکته به نظرم الزامی است که کیارستمی هیچگاه فیلمساز محبوب من نبوده. این قضیه باعث میشود موقع تماشای فیلم هر ایرادی بزرگنمایی شود و هر نکته مثبتی صرفا یک ویزگی معمولی تلقی شود درست برعکس زمانی که فیلم کارگردان محبوبتان را به تماشا نشستهاید و از ضعیفترین نماها سعی میکنید نکته مثبتی پیدا کنید. بگذریم.<p style="text-align: center;"><img style="width: 378px; height: 283px;" src="http://www.endofshow.com/wp-content/uploads/certified-copy.jpg" /></p><p style="text-align: justify;">برای من فیلم دو برداشت متفاوت به همراه داشت. یعنی بعد از بار اول دیدن فیلم وقتی با دوست صاحبنظری راجع به فیلم صحبت کردم و تظراتش را شنیدم، یک بار دیگر فیلم را نگاه کردم و برداشت دومام از فیلم شکل گرفت. البته در هر دو صورت تفاوتی در کلیت خوشامد من ایجاد نشد. در هر دو برداشت فیلم به نظرم سطحی، با روال غیرمنطقی و ضعیف در اجرا بود. در هر حال با وجود همه تفاوتهایی که گفتند راجع به سبک دو فیلمساز وجود دارد اما کماکان فیلم برای من به شدت یادآور پیش از غروب لینکلیتر است که صرفا کیارستمیزه شده است. این شباهت برای من یک نقطه ضعف بزرگ محسوب میشود. </p><p style="text-align: justify;">برداشت اول: تصور اولبه من این بود که شیمل و بینوش زن و شوهر هستند. زن و شوهری که به دلایل نامشخص دور از هم زندگی میکنند. آنطور که کودک حتی از وجود پدر بیاطلاع است. گاهی به متاسبتهایی دیدار اتفاق میافتد. یک جور همزیستی مسالمت آمیز. اما همان بار اول موقع دیدن برایم رفتار زن و مرد در خانه بینوش عجیب بود. یک جور فاصله که ناشی از دیدار اول است صرفا، در رفتارشان حس میشد. یک جور ارزیابی متقابل از نوع دیدار اول. بعد از سکانس قهوهخانه به یکباره داستان عوض شد. همه چیز تبدیل شد به یک ترسیمی از یک ازدواج ناموفق. همان اختلاف نظرها و تفاوتها که از خمیرمایه متفاوت آدمها میآید. هرچند باز هم آن داستان سفر بینوش و پسرک به فلورانس و همزمانی احتمالی با حضور مرد بدجوری این ورژن را زیرسوال میبرد. به هر صورت فیلم با آن صدای ناقوسهای جدایی که به زعم من گلدرشتترین پایانبندی ممکن بود به پایان میرسد که مرثیهآی است برای ازدواج یا رابطه این فرمی.</p><p style="text-align: justify;">برداشت دوم: در بار دوم دیدن فرضیه بازی کردن بینوش و شیمل مطرح شد که گویا طرفداران بیشتری هم دارد و البته منطقیتر از برداشت اول است. در اینجا بینوش برای بار اول شیمل را میبیند. احتمالا یک طرفدار معمولی این نویسنده است که فرصتی دست میدهد رویای شناخت نویسنده یا کاراکتر مورد علاقه را به واقعیت بدل کند. او را به گردش میبرد. نطق قرایی در مورد ارزش کارهای کپی ارائه میدهد که خود دلیلی است برای همان بازی سکانسهای بعدی. و بعد در سکانس قهوهخانه وقتی قهوهچی عارفطور حقایق را آشکار میکند (کیارستمیوار) به یکباره بینوش تصمیم به بازی میگیرد. و صرفا به مرد میگوید که قهوهچی ما را اشتباها زن و شوهر فرض کرده و من از اشتباه در نیاوردماش. با همین جمله مرد به صورت کشف و شهودی متوجه میشود که وارد بازی شده است و باید بازی کند. حال اینکه آنچه تا پیش از این از مرد و نحوه تعاملاش با بینوش دیدهایم هیچ ربطی به این واکنش ندارد، بماند (منطق کیارستمیوارانه). از اینجا است که کل سکانسهای بعدی میشود بازی. یک <b class="highlighted0">کپی برابر اصل</b> که جا نمیافتد. در سکانس بحث و جدل بر سر مجسمه که سکانس دوست داشتنی من از فیلم بود؛ جایی که شیمل به توصیه پیرمرد گوش میکند و ناشیانه میخواهد دست به گردن زن بیندازد آن حس خوب برداشت اولم را از بین برد. یک بازی زیرپوستی با چنین مهارتی صرفا به دنبال یک مکالمه با قهوهچی خیلی خیلی زیاد دور از ذهن مینماید. هیچطور منطقبردار نیست. صرفا یک بازی دوگانه است که کیارستمی با بیینده میخواهد انجام دهد اما به ابلهانهترین شکل موجود. این تردید دوگانه بازی/حقیقت برای ملموس بودن خیلی بیشتر از اینها نیاز به پرداخت داشت تا اینطور کج و معوج و الکن که ما شاهد هستیم.</p><p style="text-align: justify;">برای من غیر از همان سکانس که در بالا به آن اشاره شد همان دو کلوز آپ در آینه دوستداشتنی بود که البته کلوزآپ شیمل با قطع به تصویر ناقوسها و زنگهایش حس خوشایندش، دوام چندانی نداشت. در نهایت <b class="highlighted0">کپی برابر اصل</b> کپی بود که صرفا به مدد مهر و امضا کارگردان برابر اصل شده بود وگرنه کیفیت اجرا آنچنان پایین بود که اصولا برابری با اصل بدون درنظر گرفتن مهر و امضا ممکن نبود.</p><p style="text-align: justify;"><a href="http://dr-reza.blogfa.com/post-16.aspx">آبی، خاکستری، سیاه</a><br /></p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3788315891653168179.post-2437961828908064402010-12-31T21:31:00.000-08:002010-12-31T21:32:34.375-08:00<div class="entry-body rtl"><div><div class="item-body"><div><div style="direction: rtl; text-align: right;"><div style="direction: rtl; text-align: right;"><div style="direction: rtl; text-align: right;"><div style="text-align: right; direction: rtl;"> <div style="text-align: right; direction: rtl;"><b><b class="highlighted0">کپی برابر اصل</b> نیست، این هم یک پیپ نیست</b><br /><br />1<br />دارم برایش از خدمتهای دنیای مجازی میگویم. خیانتهایش را خودش به وقتش دچارش میشود. میگویم ببین چه خارقالعادهست که میزان شمایل ملت نیست بلکه آن چیزیست که در کلههاشان میگذرد. ببین که میتوانی برای خودت از آن سوی اقیانوس رفیقی اتخاذ کنی گرمابه و گلستانطور، بی که بدانی چند کلاس سواد دارد یا قدش به قوارهات میخورد یا اصلن سبیل دارد یا نه. ببین چه دنیای عالیای داریم. پاشو بیا دختر! صاف نگاه میکند توی چشمهایم که از کجا معلوم راست بگویند؟ از کجا معلوم همانی باشند که مینمایند. خفه میشوم. درجا خفه میشوم. کنار هم نشستهایم اما قدر یک اقیانوس فاصله داریم از هم. میمانم که چهطور برایش قصهی حسین کرد شبستری را از اول طوری بگویم که بگیرد جانِ ماجرا را.<br /><br />2<br />میگوید بردار همین را بنویس اصلن. که چهار بار شروع کردی فیلم را ببینی تا بنویسی، هر بار از یک جایی بریدی از فیلم. حوصلهات سر رفت. میگوید بردار همین را بنویس که چهقدر «بورینگ» بود این «<b class="highlighted0">کپی برابر اصل</b>». با خودم فکر میکنم لابد «کپی»ها معمولن بورینگترند از «اصل»ها. بعد شک میکنم. کلن شک میکنم.<br /><br />3<br />امید روحانی یک چیزی نوشته بود در «نافه» دربارهی فیلم آخر آقای کیارستمی، گاس هم که مصاحبه بود اصلن با خودشان، حالا درست یادم نیست. نقل به مضمونش اما میشود این که برای جاهایی از فیلم، برداشته بودند تصاویر دلخواهشان را پرینت کرده بودند در ابعاد بزرگ، یکبهیک، چسبانده بودند سینهی دیوارِ خیابان، تهِ کادر، جوری که وقتی فیلم را تماشا میکنی خیال کنی در آن مکان دلخواهِ آقای کارگردان دارد اتفاق میافتد. این را آقای کیارستمی خودش با زبان خوش تعریف کرده بود. لابد برای این که جماعتِ مچگیر واقعیتپرست خیلی نگردند.<br /><br />4<br />جشنوارهی چندم بود یادم نیست، زیر درختان زیتون را عصرجدید سانس فوقالعاده گذاشته بود تهِ شب. زنگ زده بودم که پاشو بیا. گفته بود دورم. گفته بودم بیا، بلیت گرفتهام با بدبختی، خودت را برسان. از آن سرِ شرقیِ شهر خودش را با آژانس رسانده بود دمِ سینما. فیلم که شروع شد، سرش را گذاشت روی شانهی من. خوابید. آرام نفس میکشید. تا خودِ تیتراژ آخر خوابید. بعد توی راه برایش حرف زده بودم از فیلم. رفته بودیم شیرکاکائوی داغ خورده بودیم، کوچهبالایی سینما آفریقا. چند سال بعد، سالن کوچک نمایش فیلم موزهی هنرهای معاصر، «باد ما را خواهد برد» را گذاشته بود. دونفری نهار خورده بودیم و رفته بودیم به تماشای فیلم. جا کم بود. من ایستاده بودم نزدیک در. هر چند دقیقه در را باز میکردم سرم را میبردم بیرون هوای تازه بخورد به کلهام بلکه خوابم بپرد. سینما فرهنگ کمی بعدتر «پنج» را نمایش میداد. اینبار در آن خنکای سیستمهای تازهشدهی تهویه، و به لطف صندلیهای جادار و راحتش، خواب مفصلی کردم. کمی بعدتر، آقای کیارستمی تعریف کرده بود که در جشنوارهای، بعد از همین فیلم، خطاب به تماشاچیان گفته بود که اگر از فیلم خوشتان نیامده لااقل امیدوارم خواب خوبی کرده باشید حیناش. وجدانم راحت شد.<br /><br />5<br />عکس مشهوری هست از پسرک نوجوانی که سلاح دستش گرفته و توی رودی از گل و لای سینهخیز میرود. عکس را بهگمانم آلفرد یعقوبزاده گرفته، مطمئن نیستم. یکی از معروفترین عکسهای جنگ هشتساله. بعدها تشکیک شد در این عکس. گفتند که این اصلن مربوط بوده به یک اردویی، برای نوجوانان. عکس اما کارش را دیگر تا آن زمان کرده بود. همهی تاثیری را که میتوانست بگذارد گذاشته بود. حضور نوجوانان را در خط مقدم تثبیت کرده بود برای همه. مشابه این اتفاق برای عکس «مرگ سرباز وفادار» اسپانیایی افتاده بود. رابرت کاپا ادعا کرده بود عکس را در جریان جنگهای داخلی اسپانیا گرفته بود، در حین نبرد، درست در لحظهی تیرخوردنِ «بورل گارسیا»ی بینوا. بعدها کاشف به عمل آمد که البته سوژهی عکس فوق واقعن در آن لحظه در حالِ مردن بوده، اما مرگش جزیی از نبرد نبوده، بلکه در حین تمرین تیراندازی سربازان فرانکو، وقتی که اسیرشان بوده، به لقاءالله پیوسته. صداقت در عکاسی، شما بخوانید اصلن در هنر، دوباره رفته بود زیر سوال. گیرم که اینجا هم عکس چرخیده بود دور دنیا و تمام هراس آن لحظهی آخر را پخش کرده بود، بههرحال.<br /><br />6<br />کدام فیلم آقای کیارستمی «بورینگ» نبوده؟ چندتایشان ریتم تندی داشتهاند و خواب از سر پراندهاند؟ گاهی آدم خیال میکند اصلن روند تماشای فیلمهای آقای کیارستمی یک جور دیگری باید باشد. جوری که بشود وسط فیلم «پاز» زد، رفت سیگاری کشید، تلفنی زد، گپی، و بعد برگشت. یا حتا دستگاه را خاموش کرد، خوابید، صبح بیدار شد و ادامه داد. گاهی خیال میکنم که طبیعیست که هر بار که ماشینِ حاملِ شخصیتهای فیلم پیچهای ابدی جادهها را که بالا میرود، خیال آدم هم بزند بیرون از فیلم، برود برای خودش یک جاهای دیگری کلن. بعید میدانم آقای کیارستمی به شخصه مشکلی با این قضیه داشته باشند.<br /><br />7<br />آقای کیارستمی در ضمیمهی روزنامهی شرق، همین اواخر، حرفشان را رک و پوستکنده زدند دربارهی هیستوریداشتن یا نداشتنِ دو شخصیتِ اصلی فیلم. ایشان هم درست عین خود فیلم، مخاطب را فرستادند پیِ نخودسیاه. گفتند اصلن وقت خودتان را تلف نکنید با جستوجوی حقیقت ماجرا، اصل قضیه. مزهی فیلم را این جوری از دست میدهید. ما هم گفتیم چشم. شما هم بگویید. گفتید؟