هـــم‌فیلـم‌بینــی

یا بشينيم دور هم درباره‌ی فلان فيلم گپ بزنيم


هم‌فیلم‌بینی کلن - hamfilmbini@gmail.com - هم‌ده‌فیلم‌انتخاب‌کنی - فید


My Blueberry Nights - Youth Without Youth - ChungKing Express - Eyes Wide Shut - Copie Conforme
Closer



برنامه‌ی آینده: "لیلا"ی مهرجويی

Labels:

At January 26, 2010 at 10:36 PM, Anonymous دروغگوی خوش حافظه

خبرش در
let's watch movies
در فیس بوک هم پخش شد

 
At January 28, 2010 at 2:05 AM, Anonymous كيقباد

يه وقتي كه مث حالا نبود و همه ي هر آنچه كه راجع به فيلم و هم فيلم بيني ! بود فقط توو ماهنامه ي فيلم بود ، و هر آنچه از نقد و اطلاعات راجع به فيلم ، فيلم هاي ديده و بيشتر نديده ، بود هم در همان مجله ي فيلم بود فقط ، چقدر دلمان خواسته بود چيزي هم ما نوشته بوديم ، مينوشتيم مثلا در باره ي هامون . اما مگر ميشد ؟
پس چه خوب است كه حالا ميشود ، اينجا ميشود چيزي نوشت در مورد فيلمي كه ديده اي .چه خوب است كه اينجا هست . پس درود بر بنيانگذار و بنيانگذارانش .
و اما ليلا . ليلاي مهرجويي . ليلاي ده دوازده سال پيش . كه ديديم و نپسنديديم ! با تمام ريزه كاري هاي هنر هفتم و هزارتووي ذهن كارگردان و كاربرد رنگ و ديالوگ و چه و چه و چه كه احيانا" در اين فيلم بكار رفته و حتما" هم به منظور و منظور هايي بكار رفته و نيز ساير مسايل فني و هنري ي فيلم كه البته در هيچكدامش هم سررشته اي نداريم و با وجود اينكه بالاخره استادي مثل مهرجويي ، آنهم فلسفه خوانده ، آنهم با آن سوابق و در يك كلام مهرجويي ي آفريننده ي هامون سازنده ي اين فيلم است ، باز هم نشد كه بشود . نشد كه اين فيلم به دلمان بچسبد .
چرا؟ زيرا:
1- استاد به بعضي ها ياد داد كه ميشود خانواده هاي بالاشهري و نسبتا" اعياني را نشان داد كه از قضا مذهبي و سنتي و چادري هم باشند و شله زرد هم بپزند !نه اينكه نبودند و نيستند اما خيلي ها نميدانستند ! نديده بودند ! ضمن آنكه آن بعضي ها ياد گرفتند و خوب هم ياد گرفتند . اين شد كه بعد از فيلم استاد، برادران شروع كرده به ساختن فيلم و سريال هايي كه پر بود از خانواده هاي اعياني كه از قضا همه سنتي و چادري و شله زرد پز بودند!
2- اين خانم ليلاي حاتمي چنان ليلاي مظلوم و بيچاره اي به تصوير كشيد - البته به دستور استاد مهرجويي - كه تا خدا خدايي ميكند خود را مشغول الذمه ي هر چه ليلا بوده است و هست و خواهد بود كرد ! آخه ليلا ، اونم ليلا ، ليلايي كه توو ذهن همه هست كه بايد پر باشد از شور و سرزندگي و شيطنت و چه و چه و چه ، اينقدر درمانده و مظلوم و وامانده ميشود ؟
3- يعني نه اينكه از اين ليلا ها نباشه ولي نه تنها حالا كه همون ده پانزده سال پيش ، توو دل دهات ايران هم چنين ليلاهايي كم پيدا ميشد تا چه رسه به تهرون و بالاشهر تهرون !
4- حالا بالاخره كاريه كه شده و فيلميه كه ساخته شده . پس بريم سر اصل مطلب ! اصل مطلب و يا اصل اصل مطلب اينه كه آقا جان پايين بري بالا بري ، فقير باشي غني باشي ، تاريك فكر باشي روشنفكر باشي ، سنتي باشي مدرن باشي ، شهري باشي دهاتي باشي ،مذهبي باشي لامذهب باشي ،پير باشي جوون باشي ، ايراني باشي خارجي باشي ، مظلوم باشي شرور باشي و به دهها و صدهها صفت ديگه هم كه موصوف باشي ، اگه زن باشي محاله كه راضي باشي مرده با يكي ديگه هم بپره ، زن ديگه بگيره . يعني اين از اون چيزهاييه كه نميشه . يعني نميشه كه بشه . تازه اگر هم بشه ، ميشه هميني كه ليلا خانم حاتمي به ماني ي حقيقي گفته . ميشه اين كه حالا ما يه چيزي گفتيم خب مرد ناحسابي تو هم فورا بايد بري و زن بگيري ؟ حالا ما يه غلطي كرديم تو چرا باور ميكني ؟ حالا ما بهر دليل خواستيم يه شكري خورده باشيم تو چرا يهو قند تو دلت آب شد و فرتي رفتي زن گرفتي ؟ واقعا" كه . اك هي . بتو هم ميگن مرد ؟!
نميدونم شماره ي چند بود . حسابش از دستم در رفت ولي حالا 6 يا 7 فرقي نميكنه . تحت هر شماره اي كه باشه خواستم بگم اين فيلم خيلي رو اعصاب ما راه رفت . همين !

 
At February 3, 2010 at 11:12 AM, Anonymous نون

آذر نوشته که .چرا نمی دارینش؟

 
At February 10, 2010 at 2:13 AM, Anonymous نجمه

ولی اون سالا یادمه کلی ها دیدن و اشک ریختن و یاد خودشون افتاد و همین هم به دلشون نشست....هر چند هامون و سارا رو نمی شه ÷ای لیلا و کلی کارای دیگه گذاشت.

 

Post a Comment

Link
  



قطعاتِ پراکنده درباره‌ی چشمانِ بازِ بسته

عیشی‌ست مرا با تو؛ چونان‌که نیندیشی
حالی‌ست مرا با تو؛ چونان‌که نپنداری
منوچهری دامغانی

هرکه این عشرت نخواهد، خوش‌دلی بر وی تباه
وان‌که این عشرت نجوید، زندگی بر وی حرام
حافظِ شیرازی


... من چه‌طور می‌توانم چیزی را که می‌پرستم و محوِ آن هستم قضاوت کنم؟ چیزی را که وهمِ من، رؤیای من، دنیای من، تصوّرِ من از هسته‌ی حیات، تصوّرِ من از بهشت آرامش و سکون و زیباییِ جاودانه است قضاوت کنم؟ من چه‌طور می‌توانم چیزی را که تصوّرِ من از عظمت و موجودیتِ خدا (خدای «من») است، چه‌طور می‌توانم جوهرِ جهان را قضاوت کنم؟ حرفِ من درباره‌ی «سرگیجه»، مرورِ کیفِ افیونی و آن‌دنیاییِ من است؛ چون من «سرگیجه» را ندیده‌ام، خواب دیده‌ام... «سرگیجه» برای من مملو از «چرا»ست، «چرا» درست نیست؛ مملو از بُهت و ابهام است. من خیره می‌مانَم، بی آن‌که از خودم بپرسم چرا، چرا در آن رؤیای رنگ‌پریده، من در راه‌رفتن جز چشم‌ها هیچ‌چیز از خودم حس نمی‌کردم؟

پرویز دوائی ـ سیری در سرگیجه


در زندگی فیلم‌هایی هست که از همان دیدارِ اوّل می‌شود جزئی از وجودِ آدم، می‌شود آن خودِ پنهانی که دور از دسترسِ دیگران است، می‌شود بخشی از (یا همه‌ی؟) زندگی‌اش، لابه‌لای خاطراتِ آدمی به حیاتش ادامه می‌دهد و یک‌روز و یک‌ساعت و یک‌دقیقه‌ای که آدم به صرافتِ گذشته می‌افتد، آن‌وقت می‌بیند «انگار در مکثی خالی میانِ دو دقیقه‌ی پُرهیاهو... میانِ بی‌نهایت گذشته و بی‌نهایت فردا» (به‌تعبیرِ خانم گلی ترقّی، در داستانِ درختِ گلابی) دارد به فیلم‌هایی فکر می‌کند که زندگی‌اش را ساخته‌اند، به فیلم‌هایی که زندگی‌اش را خلاصه کرده‌اند و حتّا پایانش را هم گفته‌اند...

این است که فیلم‌های عُمرِ هر آدمی (اگر راستش را بگوید، اگر از روی دستِ دیگران ننویسد) مُعرّفِ اوست، چند عکس است در موقعیت‌های مختلف (و زمان‌های مختلف) که سلیقه‌اش، علاقه‌اش و خیلی‌چیزهای دیگر را روشن می‌کند. برای من «چشمانِ بازِ بسته» یک همچه فیلمی‌ست. و فقط هم این فیلم نیست که هربار دیدنش، یا فکرکردن به صحنه‌ای، یا یادآوریِ دیالوگ‌هایش، احوالم را تغییر می‌دهد. بین این فیلم‌ها «سرگیجه» [آلفرد هیچکاک] هم هست، «ژول و جیم» [فرانسوا تروفو] هم هست، «مردِ سّوم» [کارول رید] هم هست، «ماجرا» [میکل‌آنجلو آنتونیونی] هم هست، «آماردکورد» [فدریکو فللینی] هم هست، «بل دو ژور» [لوئیس بونوئل] هم هست، «پی‌یرو خُله» [ژان‌لوک گدار] هم هست، «راننده‌ی تاکسی» [مارتین اسکورسیزی] هم هست...

