یا بشينيم دور هم دربارهی فلان فيلم گپ بزنيم |
همفیلمبینی کلن - hamfilmbini@gmail.com - همدهفیلمانتخابکنی - فید |
My Blueberry Nights - Youth Without Youth - ChungKing Express - Eyes Wide Shut - Copie Conforme Closer |
از هم-فيلمبينیها - 2
Youth Without Youth دفعهی اول که استارت زدم «جوانی بدون جوانی» رو ببينم، همون اولا بود که فيلم اومده بود. طرح روی جلدشو دوست نداشتم، مضافن قرمز بدرنگ بدچاپش رو. فيلمو گذاشتم تو دیویی پلير، اوايلشو ديدم، اما اونقدر نسخهی پردهایِ بدرنگ و رويی بود که رسمن بیخيالِ ديدن فيلم شدم. آقای کاپولا هرقدر هم فيلمساز خوبی باشه، تحقيقن فيلمسازِ بالينی من نيست. اينه که بعد از تلاش ناکام دفعهی اول هيچوقت وسوسه نشدم برم ببينم اين کارشو. دفعهی دوم بعد از آنونس همفيلمبينی بود. اينبار محسن نسخهی خوشکيفيت فيلم رو بهم داده بود، بنابراين کيفيت توپ، بنابراين بهانهی بدرنگ و رويی نداشتم، اما کماکان جلد فيلم زشت بود. بروبچ زنگ زده بودن که با هم بشينيم فيلمو ببينيم. قرار شد عصرتر فيلمو ببرم خونهی کيوان اينا، دستهجمعی ببينيم. خودم بيرون بودم و کارم طول کشيده بود و شب خسته برگشته بودم خونه و داشتم فکر میکردم امشب چه حس فيلمبينیم نمياد، که کيوان زنگ زد بچهها چراغا رو خاموش کردهن نشستهن سانس اکران شروع شه، چرا نميای پس! لباسِ درنياوردهمو دوباره تنم کردم راه افتادم سمت اکران فيلم. از راه نرسيده و نوشاميدنی خوردهنخورده فيلم رفت رو پخش. داشتم با خودم فکر میکردم عجب رنگ و روی خوبی داره که. نکنه ما داريم کل فيلمای عمرمونو سهپرده بدرنگتر از نسخههای اصلی میبينيم و روحمونم خبر نداره و واسه خودمونم کلی شاد و مسروريم و اينا؟ بعد شما نگار و فربد رو شايد زياد نشناسين. عيب نداره هم. الان براتون تعريفشون میکنم. اصلنم قرار نيست دههپنجاهی-دههشصتیبازی در بيارم. مدل اين دوستای ما اينجوريه که تو همون دقايق ابتدايی هرچيزی، يا از چيزه خوششون مياد، يا نمياد، گاهی هم از قبل کانسپت دارن و از يه چيزی خوششون اومده يا نيومده، بعد حد وسط ندارن، حالا باز نگار يه چندتا نقطه داره اون وسطا، بين صفر تا صد، فربد اما نداره بچهم. بعد اگه خوششون بياد که خوب هيچی، خدا رو شکر، اما اگه خوششون نياد، با تريلی آقای راننده ترانزيت و تانک عطا و يه کاميون کمکی از رو چيزه رد میشن. يعنی تحمل نسبيت انيشتين رو ندارن به کل. (حواستون هست که دارم اگزجره میکنم ديگه، ها؟ يهکم حالا.) بعد خب فيلم شروع شد. تا يه ربع همه ساکت و خاموش و تاريک و اينا بودن، بعد فربد با همون لحن يواش برگشت که «الان ما داريم از فيلم لذت میبريم؟»