<br /><br />8<br />یک زمانی میگفتند سینمای آقای کیارستمی شبیه به این است که دو دونده مسابقهی پیمودن یک مسیر دایروی بدهند. بعد یکی درست مسیر برعکس را انتخاب کند و از آن طرف برسد به خط پایان. خیلی زود، خیلی بلا. میگفتند تنِ «سینما» به لرزه درمیآید هربار که ایشان «فیلم» میسازد، از وحشت. حوصله ندارم بگردم مرجع حرف را پیدا کنم. اما خیالم راحت است که با «<b class="highlighted0">کپی برابر اصل</b>» آنقدر به ذات سینما، به جوهرهی دروغپرداز و پدرسوخته و توهمآفریناش خدمت شده که دیگر نمیشود از این دست انگها زد به آقای کیارستمی. آنقدر در روح و روان و هیبت و هیات فیلم «بازنمایی» وجود دارد که «سینما» ناچار است از جایش بلند بشود و کلاهش را بردارد برای فیلمی که این جوری جوهرش را نمایانده. این جوری به چالش کشیده «ریل» و «فیک» را. کپی و اصل را.<br /><br />9<br />آقای کیارستمی قرار بوده فیلمی بسازند دربارهی ایالت توسکانی، جوری که توریست جلب کند. کرده لامصب! یک سکانسی هست، آنجا که نویسنده سوار ماشین زن میشود تا گردش کنند، ماشین در کوچههای باریک فلورانس حرکت میکند، مرد و زن حرف میزنند، آقای کیارستمی کیف میکند، نمای ساختمانها میافتد روی شیشهی ماشین. فلورانس و کیارستمی را از این بهتر نمیشد ترکیب کرد.<br /><br />10<br />از یک جایی، از سکانس کافه، بعد از تصوری که زن کافهچی از رابطهی نویسنده و خانم بینوش دارد، خانم بینوش بازی را شروع میکند. با ما و نویسنده. آقای شیمل، نویسنده، اولین تماشاگر/ مخاطب فیلم است. فیلمی که بینوش شروع کرده است. آقای کیارستمی را کنارش داشته، پس بهتر از همهی ما دل میدهد به بازی. همراه میشود با خانمِ خالق. پابهپایش جلو میرود، مثل ما نیست که یک جاهایی کم بیاوریم و هی بخواهیم حقیقتِ آن پشت را دربیاوریم. وضعش از همهی ما بهتر است. خوش به حالش.<br /><br />11<br />«<b class="highlighted0">کپی برابر اصل</b>» بیبُروبرگرد یک مانیفست به تماممعناست. با واضحترین حالت ممکن. چه در توصیهی دوستانهی پیرمردی که «ژان کلود کریر» بازیاش میکند، که گاهی صرفن کافیست «ژست» ساپورتیوبودن بگیری، دستت را بگذاری روی شانهی زن، باقی کارها درست میشود. چه در جملات قصار زن کافهچی، آنجا که دارد از احمقانهبودنِ دستکشیدن از زندهگیای که داریم، برای رسیدن به زندهگی ایدهآل، حرف میزند.<br /><br />12<br />شمردن تعداد کپی/اصلها در فیلم کار سختی نیست. کار خاصی هم نیست راستش. همینطوری گفتم یادتان بیاورم آنجا که آقای نویسنده دارد ماجرای زنی با پسرش را تعریف میکند در یکی از میدانهای فلورانس، جایی که ایدهی اولیهی کتابش از آن آمده بود، وقتی تاکید میکند روی این که مجسمهی حاضر در میدان کپی بوده اما زن این را به پسرکش نگفته، جوری حرف زده که انگار اصل بوده، بینوش میگوید که چهقدر آشناست این قصه. بازی میکنند؟ نمیدانم. اما میبینم که بینوش تحت تاثیر قرار گرفته است. میبینم که وقتی کپیها نشانهایی از اصل در خودشان دارند، وقتی تکههایی از واقعیت، از اصل قضیه، در آنها چپانده شده است، چهطور باورپذیریشان سیر صعودی پیدا میکند. چهطور آدم را بهتر «بازی» میدهند. شیمل به قصه ادامه میدهد. میگوید که مادر نگفت به پسرش که آن مجسمه کپی بوده. درست همینجا منتظر تاکید بینوش میماند. انگار بینوش قصه را، اصل قضیه را بهتر میداند. گاهی برابرسازی کپی با اصل اصلن بر دوش مخاطب است. راوی اینجور وقتها خودش را با پدرسوختهگی میکشد کنار، از این تمییز خودش را مبرا میکند. میگذارد توپ در زمینِ مخاطب برای خودش بچرخد و بچرخد. هرجا هم که رفت، گل همانجاست، لابد.<br /><br />13<br />آقای کیارستمی رگههای تشکیک، ذراتِ گیجکننده و گولزننده و بهبیراههکشانندهی فیلم را خوب جاسازی کرده است. برای بازیدادنِ بیشتر، در مصاحبهاش کد میدهد که بیخیالِ کشف رابطهی این دوتا بشوید کلن. قبلش اما مثلن قضیهی روزدرمیان ریشزدنِ مرد را جوری در قصه میگذارد که شما هیچ چارهای نداشته باشید جز این که بپذیرید این رابطه رابطهایست پانزدهساله. ابتدا بینوش برای زن کافهچی، وقتی که شیمل بیرون کافه است، تعریف میکند که شیمل از قدیم عادت داشته ریشهایش را روزدرمیان بزند. بعدتر، جلوی پلههای آن هتل کوچک، این بار شیمل همین داستان را برای بینوش تعریف میکند. گاهی کافیست یکیدو کلمهی بودار، کددار، آشنا بچپانی درونِ قصهات، وسط دروغت، تا مخاطب با کله برود سر کار. شگرد ساده و پیشپاافتادهایست اما جواب میدهد.<br /><br />14<br />از خودم میپرسم چرا. شما هم بپرسید. میپرسم این بازیدادن مخاطب، این موشوگربهبازی با تماشاگر اصلن برای چیست. چرا این همه در تاریخ سینما، ادبیات و الخ طرفدار داشته؟ چرا خالقجماعت این همه دوست دارد توهم تولید کند، آزار بدهد، سر کار بگذارد، و لابد بعد بنشیند آن پشت و به ریش همهی گیجشدهگان و شککنندهگان بخندد. چهجور لذتیست این لذتِ تماشای آدمی که با یک علامت سوالِ بزرگ، خیلی بزرگ، در دلش یا روی لبش، میآید مینشیند روبهروی آدم. چرا این همه میچسبد که مخاطبت را بگذاری در یک جایگاهِ نادانای کل، بعد تماشا کنی که چهطور دارد دور خودش میچرخد، دنبال دمش مثلن. حواسم هست که اصلن سینما از اول هم همین بود و لاغیر، حواسم هست که اصلن این بازآفرینیها، این بازیها و بازیدادنها، قرارمان بود از روز اول، درک میکنم که چهطور آقای خالق آن بالا کیف میکند از این که بازیگردان همیشه در پلهی بالاتری قرار میگیرد تا بازیشده، بازیکننده حتا.<br /><br />آیا واقعن «کیف» دارد؟ از سرهرمس میشنوید دارد.<br /><br /><a href="http://sirhermes.blogspot.com/2010/12/1_25.html">سرهرمس مارانا</a><br /><div><img alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/tracker/3951043-398488457578295705?l=sirhermes.blogspot.com" width="1" height="1" /></div></div></div></div></div></div></div></div></div></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3788315891653168179.post-56491244838346440802010-12-31T21:25:00.000-08:002011-04-03T02:22:05.374-07:00<span style="color:black;"><strong>«<a href="http://hamfilmbini.blogspot.com/search/label/copie%20conforme">کپی برابر اصل</a>»، یا چگونه امرِ فِیک را جای امرِ واقعی قالب کنیم و برعکس، یا با من بودید آقا؟</strong><br /><br />چی شد که تصمیم گرفتیم <a href="http://hamfilmbini.blogspot.com/">همفیلمبینی</a>؟ لابد یه شب که دستهجمعی داشتیم از تماشای یه تئاتر برمیگشتیم، شروع کرده بودیم که چه کیف داره آدما بشینن بعد از تماشای یه فیلم یا تئاتر، حسهاشونو بنویسن دربارهی فیلم. حرف بزنن راجع بهش. تأکید هم کرده بودیم که همهمون میدونیم اگه بخوایم نقد درست حسابی بخونیم بهتره بریم سراغ فلان مجله، فلان سایت، فلان کتاب. تو همفیلمبینی اما یه مشت آدمِ غیرِ منتقدیم که قراره صرفن حس و حالمون رو بعد از تماشای یه فیلم بنویسیم. همین.<br /><br />«کپی برابر اصل» رو دیرتر از بر و بچ دیدم. بنابراین تا قبل از تماشای فیلم، کلی کامنت مختلف شنیده بودم راجع بهش. من؟ من دوست ندارم تا قبل ازین که فیلمی رو برای بار اول ببینم، برم راجع بهش تو اینترنت سرچ کنم یا نقد و ریویو بخونم یا هرچی. معمولن ترجیح میدم اولین برخوردم با فیلم کاملن ویرجین و بیواسطه باشه. مضافن اینکه حال و هوایی که دارم توش فیلم میبینم هم رسمن مؤثره تو ارتباطم با فیلم. معمولن ترجیح میدم فیلمی رو که قراره برای اولین بار ببینم، تنها ببینم. کم میشناسم آدمی رو که حاضر باشم باهاش یه فیلمو برای بار اول ببینم. آدمای دور و بر، هر کدوم یه جورایی دیسترکت میکنن آدمو. گاهی با کامنتاشون، گاهی با میمیک صورتشون، گاهی با صدای نفس کشیدن و ها کردنشون حتا. جو میدن به فضا. من ترجیح میدم فیلمو تو یه فضای خنثا ببینم و خودم صرفن با تمام حسهای شخصیِ خودم باهاش ارتباط برقرار کنم. یه معدود آدمایی هستن در زندگانی اما، که مخصوص همفیلمبینی ساخته شدن گمونم. اینقدر پائن و اینقدر بلدن باهات فیلم ببینن، بلدن حین فیلم چهجوری باشن، که اصن بعد از یه مدت سختت میشه بیاونا فیلم ببینی. مثلن؟ <a href="http://www.imdb.com/title/tt1191111/">Enter the Void</a>.<br /><br />«کپی برابر اصل» رو اما بدجور دیدم. قبلش شنیده بودم فیلم یه آقایی داره که من خیلی ازش خوشم خواهد اومد. بعد من هی منتظر بودم از آقاهه خوشم بیاد، نیومد ولی. خب آخه آدم همینجوری ساموار که از هر آقای جاافتادهی موجوگندمیای نمیتونه خوشش بیاد که. شیمل یه جورایی منو یاد همایون ارشادی مینداخت. بدتر از اون یاد شوهر تهمینه میلانی حتا. سرد بود. «آن» نداشت. آقای چهل و چندسالهی جوگندمیِ نویسندهی خوش قیافه بود که باشه، «آن» نداشت ولی. برعکس یه آقایی هست تو کلاس ما، که روز اول که اومد نشست ردیف جلوی من، کلن ساموار عاشقش شدم. اصن نمیدونستم کیه و چیکارهست، حتا قیافه و ابعادش هم زیاد عجیبغریب و خاص نبود. ولی یه چیزی داشت لعنتی، که در همون نگاه اول منو گرفت. بلد نیستم بگم چی داشت، فقط میدونم یه «آن»ای داشت که به نظر من خیلی س.ک.ثی و جذاب بود؛ که آقای شیمل نداشت.<br /><br />شنیده بودم «فیلم خوبی نیست، اما تو ازش خوشت میاد». زیاد هم فیلم بدی نبود، اما من ازش خوشم نیومد. فیلمِ من نبود. به قول لاله «زمانی دیدن یک اثر هنری میرود یک جای خوبی از وجود آدم که یک خاطرهای را برای آدم زنده کند. اصلن گاهی آدم نمیداند این خاطره چیست. خاطره شاید نه. شاید یک ارجاعی به یک حقیقتی باید داشته باشد. یک حقیقتی که آدم تجربه کرده. شاید نه تمام و کمال. شاید یک تجربهی عامی که در یک صورت خاص محقق شده». این فیلم هیچ جای من نرفت. یه جاهاییش منو یادِ «بیفور سانرایز» یا «این د مود فور لاو» انداخت، اما گیر نکرد بهم. باهاش هیچ ارتباط شخصیای برقرار نکردم. «فضا»شو دوست نداشتم. به نظرم بُعد نداشت. همهچی تو محور ایکس و ایگرگ بود. همهچی رو داشت از رو فیلمنامه میخوند برامون. تماشای صحنهها حسای اضافه بر متن بهم نمیداد، که نگفته باشه و من خودم گرفته باشم. که من به واسطهی تجارب شخصیم باهاش ارتباط برقرار کرده باشم. «بیتوین د لاینز» نداشت برای من، همهچی رو نوشته بود. واسه همین بود که گفتم <a href="http://elcafeprivada.blogspot.com/2010/12/blog-post_29.html">اینجا</a> هم که ««کپی برابر اصل» فیلمِ من نبود. چرا؟ چون علیرغم سوژهی فوقالعاده جذابش، پرداخت فیلم چیزی فراتر از متن به من نمیداد. چهبسا اگه فیلمنامه رو میخوندم، با توجه به نوشته-آبسسد-بودنم لذت بیشتری میبردم حتا. تو «فانی گیمز» اما، چه جوری میشه اون فضا رو صرفن با خوندن شرح صحنه تصور کرد؟»<br /><br />کلن؟ کلن میخوام بگم با توجه به عنوانِ همین پست، و با توجهتر به منای که داره یه عالمه وقت وسطِ کپی و اصل زندگی میکنه، فیلم نتونست منو بگیره. همین.<br /><br /><a href="http://elcafeprivada.blogspot.com/2011/01/blog-post.html">elcafeprivada</a><br /></span>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3788315891653168179.post-87294379051181607112010-12-31T21:22:00.000-08:002010-12-31T21:23:36.377-08:00کپی برابر اصل ...کپی برابر است با کپی، حتی اگر بر اساس دیالوگ ها و فلسفه درونی فیلم هم به آن نگاه کنیم که کپیهای خوبی یافت میشود که گاهی از اصل نیز بهتر است؛ باز آنچه در مشامم پیچید عطر کهنه خلاقیتی در سطح بوده است. پرداخت به سبک کیارستمی. کپی برابر اصل برای من ِ تماشاگر ساده کلاژی بود از فیلمهای عاشقانهی دوست داشتنیم. صحنه های زیبا از شهر توسکانی یادآور فیلم بر فراز ابرهای آنتونیونی عزیز، مدل موهای خانم بینوش البته از نوع آشفتهاش و تردید بیننده در اینکه آیا همه اینها یک نمایش است و آیا واقعا در پس تمام این جنجالهای کلامی و تصویرهای یکنواخت که با سرعت از پی هم میگریزند واقعیت نهفته است؛ که اگر به نمایش بودن تکیه کنم یادآور در حال و هوای عاشقی محبوبم خواهد بود، پیرمردها و پیرزنهای عابر که از درون کلیسا عصا زنان خارج میشوند یادآور همهی آن تصاویر آشنا و سوال بر انگیز فیلم های کشیلوفسکیست که هیچگاه فلسفهی حضور این عابران پیر را در نیافتم، دیالوگها در قابهایی که صورتها، حالاتشان یه سرعت تغییر میکند و گفتگوهای حول رابطه مرا به یاد فیلم پیش از غروب میانداخت. تکههای جدا از هم که با چسب نامتناسب دیالوگهای سخت پبرامون هنر و دعواهای زن و شوهری به هم پیوند داده شده اند. پیچیدگی متن برای گمراه کردن بیننده است؛ شاید به این خاطر که مجبور باشد تا به آخر تماشاگر این صحنهها باشد تا بخت یاری کند جایی سرنخ این داستان پلیسی هنری پیرامون رابطه دستش بیاید.<br /><br /> فیلمی در مورد زن کافهچی که به نظر ساده میآید اما ناگهان میشود آن پیرمرد ِ باغ گیلاس و ساقهی دانایی را می کوباند به سر هرویین. سادگیش آنجاست که میگوید همیشه متأهل بودن بهتر است و اینکه دلیلش را وقت پیری درک خواهد کرد؛ دیالوگ معروف مادربزرگم. و در جای دیگری جملهای حکیمانه میگوید فرا متنی " It would be stupid to feel miserable because of an Ideal". شعار گونهای که غریب بودنش بیشتر به دلیل بیرون جهیدنش از دهان بی تفاوتیست که به جای آنکه زن کافهچی باشد باید استاد دانشگاه میبود.<br /><br /> در ابتدا گیج میشوی از تصویر زن بی دست و پایی که انگار تازه عاشق شده است . گفتههای پسرک هم گمراهت میکند که شماره به چه کسی داده شد؟ به مرد سخنران یا به مردی نشسته کنار خانم؟ قرار است زن چه کسی را عاشق خود کند و فریب میخوری آنگاه که مرد با چنان صلابت و کاریزمایی وارد فروشگاه میشود و آن چنان غریب است که مطمئن میشوی هیچگاه آنجا نبوده است. اولین برخورد خانم و دستپاچگیش تو را مطمئن میسازد که این شروع ِیک عاشقانه است. زن عصبی است. بیشتر گیج میکند... تحمل آقای نویسنده و بی پروایی زن میگوید اینها آشنای یکدیگرند و سردی و آن دو زیانه سخن گفتنها و حس غربت مرد به عنوان کسی که زبان ایتالیایی آن منطقه را نمیداند و انگار کن مسافری باشد که تنها برای تماشا آمده است. آقای کیارستمی بارها فریب میدهد بازی میکند و به جای آنکه در پی عمق رابطه و مسائل پنهان ابن رابطه 15 ساله پر از رنج باشیم که این چنین در چشمهای خانم و آن دستپاچگی و خستگیش؛ آن اضطراب همیشگیش در طول فیلم نهفته است میرویم پی یافتن این واقعیت ساده که نوع رابطه این دو چگونه است. و این شعار جاری در فیلم در مدح و ستایش سادگی باز بیشتر فریبت میدهد. و تا آنجا که دیگر زن به طور آشکار از نارضایتیهای رابطه زناشویی میگوید و تو مطمئن میشوی که شب قبل مرد درخانهاش بوده است و به خواب رفته است، یا نه؛ در هتلی بوده اند و به خواب رفته است و زن نگران است از بیتوجهی مردش به جزئیات. تازه با شک باورت میشود که این فیلم پیرامون رابطه زناشوییست و این دو زن و شوهرند. پیرامون زنان Queen of Trivial... مردان ایگنورنت که کارشان برایشان مهم است آنقدر که هتلی که شب عروسیشان را در آن سحر کرده اند فراموش می کنند، فراموش می کنند میان هیاهوهای همسرشان به سه زبان زنده دنیا به گوشوارههایش، به آن ماتیک نامرتب لبهایش و آن بند سو.تین ناراحت کنندهای که تمام فیلم به طرزی احمقانه شاید سعی در نمایش شلختگی زن به دلیل درگیری افکارش داشته است بی هیچ هارمونی با لباسها و کفشها؛ توجه کنند و به او بگویند زیبایی. فراموش میکنند که باید یادشان باشد وسط دعوایی بر سر تندیس باید همیشه حق را به همسرت بدهی و دیدگاهش را بالای دیدگاه تو به عنوان نویسنده ای که در باب این مسأله اندیشیده قرار بدهی. میدانی چرا؟ چون در این میان دوباره ساقه دانایی از سوی ژان کلود کاریر که در هیبت پیرمردی وارد صحنه میءشود بر سرت فرود میآید. پیرمرد گمراهت میکند؛ به نظر میرسد در حال مشاجره با همسرش است اما میبینی باز رو دست خوردهای، چون دارد با تلفنش حرف میزند و اصلا فراموش کن اینجا نباید کافر همه را به کیش خود بپندارد؛ پیرمرد همچون پدربزرگهای سریالهای دوست داشتنی تلویزیون خودمان نصیحتت میکند که بیخیال حرف های قلنبهی همسرت؛ او تنها میخواهد سر برروی شانههایت بگذارد همین. و مرد آنطور معذب شود که حس کنی این همایون ارشادیست نه ویلیام شیمل و بلد است چطور دست و پایش را جلوی بزرگترها که همسن پدرشان هستند جمع کند.<br /><br /> قابهای پراکندهی هنری از هتل تاریک با پنجرههای کوچک و کفشهای خانم بینوش بر طاقچه که دیگر نهایت دید هنرمندانه-عکاسانهی کارگردان را نشان میدهد. و تغییر ناگهانی خانم بینوش و آن چهره دگردیسی شدهی جیمز، همه ناگهان تو را میاندازد در فضای فیلمهای برگمن.<br /><br /> ممکن است برای بیننده خارجی تمام این شعارها، قابها که اکنون حرفهایتر فیلمبرداری میشوند جذاب باشند. برای من اما همان تصویر نخ نمای فضاهای روشن فکری ایرانیست که همیشه در رویه باقی میماند. در حد کپیهایی که در بهترین حالتشان همسان اصل باشند. کپیهایی که حتی دیگر حس جدیدی ایجاد نمیکنند و تنها با پیچیدهتر کردن شعارها سعی در گمراهی بیشتر تماشاچی دارند تا در نهایت نفهمیدنهایت را بگذاری به پای برتر بودن اثر. اثری که در آن با سرعتی غریب سه زبان جای یکدیگر را می گیرند و دور باطلی از این تغییر مداوم زبان ایجاد میشود که اجازه نمیدهد دست کارگردان و نویسنده را بخوانی. آنقدر گیجت می کند که نتوانی با هیچ یک از زبانها ارتباط بگیری و آسوده از این ارتباط؛ معنای تصاویر و دیالوگها را دریابی.<br /><br /> تنها نکته جالب فیلم نگاه تحسین آمیز دوربین به آشفتگیهای خانم است. دوربین میپرستد این کلوزآپهای خسته و از نفس افتادهی صورت خانم را و ابایی در نمایش این تحسین ندارد. اصلا میخواهد دائما با این تصویرها تماشاچی را متقاعد کند که حق با زن است و مردی که حتی فرصت عکسالعمل نیافته است از ابتدا گناهکار است. ارادتی به دنیای فمنیستی.<br /><br /> برای من این فیلم پیرامون رابطه نبود. لااقل نا آن چیزی که تاکنون به نام رابطه شناختهام. هرج و مرجی از دیدگاههای فلسفی، نقدهای هنری و نگاههای خالی به چیزی بود که ظاهرا قرار بود رابطه نامیده شود. اشاراتی مبهم به چیزی عظیم که آن قدر بدان پرداخته شده که قطعا برای یافتن روایتی جدید باید بسیار بیشتر زحمت کشید. تصویری مخدوش با همان قابها و کلوزآپهای آشنای آقای کیارستمی.<br /><br /><a style="color: rgb(153, 153, 153);" href="http://niino.blogfa.com/post-18.aspx">در هوای عاشقی</a>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3788315891653168179.post-36127369120332468942010-12-31T21:19:00.000-08:002010-12-31T21:22:02.812-08:00<span style="font-weight: bold;">کپی برابر اصل، یک دیدگاه</span><br /><div style="text-align: justify; direction: rtl;" dir="rtl"><span style="font-family: 'B Nazanin'; font-size: x-large;"><span style="line-height: 21px; font-size: 19px;"></span></span></div><span style="font-family: 'B Nazanin'; font-size: x-large;"><b> <div style="text-align: center; clear: both;"><a target="_blank" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;" href="http://www.google.com/gwt/x?source=reader&u=http%3A%2F%2Fsarcastig.files.wordpress.com%2F2010%2F08%2Fcopie-conforme.jpg"><img src="http://sarcastig.files.wordpress.com/2010/08/copie-conforme.jpg" width="320" border="0" height="186" /></a></div></b></span><br />در نگاه اول مي توان كيارستمي را بخاطر قابليتش در هدايت پروژه اي سينمايي در يك كشور اروپايي ، با هنر پيشه هايي غير فارسي زبان و فضاهايي غير بومي تحسين كرد. بنظر مي رسد ورود به چنين چالشي مدتها دغدغه كيارستمي بوده و به لطف همكاري خانم بينوش كه يك تنه بار روايي فيلم را بر دوش مي كشد، در اين امر موفق شده است، چرا كه مرد نويسنده بيشتر حاشيه اي است بر افكار و دغدغه هاي زن داستان و هماوردي كه زن بتواند بكمكش دنياي ذهن آشفته اش را پياده سازي كند . از ابتداي روايت كه حضور زن فضاي سمينار وي را بهم مي ريزد تا انتهاي داستان، نويسنده سايه اي بيش نيست، روشنفكري كليشه اي است با عقايدي كتابي كه تك تك افكارش هنوز كامل بيان نشده از طرف زن به چالش كشيده مي شوند، درخواستهايش ناديده گرفته مي شوند، سخنانش نيمه تمام مي مانند و حتي در يك صحنه زن سعي مي كند با بيرون راندن وي از كادر از وراي شانه هايش صحنه دلخواه خود را ببيند.