امّا داستانِ «چشمانِ بازِ بسته» برای این بنده حکایتِ همان نوشته‌ی آقای «دوائی»‌ست که چهل‌وچندسال پیش درباره‌ی «سرگیجه» نوشت؛ «من چه‌طور می‌توانم چیزی را که می‌پرستم و محوِ آن هستم قضاوت کنم؟» همین‌جوری‌ست دیگر؛ آدم وقتی چیزی (کسی؟) را دوست می‌دارد، به چشمش نهایتِ کمال می‌آید؛ «هسته‌ی حیات» (به‌تعبیر آقای دوائی) و مگر می‌شود همچه‌چیزی را «قضاوت» کرد؟ «قضاوت» مالِ آن‌هایی‌ست که در فاصله‌ای دورتر نشسته‌اند، چیزی (کسی؟) را نمی‌پرستند، «محو»ش نیستند و صرفاً «علاقه» دارند که از آن حرف بزنند. توی این ده‌سالی که از عُمرِ آخرین شاهکارِ «کوبریک» می‌گذرد، بارها تماشایش کرده‌ام. (شاید به‌نظر غیرمنطقی برسد اگر بنویسم چندبار) و در همه‌ی این بارها/ دیدارها «چشمانِ بازِ بسته» همان طراوت و تازگی را داشته است و هربار، گوشه‌‌ای، اشاره‌ای، حرفی، برقِ چشمی یا سوسوی چراغی حتّا دلیلِ راه بوده است تا فیلم را (به‌نظرم) «بهتر» بفهمم، «درست‌تر» بفهمم؛ اگر واقعاً همچه‌چیزی ممکن باشد...

«استنلی کوبریک» کارگردانِ «ایده‌آلِ» من است؛ «کمالِ مطلوبِ» من، «دل‌خواهِ» من. (این‌را بگیرید به‌نشانه‌ی یک اعتراف!) «کمال‌طلبی»‌اش را دوست دارم، «وسواس»‌اش را هم. و همه‌ی این‌ها، بخشی از سلیقه‌ی آدمی‌ست که «شطرنج»‌بازِ ماهری بود و در نهایتِ ذکاوت، شخصیت‌ [مُهره]های فیلم‌هایش را طوری می‌چید و با تماشاگر [حریف]ش طوری بازی می‌کرد که در پایان برنده‌ی «بازی» باشد و با «مات‌»کردنش، داستان را هم به پایان برساند؛ به‌خصوص که این آخرین داستانش هم بود، و یک داستانِ به‌خصوص هم بود. هرچند می‌شود خیال کرد که «مات»‌شدن (باختن؟)، قاعدتاً، به مذاقِ هر حریفی خوش نمی‌آید...

امّا وقتی فیلمی می‌شود بخشی از وجودِ آدم، می‌شود آن خودِ پنهانی که دور از دسترسِ دیگران است، نوشتن از آن فیلم هم بدل می‌شود به کاری سخت ناممکن، کاری که از عهده‌ی هر آدمی برنمی‌آید. همه هم، قاعدتاً، «ژان‌ژاک روسو» نیستند که در «اعترافات»ش نوشته بود «می‌خواهم مردی را با تمام خصوصیاتِ حقیقی و طبیعیِ خود به هم‌نوعانم نشان دهم. و این مرد، من خواهم بود.» این است که در مواجهه با «چشمانِ بازِ بسته» یا باید بابِ «قضاوت» را گشود و از «نقد» دم زد، یا این‌که به‌سیاقِ آقای «دوائی» در آن نوشته‌ی بلندبالا، به‌جست‌وجوی «خود» در فیلم برآمد و «احساسات» را به کلمه بدل کرد. همین است که نوشته‌ی هر آدمی (اگر راستش را بنویسد) خبر از خودِ او می‌دهد؛ از آدمی که می‌خواهد «اعتراف» کند، امّا می‌ترسد...

این‌جوری‌ست که نوشتن از «چشمانِ بازِ بسته» از آن کارهای شخصی‌ست که آدم وقتش را تعیین نمی‌کند و باید صبر کند تا یک‌روزِ به‌خصوص، یک‌ساعتِ به‌خصوص و یک‌دقیقه‌ی به‌خصوص و همچه که حس کرد وقتِ نوشتن از «چشمانِ بازِ بسته» است، شروع کند به نوشتنِ چیزی که نشانی از خودِ آدم دَرَش باشد، نوشتنِ چیزی که «ارزشِ احساسات» را نشان بدهد...

و لابد توی همان نوشته آدم می‌تواند این چند خط را هم بیاورد که: «چشمانِ بازِ بسته»، شاید، فیلمی در اهمیتِ «اعتراف» باشد؛ در اهمیتِ «گفتن»ی که آدمی را، قاعدتاً، سبُک می‌کند، آرام و آسوده‌اش می‌کند. امّا «اعترافاتِ» شبانه‌ی «آلیس» و «بیل» فقط یک‌جور «گفتن» نیست، چیزی شبیه همان آینه‌ای‌ست که اوّل «آلیس» خود را در آن برانداز می‌کند و بعد که «بیل» می‌بیندش، دل از کف می‌دهد و دست‌به‌کار می‌شود. نکته این است که «بیل» همسرِ جذّاب (و البته باوفایش) را در «آینه» کشف می‌کند؛ «تصویرِ» او را ترجیح می‌دهد و شاید این ترجیح دلیلِ دیگری هم داشته باشد؛ این‌که در آن «تصویر» خودش را هم می‌بیند: دو آدم در یک قاب، در یک صفحه‌ی شطرنج...

و (به‌خیالِ خودش) شروع کند به توضیح‌دادن که: این یک بازیِ «فکری»‌ست؛ اوّلین حرکت را «آلیس» می‌کند (یک افسر نیروی دریایی که «آلیس» در خیالاتش با او خصوصیت به‌هَم زده و ماجراجویی‌ها کرده) و حرکت‌های بعدی، عملاً، کارِ «بیل» هستند، بی‌آن‌که به حریف/ شریک اجازه‌ی حرکتِ بعدی را بدهد، یا این‌که فکر کند به‌عنوانِ مُهره حقِ دست‌زدن به همچه حرکت‌هایی را دارد، یا نه. مسأله این است که «بیل» قواعدِ این بازیِ «فکری» را به‌هَم می‌زند. مُهره‌ها را جوری حرکت می‌دهد که دوست دارد: اجازه می‌دهد مری ببوسدش، به خانه‌ی دومینو می‌رود و صدوپنجاه دلار بهش می‌دهد، به دخترِ صاحبِ فروشگاهِ رین‌بو پناه می‌دهد، به مهمانی‌ای می‌رود که دَرَش به‌روی همه باز نیست و...

و کسی چه می‌داند؛ شاید آن یک‌روزِ به‌خصوص، یک‌ساعتِ به‌خصوص و یک‌دقیقه‌ی به‌خصوص، بالأخره، از راه برسد. فعلاً باید «صبر» کرد...

شمال از شمال غربی

Labels:






گمانم آقاي کوبريک ته ِ دلش خيلي به بنيان خانواده اعتقاد داشته؛ به اين که هر اتفاقي در ذهن آدم، جلوي چشم‌هاي آدم بيفتد، باز اين خيانت ِ جسمي چيزي است که طرفين پي‌اش نمي‌روند. گيرم که آليس توي مهماني با انگشت بوسه‌اي بر لب مرد مجار مي‌نشاند. گيرم که بيل گره پيراهن سالي را باز مي‌کند و دست مي‌برد داخل. هميشه يک چيزي هست که اجازه ندهد داستان از اين جلوتر برود. اصلاً آيز وايد شات داستان خيانت نکردن است.

آليس بعد از مهماني از تصوير برهنه‌ي خودشان در آينه چه مي‌بيند که اين‌طور نگاهش افسرده مي‌شود؟

تصوير آليس توي آينه، وقتي جعبه‌ي پات را در مي‌آورد. آن‌جا توي چه فکري است؟ خسته است؟ مگر مي‌شود نباشد؟ از زندگي‌اش خسته شده. اين را از طرز گيلاس دست گرفتنش در همان ميهماني ابتداي فيلم مي‌فهميم؛ از خيره شدنش به باقي جمع، از لبخندي که روي لب‌هاش مي‌نشيند وقتي مرد مجار دستش را مي‌بوسد، از ريتم کند روزهاش.

وقتي بيل با اطمينان از اين حرف مي‌زند که چون آليس زن زيبايي است، هوس ِ با او خوابيدن غير قابل اجتناب است و وقتي مي‌گويد مي‌داند آليس به‌اش خيانت نمي‌کند، چون همسر اوست، مادر کودکش است، اين‌جاست که آليس از چهارچوب ِ زن ِ وفادار بيرون مي‌آيد؛ اينجاست که آن‌طور دل‌بر مي‌خندد. اين‌جاست که قبلش گفته: If you men only knew. و درست از همين‌جا به بعد است که بيل، شايد حتي نه دانسته، پا روي ذهنيت ِ خانواده‌دوست‌اش مي‌گذارد و مي‌رود پي ِ آن ميوه‌ي ممنوعه. حتماً يک چيزهايي هم توي اين راه ياد مي‌گيرد.