، بعد اينجوری بود که داغ دل همه تازه شد. حالا داشتيم تلاش میکرديم فيلمو ببينيم به هرحال، اما اينجوری شد که بعد از مدتی کيوان ديسک کمرش شروع کرد به خارش و تصميم گرفت بره بخوابه، الی حس کرد لازمه پياده برگرده خونهشون، تتی رفت تو کفش من، فربد رسمن رفت خوابيد، نگار هم فيلم «دِ اج آو لاو» رو گرفته بود دستش که اينو ببينيم، اين فيلم خوبيه، اينو بينيم. اينچنين بود دومين تجربهی تماشای يوث ويداوت فيلانِ ما. بعد من متوجه شدم هرگز دستهجمعی نشينيم فيلمی رو که تا حالا نديديم ببينيم. قبلن خونهی عطا هم متوجه شده بودم البته. حالا لابد بعدن هم باز متوجهتر میشم. دفعهی سوم همين چند روز پيشا بود. يه روزی بود که من قبلش کلی مراودات ای-ميلی و تلفنی داشتم و کلی داون بودم و اينا، بعد تصميم گرفته بودم بشينم چانگکينگ اکسپرس آقامون کار-وای رو ببينم. چانگکينگ اکسپرس رو قبلنا تا اواخر اپيزود اول ديده بودم و بعد ديگه هرگز ادامه نداده بودمش. نشستم به تماشای فيلم، از اول، و اواسط اپيزود دوم بود که ديگه نتونستم خودمو کنترل کنم، به دوستای فيلمشناسام اسمس دادم که اوووف، آقا عجب فيلميه اين، همهشون از دم تاييدم کردن و من شاد و مسرور به ضيافت خودم ادامه دادم. فيلم که تموم شد، رسمن اونقدر سرحال شده بودم و اونقدر انرژی گرفته بودم، که تصميم گرفتم تا انرژیم نپريده، بشينم هر جور شده يوث ويداوت فيلان رو ببينم بالاخره. فيلمو از اول شروع کردم به ديدن. اوهوم آقا، عجب رنگ و رويی. اصن آدم فيلمو بايد تو خونهی خودش، تو تلويزيون خودش، تو خلوت خودش ببينه. تازه يه ربع از فيلم رفته بود که تلفن زدی. فيلمو زدم رو پاز و نشستم به حرف زدن باهات. حواسم بود انرژیِ چانگکينگ فيلان نپره. حرف زدنمون طولانی شد. رفت جاهايی که نبايد. جاهايی که به هر حال بايد. بعد میدونی چيه؟ وقتی پای وبلاگ اينجوری مياد وسط زندگی آدم، وقتی يه آدمی مث من خيلی وقتا به جای حرف زدن شروع میکنه به نوشتن، حالا وبلاگ، ایميل، دفتر سياهه، هر چی، کلی فرصت داره که فلان جای نوشته رو عوض کنه، لحن آخر ميلشو تغيير بده، تون صداشو عوض کنه. وقتی داری حرف میزنی اما، يه جاهايی نفس عميقت مياد فقط، يه جاهايی مکث میکنی که جواب بدی يا ندی، يه جاهايی ساکتت میشه، يه جاهايی بغض میپيچه تو گلوت. وبلاگ و ایميل بغض و مکث و سکوت و نفس عميق و قورت دادن حرفای نصفه رو ندارن. آدم فرصت داره خودشو بزنه به اون راه. فرصت داره به روی خودش نياره. فرصت داره احساساتشو کنترل کنه. اما يه وقتايی مث اون روز، نمیتونستم من، نشد. گوشی رو که گذاشتم، دوباره که برگشتم پای فيلم، چانگکينگام پريده بود. نشستم به تماشای فيلم، گذاشتم فيلم منو با خودش ببره. بعد میدونی چی بهترم میکرد؟ وقتايی که صدای ساز کلهرو میشنيدم گاه و بیگاه، وسط موسيقی فيلم. يعنی اصن اينجوری بود که گوشم به کمين نشسته بود، که صدای ساز رو شکار کنه وسط اون حال و هوا. عجيب میچسبيد بهم. هيأت کرمکاراملی دختره هم میچسبيد بهم. اون نوشتن کلمات چينی و ژاپنی با گچ و خودنويس هم میچسبيد بهم. بعد اصن میدونی چیِ فيلمو خيلی دوست داشتم؟ آواهای زبانهای مختلف تو فيلمو. از همين چينی و ژاپنی و آلمانی گرفته تا لاتين (آخخخخ لاتين) و عبری و بابِلی و سومری و الخ. يعنی حتا دو سه جا فيلمو زدم عقب که دوباره اون آواها رو بشنوم. زانوهامو بغل کرده بودم نشسته بودم رو مبل، چونهم روی زانوم بود، هرازگاهی دوتا دونه انار برمیداشتم میذاشتم دهنم، و برای خودم يه جورِ اندوهگينِ درونیای از خوردهکاریهای فيلم لذت میبردم. حواسم به تو بود اما. يک سوم پايانیِ فيلم مونده بود هنوز، که زنگ زدی دوباره، چند جملهی کوتاه. آقای گلفروش اومد دم خونهمون. برگشتم پای فيلم. صورتم عوض نشده بود، اما يه حس چانگکينگ مِلويی ته دلم بود که داشتم به روی خودم نمیآوردمش. فيلمو ديدم تا ته، بالاخره. عاقبت به خير شد. آقای کاپولا فيلمسازِ من نيست. جوانی بدون جوانی فيلم من نيست. تمام طول فيلم داشتم حس میکردم فيلمساز داره وفادارانه کتاب رو خلاصه میکنه و به خورد من میده. من اما دلم میخواست روايت شخصی خودش رو ببينم ازين کتاب. يعنی اصن اينجوريه که يه همچين موضوعاتی، يه همچين قصههای گل و گشادی طبعن جا نمیشن تو يه فيلم. خوب چرا منِ فيلمساز برندارم تيکهای که خودم دوست دارم رو کراپ کنم از کتاب، بعد بشينم قصهی خودم رو ازون تيکه تعريف کنم؟ تمام طول فيلم فکر میکردم کاش آقای کاپولا اينکارو کرده بود. يه مضمونی هست اما تو فيلم، همون «جوانی بدون جوانی»، که بیکه فيلمو ببينی از روی اسمش هم تابلوئه، مضمون مورد علاقهی منه. حالا نگيم مورد علاقه، بگيم مورد دغدغه، مورد مداغه، مدغوغ اصن. اينکه تو باطنن يه آدم هفتاد سالهای، اما در هيأت يه آدم چهل ساله داری زندگی میکنی. اينکه برای خودت عمری رو از سر گذروندی، کلی زندگی کردی، کلی تجربه داری، کلی جهانبينیِ شخصی داری برای خودت، کلی دغدغهها و افکار يه آدم هفتادسالهی همهچی از سر گذرونده احاطه داره بهت، اما داری لايفاستايل يه چهلساله رو دوباره تجربه میکنی. داری دوباره جوانی میکنی بیکه تکنيکلی جوون باشی. بیکه اتفاقها و روابط برات بکارت دفهی اول رو داشته باشن، ناشناختهبودن تجارب جوانی رو داشته باشن. میدونی؟ حس کوفتيه راستش. يعنی اينجوری میشه که تو تبديل میشی به يه شخص ثالث، که داره همهچی رو از بالا نگاه میکنه، در حالیکه عملن دوم شخص مفرد رابطهای، ضمير مقابل رابطهای. داری يه سری فعل حال رو از سر میگذرونی که فیالوافع برای تو افعال ماضیان. زمان زندگیت میشه «حال در گذشته»، «حال بیآينده». تو معاشرتها و روابطت تبديل میشی به يه فورچونتلری که تا يه جايی، در حد بضاعت چارتا فنچون قهوه و دو دست ورق لااقل، میتونه بخشی از سرنوشت آدما رو تو پيشونیشون بخونه. بخشی از آيندهی روابط رو کف دست آدما ببينه. بعد؟ بعد جذابيتِ «ازهمهجابیخبریِ زمان حال» رو از دست میدی کمکم. هی ته دلت میشی يه دانای کل، میشی يه دانای جزء حالا، که همچين هم چيزِ جذابی نيست. بله آقا، دانستن مردن است. حالا که ته اين نوشته دور هميم، شما اگه دلت خواست بردار يه تعميم کوچيکی هم بده به معاشرت آدم، با طيف گستردهی آدمهای خيلی کوچيکتر از خودش. میشه مصداق بارز همين جوانی ويداوت فيلان. بهخدا. آیدا Labels: Youth without Youth |
Comments:
Post a Comment
|