<br /><br />با وجود اين كه از آغاز همه كادر ها در تسخير زن فيلم هستند، شخصيت وي همدردي تماشاگر را بر نمي انگيزد. در ارتباط با فرزندش ناتوان و بي حوصله است. مدل موها و لباس پوشيدنش سرشار از شلختگي و بي سليقگي است، اشياي هنري كه دور خود جمع كرده مبتذلند و حتي روزي كه قرار است نويسنده را به گردش ببرد زحمت برداشتن كفش هايش از صندلي كنار راننده را بخود نمي دهد. وي كه قرار است نويسنده، جمع آوري كننده اشياي هنري و لااقل علاقمند جدي هنر باشد حتي نمي تواند بشكلي آبرومند سمينار نويسنده را تا آخر دنبال كند. توجهش به كتاب و عقايد نويسنده در اين حد است كه چند نسخه كتاب امضا شده از وي بگيرد. حتي قادر نيست براي يك روز خاص از زندگي اش طوري برنامه ريزي كند كه درگير تلفنهاي پي در پي فرزندش نباشد. دغدغه هايش سطحي و بي پايه و اساسند و گفتگوهايش با نويسنده بيشتر يادآور گفتگوهاي سريال هاي درجه دو تلويزيوني است. خانم بينوش كه بسيار هنرمندانه از پس ايفاي نقش خود بر مي آيد موفق مي شود از آغاز فيلم فضايي عصبي و متشنج بيافريند و تماشاگر را حتي از لذت بردن از چشم انداز جاده و شهرستان زيباي ايتاليايي محروم كند. بينوش كه جدالهاي زباني با فرزندش و راندنش در جاده تا حدي زن فيلم "ده" به ياد مي آورد مايه سرشكستگي زن امروزي است. در حالي كه در فيلم "ده" دغدغه هاي شخصيت داستان بعنوان زني ايراني از طبقه متوسط همدردي بر مي انگيزد.<br /><br />كيارستمي با هدايت داستان در فضاهاي عمومي به دردسر طراحي صحنه گرفتار نمي شود و با زيركي هميشگي اش در عكاسي موفق مي شود از اين فضاهاي عمومي رويايي كادرهابي زيبا بيافريند. در مجموع بنظر من كيارستمي موفق شده با استانداردهاي اروپايي فيلمي متوسط بيافريند و با آفريدن كپي نه چندان اصلي از فيلم هاي قبلي خود به دغدغه ساختن فيلمي در اروپا با شركت خانم بينوش جامه عمل بپوشاند.<br /><br /><a style="color: rgb(153, 153, 153);" href="http://amateur-film-reviews.blogspot.com/2010/11/blog-post.html">نقدهای آماتوری</a>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3788315891653168179.post-41038771948593709862010-12-31T09:15:00.000-08:002010-12-31T21:19:05.603-08:00<div class="asset-meta"> <span style="font-weight: bold;" class="byline"> </span> <span class="mt-enclosure mt-enclosure-image" style="display: inline;"><span style="font-weight: bold;">copie conforme<br /><br /></span><br /><img alt="Copie-conforme-1-23140.jpg" src="http://vaghef.moflog.com/images/Copie-conforme-1-23140.jpg" class="mt-image-center" style="text-align: center; display: block; margin: 0pt auto 20px;" width="448" height="261" /></span></div> <div class="asset-content entry-content"><div class="asset-body"> <p>آقا عباس كيارستمي سالها قبل يك فيلمي ساخته بود به نام “خانه دوست كجاست” كه من آن را نديدم و پدرم ديد و دوست داشت. چرايش را من نميدانم، از خودش بپرسيد. خوب اين قديميترين خاطره من از عباس آقا است كه خيلي خاطره خاصي هم نيست. راستش را بخواهيد من ديگر خاطره ديگره كه به طور عمده ربطي به ايشان داشته باشد،ندارم. هيچ وقت حال و حوصله ديدن فيلمهايش را نداشتم تا همين يكي دو روز پيش كه نشستيم فيلم كپي برابر اصل را ببينيم. راستش اگر بخواهم برجستگيهاي فيلم را ليست كنم مجبورم آقاي ويليام شيمل را در صدر بنشانم. و البته چشم هيزي جناب آقاي كيارستمي در كشف ايشان را هم تحسين كنم. منتها چون ممكن است عدهاي از خدا بيخبر فكر كنند كه بنده گي هستم و يا توي كمد هستم و از اين مزخرفات، بيخيال فهرست دادن ميشوم و ميروم به بند بعدي. به غير از همه روضههاي فيلم در باب زندگي زناشويي و ديالوگهايي كه با مته توي چشم مخاطب فرضي فرو ميشود يك جاي فيلم به نظر من شاهكار بيبديلي بود از توصيف زندگي زناشويي و رابطه مردان و زنان و از اين جور چيزها. آخرهاي فيلم بينوش و شيمل در مقابل يك پانسيون قرار ميگيرند. بينوش وارد پانسيون ميشود و به مدير پانسيون ميگويد كه ما 15 سال پيش شب ازدواجمان را اينجا بوديم، اتاق نه، ميشه يه سري به اتاق بزنيم (البته لحنشون تو فيلم دقيقا اين طوري نبودا). بعد كليد را ميگيرد و ميرود بالا. آقاي شيمل كه وارد ميشود به طرف كه نگاه ميكند، يارو ميگويد اتاق 9 طبقه 3. يعني اصلا باي ديفالت ميداند كه مرد ماجرا كلا اين مسائل يادش نيست. و انتظاري هم ندارد كه يادش باشد. حالا حق نميدهم به مردها كه يادشان برود، ولي اصولا يادشان ميرود. زور نزنيد. حالا الان لااقل يك خاطره جديد از عباس آقا كيارستمي داريم.<br /></p><p><br /></p><p><a style="color: rgb(153, 153, 153);" href="http://vaghef.moflog.com/archives/1389/08/copie-conforme.html">شاهد قدسی</a><br /></p> </div> </div>Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3788315891653168179.post-13398582830205837622010-12-30T01:00:00.000-08:002010-12-31T21:57:58.290-08:00Certified Copy<div dir="ltr" style="text-align: left;"><div style="border: medium none; padding: 3px; text-align: left;"><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><b><span style="font-size:large;">ح</span>قیقت.</b> انصافاً که کلمهی غریبیست. بین من و سارا در حضور جیسون ماجرایی اتفاق میافتد. من ماجرا را برای استیون شرح میدهم. به زعم خودم مو به مو. حرف به حرف. خنده به خنده. تمام که شد چشمهای سارا گردِ گرد اند! شک میکنم شاید پرگاری رسمشان کرده باشد...اما نه، تعجب کرده است. شروع میکند به روایت کردن همان ماجرا و قسم میخورد که هرآنچه گفته و شنیده و دیده و چشیده و خندیده و حس کرده و ...همه را الف تا یِ... از A تا Z تعریف کند، فریم به فریم، بیت به بیتِ ماجرا را. میگوید. حالا چشمان من دایره شدهاند. سایهی تعداد زیادی علامت تعجب را بالای سر خودم روی دیوار روبه رو میبینم.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">از جیسون میخواهیم تا او تعریف کند. او هم با جزییات میگوید. یا عیسی مسیح، یا ایوب نبی، یا مریم مقدس، یا فاطمه زهرا، یا محمد رسولالله، یا یوحنای مقدس، یا قمربنی هاشم، یا مادر ترزا، یا خمینی کبیر..اصلاً جلل الخالق، کاملاً داستان دیگری تعریف کرد این استاد جیسون!<br />سه نفر. یک ماجرا در یک مقطع زمانی در یک مکان. سه روایت کلامیِ اساساً متفاوت. اگر بنا بود داستان را نقاشی کنیم یا فیلمی بر اساسش بسازیم قطعاً سه اثر بیربط تولید میکردیم. اما این ترسناک است. حقیقت کجا گم شد؟ اصلاً حقیقت چه بود که حالا گم شده باشد یا پیدا؟ اصل قصهی آن روز ما سه آدم زنده کدام یک از این حکایتها بودند. اگر بگوییم هر سه روایت اصالت دارند چقدر به بیراهه رفتهایم چند مایل چند کیلومتر؟ غیر از این است که حقیقت داستان برای من همان است که از محفظهی چشمان سیاهم دیدم، همان صداهاییست که کلمه و کنایه و شوخی و جدی و غم و خنده بر شان سوار بودند و به گوش من شنیده شدند، همان ترشحات مغزیست که تلخ یا شیرین در بدن من تولید شدند و از مجموع ماجرا حسهای خوب یا بد در من ایجاد کردند؟ بالا بروید پایین بیاید هم باز برای من داستان آنطوری اتفاق افتاد و درک شد که خودم دیدم خودم لمس کردم. برای سارا همان جور که خودش حس کرد و برای جیسون هم...</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">پس حقیقت یک اتفاق سه چیز است. اگر هفت نفر بودیم در آنروز، آنوقت حقیقت همان اتفاق، همان لحظات با هم نشستنمان و گفت و شنفتمان هفت چیز مختلف می بود، درست مثل ترشی هفت بیجار!<br /><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: center;">×××××××××××</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">در حیرت این چهرهی چند وجهی و نا مشخص از زندگی و <b>حقیقت</b> ارتباط مردمان بودم که به اولین اکران رسمی فیلم عباس خان کیارستمی به نام <b>Certified Copy</b> با ترجمهي <b>کپی برابر اصل</b> رفتم. </div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">صحنهی آغازین فیلم، جلسه ایست که درآن مرد ریشوی نیمه چاق به زبان ایتالیایی از نویسندهی معروفی به نام جیمز میلر که مردیست میان سال لاغر، بلند قد، با موهای جوگندمی دوست داشتنی، ته ریش، خوش تیپ(حتی میتوانم با اطمینان بگویم خوشبو) و صد البته صاحب نگاهی گیرا و باهوش که شوخیهای خوبی هم بلد است دعوت میکند تا به زبان خودش که انگلیسیست در مورد کتاب جدیدش به نام کپی برابر اصل سخنی براند و نکته هایی بگوید...</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">معتقد است:<br />در هنر<span style="font-size:large;"><b> رئال</b></span>، اصل اثر هیچ برتری واقعیای نسبت به نسخههای بازسازی شده بعدی ندارد. درست است که مونالیزا یا داوود ِ میکلآنژ یک بار، روزی، جایی، به دست مردی یا زنی هنرمند برای اولینبار زاده شدند. اما قاعدتاً کپیهای موجود هم باید به همان اندازه با ارزش و قابل تمجید باشند چون همگی تصاویر و انعکاساتی از یک حقیقت(یک چهره، یک طبیعت) واحد تلقی میشوند که در زمانی دور تر به دست آدمهایی متفاوت با حسهایی رنگارنگ و گونه گون خلق شدهاند. به عبارتی چیزی به اسم <b>اصل</b> مفهوم حقیقی ندارد و این اشتباه جوامع است که نسخهی اصل هر قطعه هنری را بسیار پر رنگ تر و ارزشمندتر از نسخهی کپی برآورد می کنند.</div><div dir="rtl" style="border: medium none; text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><b>مکان-جشنواره بین المللی فیلم ملبورن. فیلم Certified Copy اثر عباس کیارستمی</b><br /><b>نقش زن- بانو ژولیت بینوش( برنده جایزه بهترین بازیگر زن جشنواره کن فرانسه2010)</b><br /><b>نقش مرد نویسنده- ویلیام شیمل</b> </div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">ساعت 2:30 بعد از ظهر یکشنبه، سالن مملو از جمعیت بود. بلیط ها از دو هفتهی قبل تماماً فروخته شده بودند.</div><div dir="rtl" style="border: medium none; text-align: justify;"><br /><b><span style="font-size:large;">ر</span>نگها</b>. کادر تصاویر. ترکیب بندی اجزاء و آدمها. بازیهای نور و سایه و نیم سایه . جادهی شیبدار، مجسمه سفید، فوارههای پر سر و صدا، زن و مرد پیر فرانسویزبان، پله های کلیسا، شراب عصرگاهی، کودکان ساقدوش، رقص عروس، گلهای بنفش و سفید، رژ و گوشوارههای قرمز، فریم چوبی پنجره، نگاههای جاری ،موسیقیهای راه دور، صدای دخترکی خندان، عکس مردم در شیشهی مغازه و ماشین، خانههای شخصیتدار، کوچههای سنگی و پُرگل، سنگ فرشهای خیس، دیوارهای قدیمی و با هویت، زن کافهدارپرحرف، قهوهي کاپوچینو و کف رویش که بر لبان قرمز مینشیند، ساعت بزرگ شهر، گیاهان خودرو و رونده، جزئیات و کلیات معطر عناصر شهری. انعکاس آهنگین نور و نگاه و لبخند. و باز هم رنگهای تمام نشدنیِ لعنتیه خوب... بینظیر بودند اینها که گفتم. احساس میکردم قاب های متعددی از نقاشی یا عکسهای هنری را دنبال هم نگاه میکنم و هم زمان مکالماتی بر سرشان میشنوم. گاهی اینقدر در این تصاویر فرو میرفتم که دیالوگ را گم میکردم یا شاید هم دیالوگ مرا نادیده میگرفت. به هرصورت، فضای بصری، شنواییام را فلج میکرد گاهی.