من نگرش ِ مردانه‌ي بيل را دوست ندارم. نمي‌توانم باش ارتباط برقرار کنم. فکر مي‌کنم اين کاراکتر حتماً يک وقتي با خودش فکر کرده که اين زن ِ من است، نمي‌رود به من خيانت کند، اين توي وظايف‌اش تعريف نشده. فکر مي‌کنم وقتي مي‌شنود آليس هم شده که با هوس به مردي نگاه کند، شده که دلش بخواهد پا بگذارد روي زندگي‌اش، شده که خواب ببيند دارد با ديگراني هم‌خوابگي مي‌کند، سرخوردگيش بيش از آن که از شخص ِ آليس باشد، از شخصيتي است که به اسم ِ همسر توي ذهنش ساخته. بعد بي‌مقدمه مي‌بيند ديگري چيزي ندارد که خودش را به آن بياويزد. توي ذهنش آليس را با آن افسر مي‌بيند و در واقعيت، نمي‌داند کجا فرار کند.

خيلي دوست دارم بدانم بيل وقتي همه‌چيز را براي آليس تعريف مي‌کند، چي به‌اش مي‌گويد، داستان از ديد خودش چه‌جوري است. من ِ بيننده هي ديده‌ام که بيل دارد لبخند مي‌زند، هي ديده‌ام که خودش را به آن راه مي‌زند. يعني وقتي گوشه‌ي پرده را بالا گرفته بود و دزدکي نگاه مي‌کرد، چي توي ذهنش گذشته؟

زن‌هاي داستان آقاي کوبريک، برهنه يا نه، خيلي عريانند. آدم مي‌فهمدشان. از زنانگي چيزي کم ندارند و اين خيلي خوب است آقاي کوبريک. خيلي.

هدیه

Labels:

At January 24, 2010 at 10:59 AM, Blogger assddd sswqe

hmmmmm
shoma joz in film filme dge ham nigah mikoni ya na ?:D

 
At January 24, 2010 at 6:43 PM, Anonymous مهرناز

سلام و مرسی از همه دوستان که با این پستها و نوتهای شر شده باعث شدند جدن حظ وافر ببریم. راستش برام جالب بود که تقریبا همه نقدها درباره رابطه بیل و آلیس بود (که مسلما محور فیلم هست)، ولی کسی از مراسم سمبلیک فیلم که گفته شده نوعی نیایش هست (و در کتاب داوینچی کد هم بهش اشاره شده) صحبتی نکرده :)

 
At February 8, 2010 at 11:34 AM, Anonymous elderado

من خیلی دوست دارم از هیروس گاموس سر در بیارم
کسی میتونه کمکم کنه؟؟
تو نت حتل یک مطلبم پیدا نکردم

فک کنم بد رو خط قرمزها پا گذاشته

 

Post a Comment

Link
  



برای آیز واید شات، برای هم فیلم بینی؛

آیز واید شات فیلم گردن کلفتی است، قدر است، نمی شود درست و حسابی باهاش در افتاد، کار من نیست. این قدر قدر هست که حتی نمی شود اسمش را به فارسی ترجمه کرد (به نطر من). به جای نوشتن از فیلم، از سکانس علف کشیدن می نویسم، فقط. دیالوگ ها شاید به خودی خود گویا باشند، به هر حال، دیدن دوباره ی سکانس، برای دیدن چهره ها، حالت ها و لحن ها را پیشنهاد می کنم.

بیایید سطر به سطر دیالوگ ها را مرور کنیم، - علامت بیل است، + علامت آلیس، * علامت من.* بله که آلیس آنها را دیده است، بله که آنها را در بغل رقصنده ی مجار دیده است، بله که آلیس می دانسته این مجار خوش تیپ خوش صحبت چه برنامه ای در سر دارد، و بله که باز آلیس، سر خوش و داغ، دست دور کمر و شانه اش انداخته، اما بیل! خدای بزرگ! بیل، بازو به بازوی دو دختر جوان! البته که باید حسادت کنم، البته که دلیلی ندارد یک سوزن به خودم بزنم، تا وقتی جوالدوز به این درشتی را می توانم (گیرم با عشوه و ناز، با پنبه) به بیل بسرانم. البته که باید حسادت کنم.

-What?What are you talking about?

*حاشا فایده ای ندارد بیل، بازی شروع شده است.

+I'm talking about the two girls...that you were so blatantly hitting on.

*باز لااقل دادگاه عدالت مداری است، تفهیم اتهام، اول.

-I wasn't hitting on anybody.

حاشا فایده ای ندارد بیل، حاشا فایده ای ندارد. این اصلا مهم نیست که حقیقت است یا دروغ، برای این قاضی، اینها حاشاست، لتز کات د بولشت.

+Who were they?

-They were just a couple of models.

+And where did you disappear to with them for so long?

*آها! آن دینایبل اویدنس! بیل های عزیز! اگر فکر می کنید چیزی به نام دادگاه عادله ی زناشوهری وجود دارد، سخت و قایم، کور خوانده اید. در این دادگاه عادله، شما قبلا محاکمه شده اید، محکومید و مجازاتتان تعیین شده است، اینها فقط کاغذ بازی اداری است، بازی گربه است با موش، پیش از خورده شدن، مجازات خشک و خالی زیادی بی نمک است.

-Wait a minute. I didn't disappear with anybody. Ziegler wasn't feeling too well...and I got called upstairs to see him. Anyway, who was the guy you were dancing with?

*اشارتی به سوزن، در برابر جوالدوز، دفاعیه ای که همه ی بیل ها در مقطعی از محاکمه تسلیم قاضی/دادستان/شاکی خواهند کرد. تعجب سازی ساختگی بیل عزیز؟ دت واز جاست لیم.

+A friend of the Zieglers.

-What did he want?

+What did he want? S.ex... upstairs. Then and there.

-Is that all?

+Yeah, that was all.

-Just wanted to f.u.ck my wife.

*بیل عزیز! این قدر احمق تباش، چرا فکر می کنی این دو سه خط دیالوگ، سرنوشتت را تغییر داده است؟

+That's right.

-Well, I guess that's understandable.

*نکن بیل، نکن.

+Understandable?

-Because you are a very...very beautiful woman.

*بیل عزیز، بیل های عزیز. اگر فکر می کنید تعریف و تمجید چاره مشکل شماست، اگر فکر می کنید روشنفکر بازی، اکتینگ کول، درد شما را درمان می کند، اگر توقع دارید که آیه ی شریفه ی سوزن به خود، جوالدوز به همسر در پیشگاه این دادگاه عالیه جایی خواهد داشت، سخت در اشتباهید.

+Wait. Because I'm a beautiful woman...the only reason any man ever wants to talk to me...is because he wants to f.u.ck me.Is that what you're saying?

*بیل، بیل احمق، توی تله ی خودش می افتد.

-Well, I don't think it's quite that black and white...but I think we both know what men are like.

*عقب نشینی استراتژیک، یک حماقت دیگر از بیل. مشکل ساختن از چیزی که فی نفسه مشکل نیست، شکسته نفسی تخمی، باز کردن راه برای حمله ی آلیس. بیل، بد بازی می کند، سزایش را خواهد دید.

+So on that basis...I should conclude that you wanted to f.u.ck those two models.

*بیل در تله ی خودش.

-There are exceptions.

*استفاده ی اشتباه از مغلطه ی اسکاتلندی واقعی توسط بیل.

+And what makes you an exception?

-What makes me an exception is that...I happen to be in love with you.And because we're married...and because I would never lie to you...or hurt you.

*Dude! you really think that being romantic, gonna find all the answers you need? you really think you, being a nice guy, gonna calm her, make her fall for you again, hug you? love you even more?! man! that's not gonna happen!

*و البته نباید فراموش کرد، احساس گناه را، احساس گناه خوب و نازنین.

+Do you realize that what you're saying...is that the only reason you wouldn't f.u.ck those two models...is out of consideration for me?Not because you really wouldn't want to.

-Let's just relax, Alice.This pot is making you aggressive.

*the best answer, can be: yeah honey, is that a problem?

*بیل عزیز، جواب مناسب را نمی دهد، آپرکات های آلیس منگش کرده، بیل اصلا نمی داند قضیه از چه قرار است، مغز بیل، که حالا تا خرخره توی گه است، دست به توجیهات تخمی می زند؛ البته نویسنده ی محترم هم ابزار لازم را برایش تدارک دیده، علف کشیدن آلیس. من اینطور مواقع، ذهنم دیوانه وار شروع می کند به حساب تقویم حریف، چندم ماه است، چندم ماهش می شود؟ پی ام اس است یحتمل، ها؟

+No! It's not the pot. It's you!Why can't you ever give me a straight f.u.cking answer?

-I was under the impression that's what I was doing. I don't even know what we're arguing about here.

+I'm not arguing. I'm just trying to find out where you're coming from.

-Where I'm coming from?

+Let's say, for example, you have some gorgeous woman...standing in your office naked...and you're feeling her f.u.cking t.i.ts. Now, what I want to know... I want to know what you're thinking about when you're squeezing them.

*این ها حملات کلیشه ای هستند، حملات رایج، مریض نباشد، هم کلاسی، همکار، حتی دختری که توی خیابان از جلویت رد می شود جایش را خواهند گرفت. بای دیفالت، شما، بیل عزیز؛ می خواهی با او بخوابی. من نمی فهمم، اگر بای دیفالت برنامه این است، گیرش را چرا به ما می دهید؟ قضیه بای دبفالت است دیگر، بای دیفالت.

-Alice, I happen to be a doctor.It's all very impersonal...and you know there's always a nurse present.

*بیل عزیز، می دانم حمله احمقانه است، سعی نکن توجیهش کنی ولی، سعی نکن.

+So when you're feeling t.i.ts, it's nothing more than your professionalism?

-Exactly. S.e.x is the last thing on my mind when I'm with a patient.

+Now, when she is having her little t.i.tties squeezed... do you think she ever has fantasies... about what handsome Dr. Bill's d.i.ckie might be like?

-Come on, I can assure you sex is the last thing... on this fucking hypothetical woman patient's mind.

+And what makes you so sure?

*گیر اساسی اینجاست. شما آقای محترم، از کجا این قدر مطمئنی؟ از کجا به خودت حق می دهی که این قدر مطمئن باشی؟ دلیل برای من نیاور، تو حق نداری مطمئن باشی. می گیری مطلب را؟ حق نداری.

-If for no better reason... because she's afraid of what I might find.

*احمق، دلیل می آورد.

+So after you tell her that everything's fine, what then?

-What then? I don't know, Alice... What then? Women don't... They basically just don't think like that.

*اشتباه مرگ بار، ورود به منطقه ی ممنوعه: ادعای شناخت زنان. بیل عزیز: اگر ادعایی که در هنگام انجام این اشتباه مرتکب می شوی، حقیقتی اظهر من الشمس هم باشد، سزای ورودت به حریم ممنوعه ی خارج از دسترس همیشگی مردان (به نظر زنان) چوب نیم سوخته خواهد بود. به زعم آنان، ما هیچوقت ایشان را نخواهیم شناخت، و آنان راست قامتان مظلوم جاودانه ی تاریخ باقی خواهد ماند. فهمیدی لعنتی؟

+Millions of years of evolution, right? Men have to stick it every place they can...but for women, it is just about security and commitment...and whatever the f.u.ck else!

-A little oversimplified, Alice. But yes, something like that.

+If you men only knew.

*به به. شاه بیت این غزل سراسر حماسه و احساس! نقطه ی عطف تاریخ، نیمه ی پنهان ماه! چه می شد اگر ما مردها می فهمیدیم توی کله ی شما زن ها چه می گذرد!

خواهران من! بانوان محترم! شما به بلندای طول تاریخ، و به تیراژ همه ی روابط با جنس مخالف، ادعا کرده اید که ما شما زنان را نمی شناسیم، و ای وای ، چه می شد اگر ما شما را می شناختیم! چرا فقط یک بار، به این موضوع فکر نمی کنید که شاید، بر طبق این ادعا و فلسفه شما، این موضوع شناختنی نباشد، و عوض سر کوفت زدن و آه کشیدن و چوب توی ماتحت ما و رابطه (و بالتبع آن خودتان) فروکردن، باید این را به عنوان یک حقیقت بپذیرید، نقش قربانی را رها کنید، و در عوض شما کمی همدلی و تفاهم نشان بدهید؟ حالا که فهمیدن شما اینقدر سخت و غیر قابل انجام است، شما کمی پا پیش بگذارید و زحمت این فداکاری را به خودتان هموار کنید.

من می گویم: ما شما را می فهمیم، خوب هم می فهمیم، به قول حضرت وودی آلن (در فیلم whatever works) ما مکانیک کوانتوم را فهمیده ایم، فهمیدن آنچه در کله های شما می گذرد که جای خود دارد. چیزی که ما نمی فهمیم، تناقض است، و نه ایراد از ما، این ماهیت تناقض است که نفهمیدنی است. می پرسید تناقض چه ربطی به شما خواهر های عزیز دارد؟! دونت ایون گت می استارتد آن دت!

-What I do know is you got stoned, you tried to pick a fight...and now you're trying to make me jealous.

+But you're not the jealous type, are you?

*بیل عزیز روشنفکر نما! این "جرم" تو است که حسود نیستی. باید حسود باشی! والا آلیس محترم از کجا بفهمد که برای تو عزیز است؟ توجه می کنی بیل؟ تو باید حسودی کنی، تا زنت بفهمد که تو او را دوست داری! این راه از دیدگاه منطقی که ای کاش ما مرد ها می فهمیدیمش، راه ابراز محبت و اهمیت تو به آلیس است. اما بیل! تو باید متوجه باشی که تبدیل نشوی به یک کنترل فریک! (این قسمت که دلیل آوردن نمی خواهد، می خواهد؟) بیل! تو باید حسود باشی و نباشی! و اگر این تناقض را درک نمی کنی، مشکل تو و همه ی مردان است، آخ که اگر شما مردان...

-No, I'm not.

+You've never been jealous about me, have you?

-No, I haven't.

+And why haven't you ever been jealous about me?

-Well, I don't know, Alice. Maybe because you're my wife. Maybe because you're the mother of my child...and I know you would never be unfaithful to me.

*بیل! تو نباید هیچوقت نسبت به این موضوع اطمینان داشته باشی! تو باید خودت و پارتنرت و رابطه ات را با حسادت به گند بکشی! چطور نمی فهمی که زن ها...؟؟!

+You are very, very sure of yourself...aren't you?

-No. I'm sure of you.

+Do you think that's funny?

-All right. F.u.ck it.

+Now we get the f.u.cking

-laughing fit, right?

*خیلی خوب بیل. این هم موخره ی زیبایی برای این دادگاه رمانتیک! آماده باش، که قرار است مادرت را خر سوار کنند! گود لاک!

+Do you... Do you remember last summer at Cape Cod? Do you remember one night in the dining room...there was this young naval officer...and he was sitting near our table with two other officers?

-No.

+The waiter brought him a message, at which point he left. Nothing rings a bell? Well...I first saw him that morning in the lobby. He was checking into the hotel...and he was following the bellboy with his luggage...to the elevator. He glanced at me as he walked past. Just a glance. Nothing more. But I could hardly... move. That afternoon...Helena went to the movies with her friend...and you and I made love. And we made plans about our future...and we talked about Helena. And yet...at no time...was he ever...out of my mind. And I thought if he wanted me... even if it was only...for one night...I was ready to give up everything. You. Helena. My whole f.u.cking future. Everything.

+And yet it was weird, because at the same time... you were dearer to me than ever. And at that moment, my love for you...was both...tender and sad.

*چرا، جدا چرا ما مردها شما زن ها را نمی فهمیم؟!!

+I barely slept that night...and I woke up the next morning in a panic. I didn't know whether I was afraid that he had left...or that he might still be there. But by dinner...I realized he was gone...and I was...relieved.

*خسته نباشی آلیس! میشن اکامپلیشد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی نوشت: می دانم متن یک طرفه است، روا هم نیست از طرفی که نمی دانم در آن چه خبر است حرف بزنم. پیشنهاد (و تقاضا) می کنم، هر کس می تواند طرف آلیس ماجرا را بنویسد، پا پیش بگذارد و لطف کند.



نصف شب است دیگر...

Labels:

At January 25, 2010 at 4:42 AM, Blogger govan

ای دستت به بلندای تاریخ درد نکنه، که جواب تمام این درخواست ادراک ناممکن و تفاهم با تناقض رو به روشنی تفسیر کردی!

 
At February 8, 2010 at 12:27 PM, Anonymous Anonymous

من اینطور مواقع، ذهنم دیوانه وار شروع می کند به حساب تقویم حریف، چندم ماه است، چندم ماهش می شود؟ پی ام اس است یحتمل، ها؟
.
.
.
"شیطان درونم قاه قاه میخندد"
.
.
.
سلام...نقدتون با اینکه خیلی یکطرفه بود ولی برای من(که آلیس وار زندگی میکنم)خالی از لطف نبود.میخواستم مثل شما دیالوگ به دیالوگ حسم رو بیان کنم ولی طولانی میشد و از حوصله نوشتاری من خارج بود!سوالی که در ذهنم شکل گرفت این بود که چرا "پذیرفتن" این تناقض سخته؟یک درصد احتمال بدید راهی پیدا میشد تا ما شمارو و شما مارو درک کنید...واقعا بعد از اون جذابیتی هنوز وجود داشت؟
تناقضی که خود ما هنوز باهاش درگیریمو چطور میخواید درک کنید مردان عالم؟چطور متوجه عذاب وجدان و خود درگیریه اسفبار آلیس فقط به خاطر اینکه یکبار مردانه فکر کرده نمیشید؟ما عذاب وجدان میگیریم،ولی شما نه!ما یاد میگیریم که عذاب وجدان بگیریم،ولی شما نه!این از تفاوتهای ذاتیمون نشأت نمیگیره،بعضی چیزها از تربیت های متفاوتمون در طول تاریخ ناشی میشه...موفق باشید

 

Post a Comment

Link
  



یا برعکس

یک لحظات غریب و بعضن غیر قابل جبرانی هست در زندگی، که حس می‌کنی یک کسی یک حرف خیلی مهمی دارد توی دلش که می‌خواهد به تو بزند یا تو یکی از کسانی هستی که می‌تواند حرفش را به او بزند. یک لحظات بی‌نهایت حساسی هست توی زندگی، که بین تو و کسی یک انرژی‌ای مبادله می‌شود که تعیین می‌کند که این حرف زده بشود یا نشود و اگر نشود گاهی برای ابد نمی‌شود یا وقتی می‌شود که سوژه فاکتور زندگی‌اش را از دست داده، مرده. معتقدم بعضی از این دوراهی‌ها سرنوشت آدم‌ها، رابطه‌ها و دوستی‌ها را زیر و رو می‌کنند، معتقدم گاهی حرف، درد دل، راز تا خود نوک نوک زبان بالا می‌آید و می‌خواهد بزند بیرون، دقیقن همان لحظه‌ای که طرف نفس را می‌کشد که از بازدمش صدا، کلمه تولید کند، همان نفس‌هایی، دم‌هایی که تندتر کشیده می‌شوند چون قبل از کشیده شدنشان جمله را در مغزمان آماده کرده‌ایم و اگر در آن لحظه سکوت باشد و سکوت بوده باشد مخاطب بر می‌گردد و به دهانمان نگاه می‌کند.