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">یک زن یک مرد. همین. نسبتشان را نمیدانم. ابتدای فیلم نمیدانستم. هنوز هم نمیدانم! شاید 15 سال از ازدواجشان میگذشت... شاید هم این فیلم روایتِ اولین دیدارشان بود برای ازدواجی که قرار است 15 سال طول بکشد، باور کنید نمیدانم. نه من فهمیدم نه دیگرانی که فیلم را دیدند. تعلیق مهربانی از اول تا آخر قصه جاری بود. مکالمات بین این زن و مرد در مورد زندگی، عشق، مرگ، سادگی، حس و فلسفه به سه زبان انگلیسی، فرانسه و ایتالیایی انجام میشد. اصلاٌ این سه زبان تار و پود اجتناب ناپذیر فیلم بودند. در بک گراند کسی ایتالیایی حرف میزد، زیر نویس انگلیسی مینوشت، زن در گوش مرد فرانسوی پچ پچ میکرد و مرد انگلیسی جواب میداد. و این نقشها با ظرافت خاصی جابه جا میشدند. رُل هر دو بازیگر، تعریف شخصیتیشان، نوع ارتباطشان، گذشتهشان، آیندهشان و حتی نگاهشان ظرف 106 دقیقه با ظرافت و پیچیدگی باورنکردنیای دچار تغییرات اساسی شد. کل داستان، بازیها، لوکیشن ها و دیالوگها جلوی چشمان من و همهی ما تماشاگران مبهوت دچار تکامل و بلوغ شدند. انگار در 106 دانه دقیقهی ناقابل، جریان سیال یک زندگی 15 ساله را بین دو آدم غریبه از ابتدای جوانی و خامی تا انتهای رشد و تعالی شاهد بودیم، آنقدر حرفهای و نرم که حتی نفهمیدیم از کجا و کی این تغییرات وارد این زن و مرد شدند.</div><div dir="rtl" style="border: medium none; text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="border: medium none; text-align: justify;">کیارستمی را دوست میدارم چون اندیشه را برای سفرهی ریخت و پاش شدهی مغزم به ارمغان میآورد. و من هنوز نمیدانم حقیقت یک داستان یک رابطه یک نگاه کدام است. آنکه من دیدهام یا تو یا او...خوب میدانم که نمیدانم.</div></div><div dir="rtl" style="border: medium none; padding: 3px; text-align: right;"><span style="font-size:x-small;">× اسم اصلی فیلم به زبان فرانسه است که میشود Copie conforme<br /></span><br /><a href="http://red-nonsense.blogspot.com/2010/08/certifiedcopy.html">خزعبلاتی به رنگ انار</a><br /></div></div>Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3788315891653168179.post-27787487760125258412010-11-18T01:35:00.000-08:002010-11-18T01:38:38.589-08:00<div style="clear: both; text-align: center;"><a target="_blank" href="http://www.streem.us/assets/picture251656.jpg" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img style="width: 253px; height: 378px;" src="http://www.streem.us/assets/picture251656.jpg" border="0" /></a></div><br />«لیلا»ی مهرجویی که با آن سکوتِ آزاردهندهاش <a target="_blank" href="http://hamfilmbini.blogspot.com/">همفیلمبینی</a> ما را هم برد در محاق سکوت، حالا مگر خانم ژولیت بینوش دستمان را بگیرند. بردارید، اگر میلتان کشید، تا آخر همین ماهِ آبان، «<a target="_blank" href="http://www.imdb.com/title/tt1020773/">کپی برابر اصل</a>» آقای کیارستمی را ببینید، بعد بنویسید برای همفیلمبینی.Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3788315891653168179.post-23695280998791978542010-04-03T16:39:00.000-07:002010-04-03T16:57:48.091-07:00<div align="right"><strong>تو با منی اما...</strong></div><div align="right"></div><div align="right">برای کیانا</div><div align="justify"><br />لیلا ایستاده در پای بیلبورد و عبور ماشین را نظاره میکند. یوری ایستاده بر برف و دورشدن سورتمه را نظاره میکند، میرود توی ساختمان، از پلهها میدود و بالا میرود، لیلا همچنان ایستاده، برف و یخ شیشه را نمیتواند بکند، شیشه را میشکند، لیلا ایستاده، دور شدن سورتمه را و بیرون رفتن از دیدرسش را نظاره میکند، جانِ جانش از برش رفته، حالا میفهمد، لیلا ایستاده و عبور ماشین را نظاره میکند.</div><div align="justify"></div><div align="justify"></div><div align="justify">لیلا نگاه میکند. لیلا فقط نگاه میکند، حتا وقتی که تاب نمیآورد و میرود، رضا که پیشش میآید باز فقط نگاه میکند. این لیلا حرفی نمیزند، گلایه نمیکند، نگاه میکند؛ صدای ساز برادر را میشنوی که از اتاق دیگر چه بیتاب بر فضا آوار میشود؟</div><div align="justify"></div><div align="justify"></div><div align="justify">لیلا دیر فهمید. لیلا وقتی فهمید که در پای آن بیلبورد ایستاده بود و جانِ جانش از برش رفت؛ نگاه و چهرهی آن زن ِ توی ماشین نبود، جانِ جانش بود که گذشت و لیلا دیر فهمید. لیلا اشتباه کرد. سکوت لیلا برایم آزارنده است، مثل سماجت آدل ه. هردو همیشه همدیگر را به یادم میآورند و هردو آزارم میدهند و کلافهام میکنند. اما دوستشان دارم، دوستشان دارم و هردو در ذهنم جای بلندی ایستادهاند؛ چرا؟ درست نمیدانم. لیلا و آدل یادِ دو شعرِ شاملوی شاعرند، انگار آدل است که دارد میخواند و اگر نشنوی به تو خواهم شنواند حماسهی سماجت عاشقت را زیر پنجرهی مشبک تاریک بلند… و انگار شاعر دارد از لیلا حرف میزند وقتی میگوید نگاه کن/ چه فروتنانه بر خاک میگسترد/ آنکه نهال نازک دستانش از عشق خداست…</div><div align="justify"></div><div align="justify"></div><div align="justify">رضا هم دیر فهمید، وقتی آن تن را پیچیده در چادر و گریزان دید… اتفاق جای دیگر بود، آنجا که که بیرون از مطب دکتر پیشاپیشِ لیلایش میرفت و ندید لیلا را تکیه بر خطوط مورب آن در. لیلا بر در گریه میکرد و رضا فقط از او میخواست در خیابان گریه نکند.</div><div align="justify"></div><div align="justify"></div><div align="justify">حالا شلهزردِ نذری یک دور دیگر هم میخورد و باز لیلا ایستاده به نظاره. این لبخند محو که بر لبش نقش میبندد رازیست؛ همان است که همراهت میماند. نشسته در اتاقی کوچک و بیحضور و محصور، فکر میکنی به لبخند محوی که سالها پیش بر لبانِ زنی نشست.</div><div align="justify"> </div><div align="right"><span style="color:#666666;">ا. ب</span></div>Unknownnoreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-3788315891653168179.post-14147421814570490342010-01-25T02:36:00.000-08:002010-01-25T03:09:17.865-08:00<div style="TEXT-ALIGN: center">برنامهی آینده: "لیلا"ی مهرجويی</div>Unknownnoreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-3788315891653168179.post-48448225574775750242010-01-24T07:03:00.000-08:002010-01-25T09:43:28.720-08:00<strong>قطعاتِ پراکنده دربارهی چشمانِ بازِ بسته </strong><br /><br />عیشیست مرا با تو؛ چونانکه نیندیشی<br />حالیست مرا با تو؛ چونانکه نپنداری<br /><span style="color:#999999;">منوچهری دامغانی</span><br /><br />هرکه این عشرت نخواهد، خوشدلی بر وی تباه<br />وانکه این عشرت نجوید، زندگی بر وی حرام<br /><span style="color:#999999;">حافظِ شیرازی</span><br /><br /><br />... من چهطور میتوانم چیزی را که میپرستم و محوِ آن هستم قضاوت کنم؟ چیزی را که وهمِ من، رؤیای من، دنیای من، تصوّرِ من از هستهی حیات، تصوّرِ من از بهشت آرامش و سکون و زیباییِ جاودانه است قضاوت کنم؟ من چهطور میتوانم چیزی را که تصوّرِ من از عظمت و موجودیتِ خدا (خدای «من») است، چهطور میتوانم جوهرِ جهان را قضاوت کنم؟ حرفِ من دربارهی «سرگیجه»، مرورِ کیفِ افیونی و آندنیاییِ من است؛ چون من «سرگیجه» را ندیدهام، خواب دیدهام... «سرگیجه» برای من مملو از «چرا»ست، «چرا» درست نیست؛ مملو از بُهت و ابهام است. من خیره میمانَم، بی آنکه از خودم بپرسم چرا، چرا در آن رؤیای رنگپریده، من در راهرفتن جز چشمها هیچچیز از خودم حس نمیکردم؟<br /><br />پرویز دوائی ـ سیری در سرگیجه<br /><br /><br />در زندگی فیلمهایی هست که از همان دیدارِ اوّل میشود جزئی از وجودِ آدم، میشود آن خودِ پنهانی که دور از دسترسِ دیگران است، میشود بخشی از (یا همهی؟) زندگیاش، لابهلای خاطراتِ آدمی به حیاتش ادامه میدهد و یکروز و یکساعت و یکدقیقهای که آدم به صرافتِ گذشته میافتد، آنوقت میبیند «انگار در مکثی خالی میانِ دو دقیقهی پُرهیاهو... میانِ بینهایت گذشته و بینهایت فردا» (بهتعبیرِ خانم گلی ترقّی، در داستانِ درختِ گلابی) دارد به فیلمهایی فکر میکند که زندگیاش را ساختهاند، به فیلمهایی که زندگیاش را خلاصه کردهاند و حتّا پایانش را هم گفتهاند...<br /><br />این است که فیلمهای عُمرِ هر آدمی (اگر راستش را بگوید، اگر از روی دستِ دیگران ننویسد) مُعرّفِ اوست، چند عکس است در موقعیتهای مختلف (و زمانهای مختلف) که سلیقهاش، علاقهاش و خیلیچیزهای دیگر را روشن میکند. برای من «چشمانِ بازِ بسته» یک همچه فیلمیست. و فقط هم این فیلم نیست که هربار دیدنش، یا فکرکردن به صحنهای، یا یادآوریِ دیالوگهایش، احوالم را تغییر میدهد. بین این فیلمها «<strong>سرگیجه</strong>» [آلفرد هیچکاک] هم هست، «<strong>ژول و جیم</strong>» [فرانسوا تروفو] هم هست، «<strong>مردِ سّوم</strong>» [کارول رید] هم هست، «<strong>ماجرا</strong>» [میکلآنجلو آنتونیونی] هم هست، «<strong>آماردکورد</strong>» [فدریکو فللینی] هم هست، «<strong>بل دو ژور</strong>» [لوئیس بونوئل] هم هست، «<strong>پییرو خُله</strong>» [ژانلوک گدار] هم هست، «<strong>رانندهی تاکسی</strong>» [مارتین اسکورسیزی] هم هست...<br /><br />امّا داستانِ «<strong>چشمانِ بازِ بسته</strong>» برای این بنده حکایتِ همان نوشتهی آقای «دوائی»ست که چهلوچندسال پیش دربارهی «<strong>سرگیجه</strong>» نوشت؛ «من چهطور میتوانم چیزی را که میپرستم و محوِ آن هستم قضاوت کنم؟» همینجوریست دیگر؛ آدم وقتی چیزی (کسی؟) را دوست میدارد، به چشمش نهایتِ کمال میآید؛ «هستهی حیات» (بهتعبیر آقای دوائی) و مگر میشود همچهچیزی را «قضاوت» کرد؟ «قضاوت» مالِ آنهاییست که در فاصلهای دورتر نشستهاند، چیزی (کسی؟) را نمیپرستند، «محو»ش نیستند و صرفاً «علاقه» دارند که از آن حرف بزنند. توی این دهسالی که از عُمرِ آخرین شاهکارِ «کوبریک» میگذرد، بارها تماشایش کردهام. (شاید بهنظر غیرمنطقی برسد اگر بنویسم چندبار) و در همهی این بارها/ دیدارها «<strong>چشمانِ بازِ بسته</strong>» همان طراوت و تازگی را داشته است و هربار، گوشهای، اشارهای، حرفی، برقِ چشمی یا سوسوی چراغی حتّا دلیلِ راه بوده است تا فیلم را (بهنظرم) «بهتر» بفهمم، «درستتر» بفهمم؛ اگر واقعاً همچهچیزی ممکن باشد...<br /><br />«استنلی کوبریک» کارگردانِ «ایدهآلِ» من است؛ «کمالِ مطلوبِ» من، «دلخواهِ» من. (اینرا بگیرید بهنشانهی یک اعتراف!) «کمالطلبی»اش را دوست دارم، «وسواس»اش را هم. و همهی اینها، بخشی از سلیقهی آدمیست که «شطرنج»بازِ ماهری بود و در نهایتِ ذکاوت، شخصیت [مُهره]های فیلمهایش را طوری میچید و با تماشاگر [حریف]ش طوری بازی میکرد که در پایان برندهی «بازی» باشد و با «مات»کردنش، داستان را هم به پایان برساند؛ بهخصوص که این آخرین داستانش هم بود، و یک داستانِ بهخصوص هم بود. هرچند میشود خیال کرد که «مات»شدن (باختن؟)، قاعدتاً، به مذاقِ هر حریفی خوش نمیآید...<br /><br />امّا وقتی فیلمی میشود بخشی از وجودِ آدم، میشود آن خودِ پنهانی که دور از دسترسِ دیگران است، نوشتن از آن فیلم هم بدل میشود به کاری سخت ناممکن، کاری که از عهدهی هر آدمی برنمیآید. همه هم، قاعدتاً، «ژانژاک روسو» نیستند که در «<strong>اعترافات</strong>»ش نوشته بود «میخواهم مردی را با تمام خصوصیاتِ حقیقی و طبیعیِ خود به همنوعانم نشان دهم. و این مرد، من خواهم بود.» این است که در مواجهه با «چشمانِ بازِ بسته» یا باید بابِ «قضاوت» را گشود و از «نقد» دم زد، یا اینکه بهسیاقِ آقای «دوائی» در آن نوشتهی بلندبالا، بهجستوجوی «خود» در فیلم برآمد و «احساسات» را به کلمه بدل کرد. همین است که نوشتهی هر آدمی (اگر راستش را بنویسد) خبر از خودِ او میدهد؛ از آدمی که میخواهد «اعتراف» کند، امّا میترسد...<br /><br />اینجوریست که نوشتن از «<strong>چشمانِ بازِ بسته</strong>» از آن کارهای شخصیست که آدم وقتش را تعیین نمیکند و باید صبر کند تا یکروزِ بهخصوص، یکساعتِ بهخصوص و یکدقیقهی بهخصوص و همچه که حس کرد وقتِ نوشتن از «<strong>چشمانِ بازِ بسته</strong>» است، شروع کند به نوشتنِ چیزی که نشانی از خودِ آدم دَرَش باشد، نوشتنِ چیزی که «ارزشِ احساسات» را نشان بدهد...<br /><br />و لابد توی همان نوشته آدم میتواند این چند خط را هم بیاورد که: «<strong>چشمانِ بازِ بسته</strong>»، شاید، فیلمی در اهمیتِ «اعتراف» باشد؛ در اهمیتِ «گفتن»ی که آدمی را، قاعدتاً، سبُک میکند، آرام و آسودهاش میکند. امّا «اعترافاتِ» شبانهی «آلیس» و «بیل» فقط یکجور «گفتن» نیست، چیزی شبیه همان آینهایست که اوّل «آلیس» خود را در آن برانداز میکند و بعد که «بیل» میبیندش، دل از کف میدهد و دستبهکار میشود. نکته این است که «بیل» همسرِ جذّاب (و البته باوفایش) را در «آینه» کشف میکند؛ «تصویرِ» او را ترجیح میدهد و شاید این ترجیح دلیلِ دیگری هم داشته باشد؛ اینکه در آن «تصویر» خودش را هم میبیند: دو آدم در یک قاب، در یک صفحهی شطرنج...<br /><br />و (بهخیالِ خودش) شروع کند به توضیحدادن که: این یک بازیِ «فکری»ست؛ اوّلین حرکت را «آلیس» میکند (یک افسر نیروی دریایی که «آلیس» در خیالاتش با او خصوصیت بههَم زده و ماجراجوییها کرده) و حرکتهای بعدی، عملاً، کارِ «بیل» هستند، بیآنکه به حریف/ شریک اجازهی حرکتِ بعدی را بدهد، یا اینکه فکر کند بهعنوانِ مُهره حقِ دستزدن به همچه حرکتهایی را دارد، یا نه. مسأله این است که «بیل» قواعدِ این بازیِ «فکری» را بههَم میزند. مُهرهها را جوری حرکت میدهد که دوست دارد: اجازه میدهد مری ببوسدش، به خانهی دومینو میرود و صدوپنجاه دلار بهش میدهد، به دخترِ صاحبِ فروشگاهِ رینبو پناه میدهد، به مهمانیای میرود که دَرَش بهروی همه باز نیست و...<br /><br />و کسی چه میداند؛ شاید آن یکروزِ بهخصوص، یکساعتِ بهخصوص و یکدقیقهی بهخصوص، بالأخره، از راه برسد. فعلاً باید «صبر» کرد...<br /><br /><a href="http://azarm.persianblog.ir/post/620/">شمال از شمال غربی</a>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3788315891653168179.post-65299484317873508292010-01-24T05:43:00.000-08:002010-01-24T05:44:24.737-08:00<a name="17062068928511817723" class="entry-author-attribution-link friend-link" target="_blank" href="http://www.google.com/reader/view/user/17062068928511817723/state/com.google/broadcast"></a><div class="entry-body rtl"><div><div class="item-body"><div><div style="direction: rtl; text-align: right;"><div align="right"><a target="_blank" href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhRd8kFq2Vs6bQB3CfzD9Z0E7wgqs1ZOZpsrtt3tQZhZZz5Aa3yMErsqhCSNs9fMt-yr0vg2dLXBb-JbwaiIMmRbzplbaINnu2i6XlHqzA_LVks-tOtvJj1gTKMJhwGx6TH644ZTPJyn5s/s1600-h/eyes-1.jpg"><img style="margin: 0px auto 10px; display: block; width: 320px; height: 180px; text-align: center;" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhRd8kFq2Vs6bQB3CfzD9Z0E7wgqs1ZOZpsrtt3tQZhZZz5Aa3yMErsqhCSNs9fMt-yr0vg2dLXBb-JbwaiIMmRbzplbaINnu2i6XlHqzA_LVks-tOtvJj1gTKMJhwGx6TH644ZTPJyn5s/s320/eyes-1.jpg" border="0" /></a><br /><br />گمانم آقاي کوبريک ته ِ دلش خيلي به بنيان خانواده اعتقاد داشته؛ به اين که هر اتفاقي در ذهن آدم، جلوي چشمهاي آدم بيفتد، باز اين خيانت ِ جسمي چيزي است که طرفين پياش نميروند. گيرم که آليس توي مهماني با انگشت بوسهاي بر لب مرد مجار مينشاند. گيرم که بيل گره پيراهن سالي را باز ميکند و دست ميبرد داخل. هميشه يک چيزي هست که اجازه ندهد داستان از اين جلوتر برود. اصلاً آيز وايد شات داستان خيانت نکردن است.<br /><br />آليس بعد از مهماني از تصوير برهنهي خودشان در آينه چه ميبيند که اينطور نگاهش افسرده ميشود؟<br /><br />تصوير آليس توي آينه، وقتي جعبهي پات را در ميآورد. آنجا توي چه فکري است؟ خسته است؟ مگر ميشود نباشد؟ از زندگياش خسته شده. اين را از طرز گيلاس دست گرفتنش در همان ميهماني ابتداي فيلم ميفهميم؛ از خيره شدنش به باقي جمع، از لبخندي که روي لبهاش مينشيند وقتي مرد مجار دستش را ميبوسد، از ريتم کند روزهاش.<br /><br />وقتي بيل با اطمينان از اين حرف ميزند که چون آليس زن زيبايي است، هوس ِ با او خوابيدن غير قابل اجتناب است و وقتي ميگويد ميداند آليس بهاش خيانت نميکند، چون همسر اوست، مادر کودکش است، اينجاست که آليس از چهارچوب ِ زن ِ وفادار بيرون ميآيد؛ اينجاست که آنطور دلبر ميخندد. اينجاست که قبلش گفته: If you men only knew. و درست از همينجا به بعد است که بيل، شايد حتي نه دانسته، پا روي ذهنيت ِ خانوادهدوستاش ميگذارد و ميرود پي ِ آن ميوهي ممنوعه. حتماً يک چيزهايي هم توي اين راه ياد ميگيرد.<br /><br />من نگرش ِ مردانهي بيل را دوست ندارم. نميتوانم باش ارتباط برقرار کنم. فکر ميکنم اين کاراکتر حتماً يک وقتي با خودش فکر کرده که اين زن ِ من است، نميرود به من خيانت کند، اين توي وظايفاش تعريف نشده. فکر ميکنم وقتي ميشنود آليس هم شده که با هوس به مردي نگاه کند، شده که دلش بخواهد پا بگذارد روي زندگياش، شده که خواب ببيند دارد با ديگراني همخوابگي ميکند، سرخوردگيش بيش از آن که از شخص ِ آليس باشد، از شخصيتي است که به اسم ِ همسر توي ذهنش ساخته. بعد بيمقدمه ميبيند ديگري چيزي ندارد که خودش را به آن بياويزد. توي ذهنش آليس را با آن افسر ميبيند و در واقعيت، نميداند کجا فرار کند.<br /><br />خيلي دوست دارم بدانم بيل وقتي همهچيز را براي آليس تعريف ميکند، چي بهاش ميگويد، داستان از ديد خودش چهجوري است. من ِ بيننده هي ديدهام که بيل دارد لبخند ميزند، هي ديدهام که خودش را به آن راه ميزند. يعني وقتي گوشهي پرده را بالا گرفته بود و دزدکي نگاه ميکرد، چي توي ذهنش گذشته؟<br /><br />زنهاي داستان آقاي کوبريک، برهنه يا نه، خيلي عريانند. آدم ميفهمدشان. از زنانگي چيزي کم ندارند و اين خيلي خوب است آقاي کوبريک. خيلي.<br /><br /><a href="http://there-is-no-response.blogspot.com/2010/01/blog-post_24.html">هدیه</a><br /></div><div><img src="https://blogger.googleusercontent.com/tracker/18655024-5993827329616326467?l=there-is-no-response.blogspot.com" alt="" width="1" height="1" /></div></div></div></div></div></div>Unknownnoreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-3788315891653168179.post-66891893749278096192010-01-24T04:35:00.000-08:002010-01-24T04:40:36.047-08:00<p style="text-align: right;">برای آیز واید شات، برای <a href="http://hamfilmbini.blogspot.com/">هم فیلم بینی</a>؛</p><p style="text-align: right;">آیز واید شات فیلم گردن کلفتی است، قدر است، نمی شود درست و حسابی باهاش در افتاد، کار من نیست. این قدر قدر هست که حتی نمی شود اسمش را به فارسی ترجمه کرد (به نطر من). به جای نوشتن از فیلم، از سکانس علف کشیدن می نویسم، فقط. دیالوگ ها شاید به خودی خود گویا باشند، به هر حال، دیدن دوباره ی سکانس، برای دیدن چهره ها، حالت ها و لحن ها را پیشنهاد می کنم.</p><p style="text-align: right;">بیایید سطر به سطر دیالوگ ها را مرور کنیم، - علامت بیل است، + علامت آلیس، * علامت من.* بله که آلیس آنها را دیده است، بله که آنها را در بغل رقصنده ی مجار دیده است، بله که آلیس می دانسته این مجار خوش تیپ خوش صحبت چه برنامه ای در سر دارد، و بله که باز آلیس، سر خوش و داغ، دست دور کمر و شانه اش انداخته، اما بیل! خدای بزرگ! بیل، بازو به بازوی دو دختر جوان! البته که باید حسادت کنم، البته که دلیلی ندارد یک سوزن به خودم بزنم، تا وقتی جوالدوز به این درشتی را می توانم (گیرم با عشوه و ناز، با پنبه) به بیل بسرانم. البته که باید حسادت کنم.</p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">-What?What are you talking about?</p><p class=" " style="text-align: right; direction: rtl;"><span style=";font-family:tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif;" >*حاشا فایده ای ندارد بیل، بازی شروع شده است.</span></p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">+I'm talking about the two girls...that you were so blatantly hitting on.</p><p class=" " style="text-align: right; direction: rtl;"><span style=";font-family:tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif;" >*باز لااقل دادگاه عدالت مداری است، تفهیم اتهام، اول.