انرژی در جریان بین دو شخصیت، فارغ از هر نوع ارتباطی که با هم داشته باشند یا نداشته باشند، شجاعت دهان باز کردن برای شروع گفتن یک حرف، یا برعکس، شجاعت و به موقع بودن ِ دهان باز کردن برای پرسیدن این سوال که: "می‌خواهی با من حرف بزنی؟" در لحظه‌ای که طرف در آخرین مرز تردید قرار دارد، سرنوشت یک رابطه، یک لحظه، یک آینده را عوض می‌کند.

گاهی احساس می‌کنم که در هم‌همه‌ای، شلوغی‌ای یا سکوتی، روبروی آدمی نشسته‌ام که ذهن‌هایمان تند تند دارند با هم حرف می‌زنند، درست مثل فیلم‌هایی که افراد در آن قدرت شنیدن جمله‌های ذهن هم‌دیگر را دارند، احساس می‌کنم که اگر هر کداممان دهان باز کنیم، رازها، درد دل‌ها، حتا شاید عمیق‌ترین حس‌ها را داشته باشیم که بگوییم. گاهی من و آن آدم روبرویی، از اینچنین لحظه‌ای عبور می‌کنیم و نتیجه، خوب یا بد، چیزی‌ست شبیه سقط جنین به جای تولد. برای بازگشتن به آن لحظه، دیگر نمی‌توان زمان را معکوس کرد.

سی و پنج درجه

Labels:




هم‌فیلم‌بینی ِ چهارم.

اولین بار که فیلمو دیدم، همون ده سال پیش‌ها، و درجا برگشتم از اول و دوباره دیدم (باور کنین که انگار همون روزها سه‌باره هم دیدمش) تا بلکه از بهت دربیام؛ یه‌جایی‌ش بیش‌تر از همه گیر کردم، و دارم اغراق هم می‌کنم شاید که حتا بیش‌تر از سکانس اعتراف آلیس. سکانس عشق‌بازی ِ بعد از مهمونی‌شون. دقیق‌تر، نگاه‌های آلیس توی آینه به خودش/شون. همون یکی دو دقیقه و Baby did a bad bad Things … همون نگاهی که فرداش گره می‌خوره به اعتراف‌های آلیس و اون everything محکمی که ته ِ همه‌ی حرف‌هاش می‌گه. اوری‌ثینگی که یک‌سال تمام دغدغه‌ش بوده/هست؟ و حاضر بوده/هست؟ که به خاطر یک شب به بادشون بده. و اون خنده، بعد از این‌که بیل می‌گه به تو اطمینان دارم، خنده‌ی حاکی از اگه می‌دونستی…
همین دو سه سال پیش هم به یه بهونه‌ای از این نگاهه نوشتم همین‌ورا، کوتاه، از نکند اجبار به وفادار بودن به خاطر عشق (ازدواج هم؟). چند هفته پیش باز هم یه چیزی دور و بر همین نگاه، درفت‌شده داشتم که نمی‌دونستم چه بلایی سرش بیارم. حالا هم بعد از چهارمین بار دیدن فیلم جز همین پراکنده‌گویی‌ها چیزی بیش‌تر نمی‌تونم.

خیانت برای من، مثل عشق، تعریف‌نشده است. تعریف‌شده نیست. هنوز که هنوزه نتونستم یه شابلون بذارم رو همه‌ی رابطه‌ها بگم این‌جاش عشقه این یکی جاش خیانت. تعریفش برام شخصی‌تر از این حرف‌هاست و قضاوت نسبت به‌ش بسته به هر آدم و موقعیت و شرایطش فرق داره.

می‌تونم یه شکل متقارن از تو فیلم دربیارم؟ (حالا بلکم هم از بی‌سوادیمه که این‌جوری توجهمو جلب کرده و هر فیلم‌نامه‌ی کلاسیکی هم ممکنه همین ساختار متقارن شروع و اوج و پایان رو داشته باشه) یه ساختاری که انگار اون مهمونی مدل فراماسونری مرکز ماجراست و بقیه‌ی سکانس‌های مهم‌تر نسبت به این مرکز تقارن هندسی دارن باهم. این‌طوری:

یک. شروع‌فیلم، آرامش، خونواده، مقدمات مهمونی (با یه‌کم اغماض، نماهای جریان زندگی، آلیس و هلن خونه/بیل مطب)
دو. مهمونی کریسمس خونه‌ی ویکتور
سه. اعترافات آلیس
اتفاقات اون «خونه»
سه. خواب آلیس
دو. گره‌هایی که ویکتور برای بیل باز می‌کنه، باز هم خونه‌ی ویکتور
یک. فروش‌گاه و خرید کریسمس و سعی در برگردوندن آرامش به خونواده

نمی‌دونم چرا. که این سه شب طولانی و عذاب‌های طولانی رو بی‌خودی خلاصه و هم‌قرینه کنم؟ که ساده بشه، بشکنه؟ که سرنوشتی بوده که چاره‌ای جز اون نبوده و خلاص؟

از اون مراسم عجیب، اونیفورم، اونیسون، که هم با تعریف‌های ویکتور ساده و نمایشی به‌نظر می‌رسه و هم انقدر آیینی و اصول‌منده که رعب و وحشتش ولت نمی‌کنه با اون تک‌نت‌های پیانو، که تو هم رسوا می‌شی همراه با بیل و بی‌نقابی‌ش، بی‌حجابی‌ش، نمی‌تونم بنویسم.
اصلن چرا من آدمِ طولانی نوشتن، زیاد حرف زدن، نمی‌شم؟ خوبه اقلن الان، تو این فیلم، قابل توجیه‌ام.

تکلیف آلیس چه معلوم‌تره، با خودش با فانتزیش با زندگیش با عشق بی‌شکش به بیل(حتا اگر بنا بشه به وسوسه تن بده). حتا در دلبری‌های مستانه و رقصش با مرد مجار(حتا اگر بهونه‌ی رفتنش متأهل/متعهد بودنش باشه نه لزومن عشق) و چه یهو بیل رو، بیل غرق-شده در ثبات زندگی رو، که انگار همین‌جوری هم قابلیت سرگردون شدن داره، می‌ندازه تو سرگردونی.
همینه که هربار، هر دوشب، این بیله که شکسته و نابود خودشو می‌کشونه خونه و می‌رسه به آلیسی که - ظاهرن - آروم خوابیده، و دست نوازش‌های آلیس. گیرم که اصلن این خود آلیسه که نیاز به بغل‌شدن و آرامش‌گرفتن و ترمیم داره. اما می‌تونه هنوز هم آرام‌بخش باشه.

دیده‌این هیچ‌جای فیلم با این تم شاهکار والس شوستاکوویچ که تیتراژ شروع و پایانیه، کسی والس نمی‌رقصه؟ عوضش تمِ تمام صحنه‌های زندگی کاری بیل و کات خوردن‌هاش به روزمره‌ی آلیس و هلنه. توی مهمونی اول، ملت با when I fall in Love می‌رقصن. تو اون مراسم نمایشی با Strangers in The Night که بی‌ربط نیستن قطعن به شرایط و صحنه‌ها و آدم‌ها. لابد شنیدین هم یه تیکه از رکوئیم موتسارت رو روی اون نمایی که بیل از دست اون تعقیب‌کننده‌هه فرار کرده به کافه‌ای و داره می‌ره که خبر مرگ مَندی رو تو روزنامه بخونه که البته باز هم می‌رسه به همون تک‌نت‌های خوفناک پیانو.

آلیس تشنه‌ی توجهِ بیله؟ می‌خواد حسادتش رو برانگیزه؟ بیل واقعن کم‌توجه‌تر از قبله؟ پای وسوسه و هوس درمیونه؟ آلیس با محاکمه کردن بیل دنبال بهونه می‌گرده؟ دنبال شریک جرم؟ رویا و فانتزی رو با واقعیت تلافی می‌کنن؟ و برعکس؟

منِ عاشقِ حواشی و جزئیات و بازی با بعضی دیالوگ‌ها و لهجه‌ها و بادی‌لنگوئج‌ها. کلافه کنی بسکه دیالوگ‌ها رو بگی.
خوش‌مستی/‌‌خوش‌نشئگی‌گویی‌های نیکول کیدمن
آهنگ اسم نیک نایتینگل، با اون N هایی که انگار تو هوا ول می‌شن
اون مسوول رسپشن هتل ِ نیک، کلن

چه معلومه که طفره می‌رم. ای کاش هم‌فیلم‌بینی-نویسی‌هامون، گاهی که انقد بی‌رحمانه فیلم‌های به این سختی رو انتخاب می‌کنین، فیلمی که یکی از قطعی‌ترین‌های لیست ده‌تایی منه (حالشو ببرین یه دونه‌شو لو دادم)، می‌شد بشه هم‌فیلم‌بینی-گویی. اون‌وخ شاید راحت‌تر از ریز-ریزش حرف زده می‌شد. از چیزایی که تو کلمه‌های نوشتنی - دستِ‌کم کلمه‌های محدود من- نمی‌گنجه. که توی نوشتن اصن نمی‌دونم از کجا شروع کنم. چیو بگم چه‌جوری بگم که اطناب نشه و ایجاز هم خیلی نباشه. انقدر الکن نباشم (کوتا بیا ننویس خب!). اصلن ای کاش بعضی فیلم‌ها رو انتخاب نکنیم که ازش حرف بزنیم و بنویسیم. بذاریم برای خودمون بمونن. فیلم یه عمرمون.

آواز در باران

Labels:




صلح و آرامش از عریانی بهتر است
یا
دیدن یا ندیدن مساله این است


از ویژگی‌های آثار کویریک نبودن مرز واضحی بین خیال و واقعیت است. این دو به طرزی در فیلم واقع می‌شوند که نمی‌توانی میان واقعیت بایستی و داد بزنی این واقعیت است و توی رویا با علم به این‌که رویاست ادامه‌ی داستان را نگاه کنی. آثار کوبریک و بالاخص آیز واید شات نمونه‌ی کاملی از این مرزهای درونی و بیرونی آدم‌هاست. افکار درونی جنبه‌ی خارجی پیدا می‌کند و اتفاقات بیرونی جنبه‌ای درونی. نمی‌توانی قائم و متقن بایستی و بگویی این تکه از فیلم چقدر رنگ حقیقت یا خیال دارد همان‌طور که موضوع فیلم روی تاثیر این دو بر ذهن و زندگی انسان‌ها بحث می‌کند.
صحنه‌ی بالماسکه، مردهای شنل‌پوش و بانقاب. زن‌های عریان و هم‌زمانی‌شان با خواب آلیس بیشتر شبیه به کابوس‌های مردانه‌ی مردیست که در تاریکی شب قدم می‌زند تا ورود واقعی به دنیای آن چنینی. توی دنیای نقاب‌پوشان تنها چیزی که معنا دارد سکـ.س است بدون نیاز به شناخت آدم روبرو. تعهل و تجرد معنایی ندارد. دوست داشتن جایی را پر نمی‌کند. هر کدام از زن‌ها می‌تواند هر کسی باشد همان‌طور که هر کدام از مردها. صحنه‌های بالماسکه همان صحنه‌های جشن زیگلر آغازین است این بار با نقاب. توی جشن ِ نقاب‌ها زن‌ها انتخاب می‌کنند. مردها منتظر انتخاب شدن می‌مانند. این همان دنیای ذهن بیل است که زنش را دارای قابلیت انتخاب می‌بیند. با کدام مرد؟ یا صریح‌تر کدام نقاب؟ کدام جسم؟ کدام صورت. جسم بدون روح. بیل خودش را مقصر می‌داند. در جدالی بی سرانجام گیر افتاده. با خودش فکر می‌کند کاش آن حرف‌ها را به آلیس نزده‌بود تا شنوای این چنین حرف‌هایی باشد. در جشن نقاب‌ها با علت شروع جدال مواجه است. صورت. هیچ‌چیزی جز نقاب نیست که زنی از زنان گود را به سمت تو بکشد. همان چیزی که آلیس مشاجره را از آن آغاز می‌کند. ولی چه چیزی می‌تواند او را از این کابوس نجات دهد؟ از این همه شکل هم بودن. از این گـ.ایش کثافت‌بار. از این معرکه. توجه. یک نفر درون او را. زیر نقاب او را درمی‌یابد و نجاتش می‌دهد. آلیس همچنان در خواب به بیل خیانت می‌کند. و از خیانتش خوشحال است. بیدار می‌شود و از خودش شرمگین است. برزخی از اعتراف برای خودش ساخته که روحش را از درون می‌خورد. گناهکار منم. این چیزیست که زن ماجرا به آن فکر می‌کند. مرد اما نه تصویر که به سراغ خود خیانت می‌رود. به محل جرمش برمی‌گردد اما هرگز این میزان پریشانی را در عذاب از خیانت خویش تجربه نمی‌کند. پریشانی او صرفن مفعولی‌ست. عذاب می‌کشد چون مورد خیانت واقع شده. اقرار که به آخر می‌رسد هر دو در خاکستری‌ای که لبخندی ندارد پرتاب شده‌اند. گناه اگر دوطرفه باشد راحت‌تر می‌شود تاب آورد گناه ِ کرده را.
کوبریک توی دنیای درونی آدم‌ها قدم‌های زیادی می‌زند. سکـ.س بی عشق را به مسلخ می‌کشد. رهایی از آن را به دست نجات‌دهنده می‌سپارد. نجات‌دهنده را قربانی می‌کند. نیشگونی از هوس و حسادت و تعهد مخاطب می‌گیرد سر آخر نجات‌یافتگان ماجرا را زنده اما خسته، مانده اما شرمگین راهی زندگی می‌کند تا این‌بار با اندوهی دست و پنجه نرم کنند که عریان‌شان را تاب نیاورد.
تفسیر عنوان فیلم توصیه‌ی به‌جایی به طاقت آدمی‌ست؛ چشمانت را تا می‌توانی ببند. ما‌ آدمیم، دوام نداریم. عالم کل بودن از پا درمان می‌آورد. ذهن دیگری را دانستن. گوشه‌ی دنج دلش، هوسش، خاطرش، خوابش، ویران‌مان می‌کند. بگذار ندانیم تا زندگی کنیم. به خیال خودمان راحت زندگی کنیم. این پل نمی‌ریزد اگر میخ‌های شل‌شده‌اش را نبینی. برزخی که دیدن سستی پل به تو می‌دهد بسی رنج‌آورتر است از سقوط.

مسعوده

Labels:




Eyes Wide Shut - 2

و اما آن مهمانی عجیب …با آن پیانوی تک نوتی و آن افتتاحیه …مجلسی پر از آدمهای ماسک دار که در نهایت به این نتیجه میرساندت که همه آدمها از بی لجام بودن شهوت درونشان شرمسارند و برای آنست که پشت ماسک پنهانند. آنها هستند تا دنیای کنجکاو و هوسران درون را ارضا کنند بی آنکه خیانتشان (؟!!!) آشکار شود…ظاهرن فرق نمیکند که باشی و کجا باشی و به چه مذهب و مسلکی اعتقاد داشته باشی …عبور از باندری و قواعد یک التزام و قاعده اجتماعی برای زوجها امری غیر قابل قبول به حساب می آید و هیچ یک حاضر نیستند شرمساری آنرا با آشکار کردن صورتشان به جان بخرند. آدمهای آن مراسم برای من آدمهایی هستند که فقط به دنبال خواسته جسمیند و روح و عشق و داستان ورای لذت جسمانی در آن معنا ندارد. چنین چیزی برای دنیای مردانه عجیب نیست ولی برایم عجیب است حضور زنان در این مراسم که اگر زن بخواهد به اوج برسد در نظر من باید و باید رابطه عاطفی دست در دست رابطه جسمی حرکت کند . مگر آنکه زنان جمع به رابطه جنسی تنها از دید شغلی بنگرند که البته با توجه به حضور مندی در جمع این سوال پیش می آید که آیا زنان مدعو تنها چنین زنانی بودند؟

زمانیکه که زن ماسک دار (مندی ) بیل را انتخاب میکند همیشه سرشار از سوال است برای من . از کجا دانست که بیل کیست و به آن جمع تعلق ندارد و سعی کرد به او بقبولاند که باید عمارت را ترک کند؟ صحبتهای مندی گویا همان ندای والد درون بیل است که میخواهد از آن جمع دورش کند ولی کنجکاویش نمیگذارد ! نمیتوانم بگویم حس انتقام نمیگذارد …چون از لحظه ای که رمز عبور و آدرس را از نایتینگل گرفت برق کنجکاوی را در نگاهش میبینی…چون اگر صرف انتقام مد نظر بود تا آن لحظه بارها فضایش فراهم شده بود … شاید این دلیلی بر این است که نباید خیلی از تجربه هایی که ریشه در کنجکاوی آدمها دارند را با حس انتقام جوییشان اشتباه گرفت .

آنوقت که از بیل در خواست میشود که ماسک را از صورت بردارد ماسکهای اطراف نشان از نگاه قضاوتگر و هوچی گر آدمهای دنیای واقعی برایم دارد …آن همهمه که گویی خودشان عضوی از همین جمع نیستند …نگاه پرسشگر و در عین حال لذت از نواخته شدن بر کوس رسوایی یک شخص دیگر …آدمهای قضاوتگری که پشت ماسکهایشان پنهانند و انگار نه انگار که آنها هم میتوانندرسوای جمع باشند …آدمها و ماسکها و قضاوتهایشان …عین عین دنیای اطرافمان!
بیل با فداکاری زنی از مخمصه رهایی میابد . باز هم تاکیدی بر اینکه زن و احساسش تا کجا که نمیرود …

بقیه داستان باز هم شامل نبرد درونی بیل با خودش و زجر پیوسته اش از تصور خیانت آلیس است . زجری که برایم تا نهایت بی معنا ، پوچ و عجیب است . شاید تفاوت آدمهاست و شاید تفاوت نگرش زن و مرد …ولی اینکه یک فانتزی را تا کجا تصور کنیم و با تصویرش خود را زجر بدهیم دست خودمان است !

همزمانی خواب آلیس و زمانی که بیل در میهمانی ماسک دارها سپری میکند …وقتی نمیداند بیل کجا بوده و سرشار از عذاب وجدان میشود …شاید عذاب از اینکه میداند که با اعتراف به یک رویا چگونه دنیای ذهنی بیل را ویران کرده و میداند زمانی که دیوارهای اعتماد فرو ریزد سخت است به قبل آن بازگشتن …زن پشیمان است از اینکه حربه استفاده کرده …از اینگه بازگو کرده …

بیل هم میداند …ولی سرانجام تصمیم میگیرد که او هم بگوید…و بار دیگر تکرار خطا …این بار نه برای انتخاب …برای آرامش خودش …ولی چه فرق میکند ؟ گفتن و اعتراف کردن اعتماد را برای همیشه میبرد …حتی اگر تنها عبوری باشد از ماجراهایی که هیچ یک خطای واقعی نباشد …حتی اگر عبور و فانتزی باشد !
مثل هر زندگی دیگری راههای دوام یافت میشود …طرفین مصالحه میکنند و زن مرد را به معمول ترین روش صلح دعوت میکند …

من میمانم و تصور زندگی پس از این …مصالحه بی شک همیشه هست …حتی تلاش در فرستادن آنچه نمیخواهی به پس ذهن …ولی آنجا هست …نمیتوانی کتمانش کنی …کنترلش شاید …ولی همیشه شاید روزی بیاید که سرباز کند!
یک جایی نوشتم اگر فقط و فقط یک خط برای این داستان میخواستم بنویسم اینکه ” بگذاریم چشمانمان بسته باشد …لازم نیست همه حقایق ذهنی هم را بدانیم اگر بخواهیم زندگی با لرزش کمتر به پیش برود …شاید مثل همان کبک سر در برف کرده!”