</span></p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">-I wasn't hitting on anybody.</p><p class=" " style="text-align: right; direction: rtl;"><span style=";font-family:tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif;" >حاشا فایده ای ندارد بیل، حاشا فایده ای ندارد. این اصلا مهم نیست که حقیقت است یا دروغ، برای این قاضی، اینها حاشاست، لتز کات د بولشت.</span></p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">+Who were they?</p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">-They were just a couple of models.</p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">+And where did you disappear to with them for so long?</p><p class=" " style="text-align: right; direction: rtl;"><span style=";font-family:tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif;;" >*آها! آن دینایبل اویدنس! بیل های عزیز! اگر فکر می کنید چیزی به نام دادگاه عادله ی زناشوهری وجود دارد، سخت و قایم، کور خوانده اید. در این دادگاه عادله، شما قبلا محاکمه شده اید، محکومید و مجازاتتان تعیین شده است، اینها فقط کاغذ بازی اداری است، بازی گربه است با موش، پیش از خورده شدن، مجازات خشک و خالی زیادی بی نمک است.</span></p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">-Wait a minute. I didn't disappear with anybody. Ziegler wasn't feeling too well...and I got called upstairs to see him. Anyway, who was the guy you were dancing with?</p><p class=" " style="text-align: right; direction: rtl;"><span style=";font-family:tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif;" >*اشارتی به سوزن، در برابر جوالدوز، دفاعیه ای که همه ی بیل ها در مقطعی از محاکمه تسلیم قاضی/دادستان/شاکی خواهند کرد. تعجب سازی ساختگی بیل عزیز؟ دت واز جاست لیم.</span> </p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">+A friend of the Zieglers.</p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">-What did he want?</p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">+What did he want? S.ex... upstairs. Then and there.</p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">-Is that all?</p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">+Yeah, that was all.</p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">-Just wanted to f.u.ck my wife.</p><p class=" " style="text-align: right; direction: rtl;"><span style=";font-family:tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif;" >*بیل عزیز! این قدر احمق تباش، چرا فکر می کنی این دو سه خط دیالوگ، سرنوشتت را تغییر داده است؟ </span></p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">+That's right.</p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">-Well, I guess that's understandable.</p><p class=" " style="text-align: right; direction: rtl;"><span style=";font-family:tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif;" >*نکن بیل، نکن.</span></p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">+Understandable?</p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">-Because you are a very...very beautiful woman.</p><p class=" " style="text-align: right; direction: rtl;"><span style=";font-family:tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif;" >*بیل عزیز، بیل های عزیز. اگر فکر می کنید تعریف و تمجید چاره مشکل شماست، اگر فکر می کنید روشنفکر بازی، اکتینگ کول، درد شما را درمان می کند، اگر توقع دارید که آیه ی شریفه ی سوزن به خود، جوالدوز به همسر در پیشگاه این دادگاه عالیه جایی خواهد داشت، سخت در اشتباهید.</span></p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">+Wait. Because I'm a beautiful woman...the only reason any man ever wants to talk to me...is because he wants to f.u.ck me.Is that what you're saying?</p><p class=" " style="text-align: right; direction: rtl;"><span style=";font-family:tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif;" >*بیل، بیل احمق، توی تله ی خودش می افتد.</span></p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">-Well, I don't think it's quite that black and white...but I think we both know what men are like.</p><p class=" " style="text-align: right; direction: rtl;"><span style=";font-family:tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif;" >*عقب نشینی استراتژیک، یک حماقت دیگر از بیل. مشکل ساختن از چیزی که فی نفسه مشکل نیست، شکسته نفسی تخمی، باز کردن راه برای حمله ی آلیس. بیل، بد بازی می کند، سزایش را خواهد دید.</span> </p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">+So on that basis...I should conclude that you wanted to f.u.ck those two models.</p><p class=" " style="text-align: right; direction: rtl;"><span style=";font-family:tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif;" >*بیل در تله ی خودش.</span></p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">-There are exceptions.</p><p class=" " style="text-align: right; direction: rtl;"><span style=";font-family:tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif;" >*استفاده ی اشتباه از مغلطه ی اسکاتلندی واقعی توسط بیل.</span></p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">+And what makes you an exception?</p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">-What makes me an exception is that...I happen to be in love with you.And because we're married...and because I would never lie to you...or hurt you.</p><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">*Dude! you really think that being romantic, gonna find all the answers you need? you really think you, being a nice guy, gonna calm her, make her fall for you again, hug you? love you even more?! man! that's not gonna happen!</p><p class=" " style="text-align: right; direction: rtl;"><span style=";font-family:tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif;" >*و البته نباید فراموش کرد، احساس گناه را، احساس گناه خوب و نازنین.</span></p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">+Do you realize that what you're saying...is that the only reason you wouldn't f.u.ck those two models...is out of consideration for me?Not because you really wouldn't want to.</p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">-Let's just relax, Alice.This pot is making you aggressive.</p><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">*the best answer, can be: yeah honey, is that a problem?</p><p class=" " style="text-align: right; direction: rtl;"><span style=";font-family:tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif;" >*بیل عزیز، جواب مناسب را نمی دهد، آپرکات های آلیس منگش کرده، بیل اصلا نمی داند قضیه از چه قرار است، مغز بیل، که حالا تا خرخره توی گه است، دست به توجیهات تخمی می زند؛ البته نویسنده ی محترم هم ابزار لازم را برایش تدارک دیده، علف کشیدن آلیس. من اینطور مواقع، ذهنم دیوانه وار شروع می کند به حساب تقویم حریف، چندم ماه است، چندم ماهش می شود؟ پی ام اس است یحتمل، ها؟</span></p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">+No! It's not the pot. It's you!Why can't you ever give me a straight f.u.cking answer?</p><div style="text-align: left;"> </div><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">-I was under the impression that's what I was doing. I don't even know what we're arguing about here.</p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">+I'm not arguing. I'm just trying to find out where you're coming from.</p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">-Where I'm coming from?</p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">+Let's say, for example, you have some gorgeous woman...standing in your office naked...and you're feeling her f.u.cking t.i.ts. Now, what I want to know... I want to know what you're thinking about when you're squeezing them.</p><p class=" " style="text-align: right; direction: rtl;"><span style=";font-family:tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif;" >*این ها حملات کلیشه ای هستند، حملات رایج، مریض نباشد، هم کلاسی، همکار، حتی دختری که توی خیابان از جلویت رد می شود جایش را خواهند گرفت. بای دیفالت، شما، بیل عزیز؛ می خواهی با او بخوابی. من نمی فهمم، اگر بای دیفالت برنامه این است، گیرش را چرا به ما می دهید؟ قضیه بای دبفالت است دیگر، بای دیفالت.</span></p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">-Alice, I happen to be a doctor.It's all very impersonal...and you know there's always a nurse present.</p><p class=" " style="text-align: right; direction: rtl;"><span style=";font-family:tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif;" >*بیل عزیز، می دانم حمله احمقانه است، سعی نکن توجیهش کنی ولی، سعی نکن.</span></p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">+So when you're feeling t.i.ts, it's nothing more than your professionalism?</p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">-Exactly. S.e.x is the last thing on my mind when I'm with a patient.<span> </span></p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">+Now, when she is having her little t.i.tties squeezed... do you think she ever has fantasies... about what handsome Dr. Bill's d.i.ckie might be like?