Dr. Bill Harford: Are you sure of that?
Alice Harford: Am I sure? Only as sure as I am that the reality of one night, let alone that of a whole lifetime, can ever be the whole truth.
Dr. Bill Harford: And no dream is ever just a dream

———————————————————————————-

پی نوشتها :

۱٫ کوبریک بزرگ ، بزرگ خواهد ماند !

۲٫ هنوز فکر میکنم وقتی دختر صاحب مغازه اجاره لباس به بیل گفت که شنلی با خز قاقم بپوشد به چه اشاره داشت ؟ شاید این دلیلی بود بر شناسایی بیل در مهمانی …راستش به گمانم از هیچ نکته ای در این فیلم نمیشود سرسری گذشت

۳٫شدیدن دلم میخواهد کتاب اصلی داستان را بخوانم !

۴٫برایم عجیب است آدمهایی که این فیلم را زندگی نکرده اند! بس که آدمهای امریکای شمالی عجیبند …در یکی از مکالمه هایم با یک خانم مسیحی کانادایی انزجار نگاهش را دیدم وقتی لقب “نستی مووی” داد به این فیلم و نگاه چپش را به شدت بابت ابراز علاقه من حواله ام کرد…به گمانم این آدمها میخواهند از حقیقت زندگی فرار کنند …و البته همان قصه کبک سر در برف!

هستیا

Labels:




Eyes Wide Shut - 1

عجیب اینکه از لحظه ای که دیدم باید آیز واید شات را ببینم و بنویسم گفتم که نمیتوانم بنویسم . نمیدانستم که جور نمیشود و طول میکشد تا باز ببینمش !
اصلن هر چه مشقی میشود بد است . حتی اگه آیز واید شات دیدن باشد. انگارهمه نیروهای کائنات جمع میشود که مانع انجامش شوند ! خوب …این هم دهان کجی من به نیروها !
حالا هم تصمیم میگیرم و خودم را مجبور میکنم که بنویسمش…اصلن چرا که نه …چرا نه همه آن چیزهایی که در ذهنم هک شد …همان دفعه اول … و بعد دفعه های بعد …

اصلن آیز واید شات دقیقن از همان چیزهاییست که در طول زمان هر بار یک برداشت داری از لحظه هایش …هربار با یک قسمتش همذات پنداری میکنی …هر بار یک شکلی شخصیتها
و اتفاقات اطرافشان را قضاوت میکنی …و چه موقعیتی بهتر از اینکه این سفر در طول زمانت را بیایی و بنویسی و ببینی تغییرات را …ببینی چقدر فرق داشت هک شده ها…طول زمان
و تاثیرش بر درکت ؟بر اهمیت لحظه ها؟ گفته ها؟ شنفته ها ؟ نوع قضاوت و …
از آن قشنگ تر اینکه ببینی بقیه چه فکر میکنند …اصلن شریک شدن مزه این یکی فکر نکنم تکرار شود بس که این فیلم ذره ذره زندگی همه جور آدمی هست . از همان آغاز مشاجره سر هیچی و انتقام جویی و
ذره ذره حس و نگاه زنانه و مردانه و همه آن مشاجره های معمول …گمانم اگر شروع کنم نمیتوانم به پایان ببرم این پست را …

اولش …دل به شکی انتخاب لباس …مثل همیشه …و بعد زن ( که من اول بار جیغم هوا رفت وگفتم هپلی با این همه تیشان فیشان ببین چطور از سر توالت بلند شد و ببین که دستش را خوب نشست !)
و به این فکر کردم که …………………. (خوب گمانم خیلی هم نباید وارد جزئیات افکار من شد ) و بیشتر حواسم به زن زیبا و مرد زیبا و زندگی زیبا بود و آماده برای هر تهاجمی به هر آنچه که
آرامش ظاهر را بر هم بزند..
در طول زمان زن را دیدم …نیازش به دیده شدن …ستوده شدن …فرار از عادت شدن …
همه آن بحث کیف و مثل همیشه اعتراض به دیر شدن و باز هم درخواست زن برای دیده شدن …نه برا یآنکه بشنوی “که زیبایی مثل همیشه !” و تو میدانی و خیلی میدانی که دیده نمیشوی الان …
و این انگارگازت میگیرد …قلبت را فشار میدهد و با خودت شاید بگویی خواهی دید که هنوز هم چشمهایی من را خواهند دید!
چشمایی که تو را میبینند خیلی زود کشف میشوند …و زن میداند که تا کجا پیش خواهد رفت …
و بعد باز اتاق خواب …و بعد آن نگاه آلیس جلوی آینه وقتی بین عادت و تنفر غوطه میخورد…که وای بر ما که آن نگاه را نگیریم و حس پشت لبان فشرده را وقتی گردنش بوسیده میشود نگیریم!!!

….

راستش طلایی ترین سکانس فیلم که برای ابد در ذهن من هک شده همان سکانس بحث آلیس و بیل در اتاق خواب به همراه خماری پات -همان پاتی که آلیس را در کوزه میندازد – وقتی
میخواهد با مستی و راستی از همسرش اعتراف بگیرد ولی خودش اعتراف میکند! گمانم نوشتن از همان سکانس برای من تا ابد طول بکشد!

همان بار اول میدانستم امکان ندارد آلیس خیانت کند به زندگیش (خیانت ؟؟!!؟!؟ واژه اش رو دوست ندارم …مگر به یک فانتزی میشود گفت خیانت …مگر اصلن باید بهش گفت خیانت ؟!!؟
حالا گیریم شبی را هم به صبح میاورد …باید گفت خیانت ؟؟؟ خودش میماند و از هر طرف که نگاهش کنی عذابش ! غوطه ور بین خانه و خانواده و عشق اگر رها میکرد همه چیز را و در
حسرت احتمالی اگر افسر را رها میکرد …شاید هم بدتر از آن اگر واپس زده میشد …این اگر خیانتی هم باشد خیانت به خودت و به یکبار زندگی کردنت و در حسرت رویا زندگی کردنت خواهد بود!)

اولین فرق در طول زمان : هنوز هم روی حسم راجع به آلیس مطمئنم …میتوانم بفهمم آن حس راحتیش را وقتی افسر مربوطه “ندیده و سایه وار ما” هتل رو ترک میکند! اصلن همان سایه
بودن فانتزیش وقتی تعریفش میکند مثل سایه بودن همه حسهای سرکوب شده همیشگی زنانه است …وقتی میخواهی همه را به قهقرا بفرستی …ولی واقعن چرا ؟ شاید بار اول همان فانتزی را هم خیانت میدانستم و
الان ۱۰-۱۲ سال بعد به این طرز فکر خودم میخندم . عین همان خنده هیستریک آلیس به کل زندگی و باورهای خودش و بیل!

راستی : برای چه و واقعن برای چه آقای دکتر اینقدر زجر آور به وفاداری همسرش ایمان دارد ؟این مدل ایمان حرصم میدهد !- این دومین تفاوت در طول زمان …اول بار از این حس اعتمادش
کیف کردم ولی الان که فکرمیکنم لجم را در می آورد بدجوری!

سخنرانیش البته راجع به اینکه زنها زنند و مردان مرد و نوع نگرش آنها متفاوت است همواره برام جالب و جذاب بود و هست. دنیای مردانه و توضیحات … دلم خنک میشود وقتی آلیس میگوید :
اگر فقط شما مردان میدانستید ….یعنی اگر واقعن میدانستید…ندانسته ها به ندانستن فانتزی و رویا و احساس زنانه محدود نیست …که اگر فقط میدانستید….
چقدر آن زنگ تلفن هم بی جاست و هم به جاست …دلت میخواد ببینی دکتر چه جواب میدهد …دلت نمیخواهد این سکوت لعنتی تا آخر بماند …در عین حال خیلی وقتها ناگفتن بهتر از گفتن است …
همان به که زمان بگذرد در سکوت!

یک تفاوت دیگردر من و طرز تفکرم : دفعه اول فکر کردم چقدر خوب است آدمها صادقانه حرفهایشان را بزنند . حالا فکر میکنم صداقت به چه قیمتی ؟ اگر صدماتش بیشتر از منافعش باشد چه ! این
تغییر و درک خیلی خوشحالم نمیکند …نشان از بزرگ شدن و ناخالصی دارد برایم !

اسم دخترک که نامزدش به قول بیل معلم بود و پدرش مریض بیل چه بود؟ یادم نمی آید ولی نگاه ملتمسش تا آخر عمر یادم میماند …آنوقت که نگران بود مبادا بیل راز دلش را پیش فیانسه مربوطه برملا
کند! راستی گمانم فقط پروفسورهای ریاضیات نتوانند احساس موجود در آن فضا را درست درک کنند!