</p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">-Come on, I can assure you sex is the last thing... on this fucking hypothetical woman patient's mind.</p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">+And what makes you so sure?</p><p class=" " style="text-align: right; direction: rtl;"><span style=";font-family:tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif;" >*گیر اساسی اینجاست. شما آقای محترم، از کجا این قدر مطمئنی؟ از کجا به خودت حق می دهی که این قدر مطمئن باشی؟ دلیل برای من نیاور، تو حق نداری مطمئن باشی. می گیری مطلب را؟ حق نداری.</span></p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">-If for no better reason... because she's afraid of what I might find.</p><p class=" " style="text-align: right; direction: rtl;"><span style=";font-family:tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif;" >*احمق، دلیل می آورد.</span></p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">+So after you tell her that everything's fine, what then?</p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">-What then? I don't know, Alice... What then? Women don't... They basically just don't think like that.</p><p class=" " style="text-align: right; direction: rtl;"><span style=";font-family:tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif;" >*اشتباه مرگ بار، ورود به منطقه ی ممنوعه: ادعای شناخت زنان. بیل عزیز: اگر ادعایی که در هنگام انجام این اشتباه مرتکب می شوی، حقیقتی اظهر من الشمس هم باشد، سزای ورودت به حریم ممنوعه ی خارج از دسترس همیشگی مردان (به نظر زنان) چوب نیم سوخته خواهد بود. به زعم آنان، ما هیچوقت ایشان را نخواهیم شناخت، و آنان راست قامتان مظلوم جاودانه ی تاریخ باقی خواهد ماند. فهمیدی لعنتی؟ </span></p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">+Millions of years of evolution, right? Men have to stick it every place they can...but for women, it is just about security and commitment...and whatever the f.u.ck else!</p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">-A little oversimplified, Alice. But yes, something like that.</p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">+If you men only knew.</p><p class=" " style="text-align: right; direction: rtl;"><span style=";font-family:tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif;" >*به به. شاه بیت این غزل سراسر حماسه و احساس! نقطه ی عطف تاریخ، نیمه ی پنهان ماه! چه می شد اگر ما مردها می فهمیدیم توی کله ی شما زن ها چه می گذرد! </span></p><p class=" " style="text-align: right; direction: rtl;"><span style=";font-family:tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif;" >خواهران من! بانوان محترم! شما به بلندای طول تاریخ، و به تیراژ همه ی روابط با جنس مخالف، ادعا کرده اید که ما شما زنان را نمی شناسیم، و ای وای ، چه می شد اگر ما شما را می شناختیم! چرا فقط یک بار، به این موضوع فکر نمی کنید که شاید، بر طبق این ادعا و فلسفه شما، این موضوع شناختنی نباشد، و عوض سر کوفت زدن و آه کشیدن و چوب توی ماتحت ما و رابطه (و بالتبع آن خودتان) فروکردن، باید این را به عنوان یک حقیقت بپذیرید، نقش قربانی را رها کنید، و در عوض شما کمی همدلی و تفاهم نشان بدهید؟ حالا که فهمیدن شما اینقدر سخت و غیر قابل انجام است، شما کمی پا پیش بگذارید و زحمت این فداکاری را به خودتان هموار کنید.</span></p><p class=" " style="text-align: right; direction: rtl;"><span style=";font-family:tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif;" >من می گویم: ما شما را می فهمیم، خوب هم می فهمیم، به قول حضرت وودی آلن (در فیلم whatever works) ما مکانیک کوانتوم را فهمیده ایم، فهمیدن آنچه در کله های شما می گذرد که جای خود دارد. چیزی که ما نمی فهمیم، تناقض است، و نه ایراد از ما، این ماهیت تناقض است که نفهمیدنی است. می پرسید تناقض چه ربطی به شما خواهر های عزیز دارد؟! دونت ایون گت می استارتد آن دت!</span></p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">-What I do know is you got stoned, you tried to pick a fight...and now you're trying to make me jealous.</p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">+But you're not the jealous type, are you?</p><p class=" " style="text-align: right; direction: rtl;"><span style=";font-family:tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif;" >*بیل عزیز روشنفکر نما! این "جرم" تو است که حسود نیستی. باید حسود باشی! والا آلیس محترم از کجا بفهمد که برای تو عزیز است؟ توجه می کنی بیل؟ تو باید حسودی کنی، تا زنت بفهمد که تو او را دوست داری! این راه از دیدگاه منطقی که ای کاش ما مرد ها می فهمیدیمش، راه ابراز محبت و اهمیت تو به آلیس است. اما بیل! تو باید متوجه باشی که تبدیل نشوی به یک کنترل فریک! (این قسمت که دلیل آوردن نمی خواهد، می خواهد؟) بیل! تو باید حسود باشی و نباشی! و اگر این تناقض را درک نمی کنی، مشکل تو و همه ی مردان است، آخ که اگر شما مردان... </span></p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">-No, I'm not.</p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">+You've never been jealous about me, have you?</p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">-No, I haven't.</p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">+And why haven't you ever been jealous about me?</p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">-Well, I don't know, Alice. Maybe because you're my wife. Maybe because you're the mother of my child...and I know you would never be unfaithful to me.</p><p class=" " style="text-align: right; direction: rtl;"><span style=";font-family:tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif;" >*بیل! تو نباید هیچوقت نسبت به این موضوع اطمینان داشته باشی! تو باید خودت و پارتنرت و رابطه ات را با حسادت به گند بکشی! چطور نمی فهمی که زن ها...؟؟!</span></p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">+You are very, very sure of yourself...aren't you?</p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">-No. I'm sure of you.</p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">+Do you think that's funny?</p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">-All right. F.u.ck it.</p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">+Now we get the f.u.cking </p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">-laughing fit, right?</p><p class=" " style="text-align: right; direction: rtl;"><span style=";font-family:tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif;" >*خیلی خوب بیل. این هم موخره ی زیبایی برای این دادگاه رمانتیک! آماده باش، که قرار است مادرت را خر سوار کنند! گود لاک!</span></p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">+Do you... Do you remember last summer at Cape Cod? Do you remember one night in the dining room...there was this young naval officer...and he was sitting near our table with two other officers?</p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">-No.</p><div style="text-align: left;"> </div><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">+The waiter brought him a message, at which point he left. Nothing rings a bell? Well...I first saw him that morning in the lobby. He was checking into the hotel...and he was following the bellboy with his luggage...to the elevator. He glanced at me as he walked past. Just a glance. Nothing more. But I could hardly... move. That afternoon...Helena went to the movies with her friend...and you and I made love. And we made plans about our future...and we talked about Helena. And yet...at no time...was he ever...out of my mind. And I thought if he wanted me... even if it was only...for one night...I was ready to give up everything. You. Helena. My whole f.u.cking future. Everything. </p><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">+And yet it was weird, because at the same time... you were dearer to me than ever. And at that moment, my love for you...was both...tender and sad.</p><p class=" " style="text-align: right; direction: rtl;"><span style=";font-family:tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif;" >*چرا، جدا چرا ما مردها شما زن ها را نمی فهمیم؟!!</span></p><p class=" " style="text-align: left; direction: ltr;">+I barely slept that night...and I woke up the next morning in a panic. I didn't know whether I was afraid that he had left...or that he might still be there. But by dinner...I realized he was gone...and I was...relieved.</p> <p style="text-align: right; direction: rtl;"><span style="">*خسته نباشی آلیس! میشن اکامپلیشد.</span></p><p style="text-align: right; direction: rtl;"><span style="">ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ</span></p><p style="text-align: right; direction: rtl;"><span style=""><span style="font-family:Tahoma;">پی نوشت: می دانم متن یک طرفه است، روا هم نیست از طرفی که نمی دانم در آن چه خبر است حرف بزنم. پیشنهاد (و تقاضا) می کنم، هر کس می تواند طرف آلیس ماجرا را بنویسد، پا پیش بگذارد و لطف کند.</span></span></p><p style="text-align: right; direction: rtl;"><br /></p><br /><a href="http://itismidnight.blogfa.com/post-90.aspx">نصف شب است دیگر...</a>Unknownnoreply@blogger.com2