لحظه بوسیدنش و اعترافش …بار اول تنفر در من برانگیخت …بعد از ۱۰-۱۲ سال فکر کردم که شجاع بود که اعتراف کرد. فکر کردم زنها لازم ندارند که زیاد بدانند تا دوست بدارند …و خنده دارتر آنکه
زیاد هم نمیخواهند …همه آرزو در حد تنفس در هوای همجوار بود برایش و دروغ نمیگفت…واقعن دروغ نمیگفت …اگر دل ببازند باخته اند و اگر شجاع باشند قمار میکنند …به باختنش فکر نمیکنند .

اگر همینطور جلو بروم باید لحظه لحظه را بنویسم …چه فکر میکردم و حالا چه فکر میکنم …خلاصه میکنم …راستش از همان بار اولی که آیز واید شات را دیدم میدانستم بیل از کنار همه اتفاقات اطرافش
خواهد گذشت و به زندگیش خیانت (؟!؟!؟!باز هم گفتم خیانت ! چرا ؟!؟!؟!) نخواهد کرد. چون همسرش به او خیانت (؟!؟!؟) نکرده . او هم تا مرز پیش میرود ولی اتفاقی بیش از آن نخواهد افتاد.
هنوز هم معتقدم که همینطور است …نمیدانم چرا …ولی فرقم این است که به خود می آموزم اگر خودم از خطی عبور کردم باید تحمل عبور شریکم را هم به همان اندازه داشته باشم …نه در حد حرف که در حد عمل …
اگر خیانت نمیخوانمش پس نباید برایم دردناک باشد !

——————————————————————————————–
سرعت نوشتن به پای سرعت فکر کردن نمیرسد …هنوز حتی به نیمه هم نرسیدم.
نوشتن به اندازه کندیش از فکر کردن در بیان حق مطلب ضعیف است. به خصوص اگر بخواهی فی البداهه بنویسی! بر میگردم و در شماره دیگری تکمیل میکنم …من و قصه ماسکها مانده ایم هنوز…

Labels:

At January 23, 2010 at 8:36 AM, Blogger It Is Midnight...

راستش چند جا مخالفت دارم، با نظرهایتان و چند جا اشاره ها به جا و زیبایند:
من فکر نمی کنم که بیل خیانت نمی کرد، بیل برای بار دوم، به خانه ی آن دانشجو رفت تا خیانت کند، و کرد (به زعم من)
به نظر من هم عجیب ترین و پر حرف و حدیث ترین قسمت فیلم همان سکانس علف کشیدن است، و راستی، اشاره ات به :
"فقط پروفسورهای ریاضیات نتوانند احساس موجود در آن فضا را درست درک کنند"
بسیار زیبا بود

 

Post a Comment

Link
  



آغازی در پایان
برای آیز واید شات
و به یاد استنلی کوبریک

روزی روزگاری یک آقایی که از اساتید بلامنازع سینما هم بود پروژه عظیم علمی خیالی اش با عنوان هوش مصنوعی را یکباره رها کرد و رفت و یکی از طرحهای خیلی قدیمی اش را از میان پرونده ها بیرون کشید که طرح اقتباس از یکی از نمایشنامه های آرتور شنیزلر بود و آن استاد کهنه کار به یکباره بر آن شده بود که فیلمش کند و کار را با عنوان آیز واید شات آغاز کرد. همه کنجکاو بودند و صحبت ها حکایت از یک داستان اروتیک جنجالی داشت. تولید فیلم در سکوت خبری و با وسواس و با حضور دو ابرستاره آن سالها در نقش های اصلی پیش می رفت و هر چه خبر کمتر بود بازار حواشي و شایعات گرمتر می شد.

پیرمرد فیلمش را تمام کرد و بعد از اولین نمایش خصوصی فیلم، در خانه اش و در خواب از دنیا رفت. حالا این اثر با توده ای از شایعات پشت سر تنها یک اثر کنجکاوی برانگیز نبود بلکه آخرین فیلم این استاد بزرگ هم بود که این طور روی دست تهیه کنندگان مانده بود که حالا چطور باید اکرانش کنند. تهیه کنندگان بدشان نمی آمد بر اروتیک بودن فیلم کمی بیشتر تاکید کنند و با ممیزی دیجیتال بعضی نماها پیاز داغ این قضیه را از نظر خبری افزایش دهند اما تغییر دیگری در نسخه 159 دقیقه ای کوبریک داده نشد.

فیلم اکران شد و فیلم، فیلم کوبریک بود و مخاطبان بجای آن فیلم اروتیکی که در ذهن پرورده بودند با فیلمی پیچیده و دشواریاب مواجه شدند که ظاهرا داشت یک داستان ساده را بصورت خطی روایت می کرد و در عین حال آنقدر که انتظار داشتند هم اروتیک نبود. فیلمی پر از میزانسهای پیچیده و نماهای چند پهلو و پر از قاب های فاخر با آن پرتوهای مرموز آبی و نارنجی که در اغلب نماها جلوه گر بودند. تماشاگر ناگهان با هزارتویی از نشانه ها و رمزها مواجه شد که باید کشفش می کرد. با داستانی چندلایه و چند وجهی که هربار که می دیدیش جور دیگری رخ می نمود. حساب کنید که توی این گرماگرم تام کروز و نیکول کیدمن هم از هم جدا شدند و همه علت این جدایی را این فیلم دانستند که حالا دیگر فهم متن و اشارات فرامتنی اش چه واویلایی شد.

ده سالی از این حیرت گذشت و حالا گمانم آیز واید شات در میان فیلم بین ها محبوب ترین فیلم کوبریک باشد که در این فیلم کمالی هست که گمانم رکن اصلی اش مرگ به موقع خالقش باشد. مرگی در بازه ای حساس و کلیدی میان پایان تولید و آغاز اکران. اگر کوبریک زنده می ماند بعید نبود به سنت فیلمهای پیشین فیلم را برای اکران کوتاهتر کند و در آنصورت معلوم نبود کدام سکانس ها حذف می شد و معلوم نبود نتیجه کار بهتر می شد یا نه و آیا کمالی که در نسخه فعلی وجود دارد یک کمال کوبریکی است یا کمالی اجباری و تصادفی زاییده مرگ زودهنگام سازنده سختگیر؟ اگر کوبریک زنده می ماند دست کم شاید می شد از او نظری مصاحبه ای چیزی در باب فیلم پیدا کرد که اسرار فرامتنی این اثر را بگشاید که چه شد که او ناگهان یک ملودرام ساخت. اثری مهربان تر که پایانی نسبتا خوش دارد و در عین تلخی و گزندگی رد امید را می شود در آن گرفت و همچون آثار قبلی در سیاهی و یاس تمام نمی شود. مثل سرباز گومر پایل غلاف تمام فلزی که پیش از انتحار می گوید: آی اَم این دِ ورلد آو شِت! و رفیقش آخر فیلم همان جمله را باز می گوید و مثل نویسنده مجنون درخشش که در میان آن هزارتوی بی سرانجام منجمد می شود یا مانند بمباران اتمی و پایان دنیا در دكتر استرنجلاو.

کوبریک فیلمی که در برنامه کاری اش نبوده ساخته و بعد هم بلافاصله درگذشته و اثر متفاوتی در کارنامه اش رقم زده که گمانم چیزی جز یک وصیت نامه هنری نمی تواند باشد که فیلمی را بی هیچ توضیح و حاشیه نویسی برای دیگران بگذاری و بروی مثل یادداشتی که پس از مرگ پیدایش کنند. پیرمرد یک زن و شوهر را از میان اوهام و شیاطین و وساوس و رویاها و کابوسهای گناه آلود می گذراند و به سلامت به خانه می رساند جوری که هیچ خیانت عینی و عملی برای هیچکدامشان روی ندهد گیرم که در رویاها و نیات روی داده باشد و گیرم که فیلم بگوید هیچ رویایی به تمامی رویا نیست اما باز هیچ خیانتی عملی نشود. برعکس فیلمها و سریالهای این سالها که هی میان زوج های فیلمها خیانت صورت می گیرد و هی باید همدردی کنیم با خائن و هی همسران خیانت همدیگر را می بخشند و ادامه می دهند. اما توی آیز واید شات انگار دستی پنهان از طریق سیر اتفاقات مانع بروز خیانت می شود و آدمهای قصه را از گناه نگه می دارد.

زن و شوهر این فیلم، آخر کار، می روند توی یک اسباب بازی فروشی که قلمروی کودکشان است و شاید پاک ترین نقطه ذهنشان، در کنار نوای شاد جینگل بلز و سرور عیدانه، روبروی هم بایستند و در چشمان هم نگاه کنند و با هم قرار گذشت و آشتی و آغاز بگذارند و نه تنها تداوم. آغازی شاید برای همیشه. آغازی که از پی زایمانی دردآلود و مخوف سر بر آورده. دردی که جای پایش توی چهره هاشان و در پس لبخندشان هویداست. در نمای آخر آلیس سرآغاز این آغاز دوباره را در لفظ صریح آمیزش ادا می کند که صورتش لحظاتی در قاب بماند و بعد تصویر به تاریکی گراید و قطعه اي بسيار زيبا از شوستاكوويچ طنين انداز شود و تمام. بار اول که آیز واید شات را دیدم نمای آخر که تمام شد غصه ام گرفت و گفتم آخرین نمای کوبریک را دیدم و تمام شد و دیگر فیلم دیگری در کار نیست و ديگر آن آهنگ شوستاكوويچ آهنگ بدرود است برايم. فیلم آخر استاد، پرامید ترین و روشن ترین فیلم اوست و خوب اگر فیلم را نگاه کنی استاد را آن میان می بینی که برایت دست تکان می دهد و بای بای می کند و می رود. اما چه خوب که نومید از انسان از دنیا نرفت و چه خوب که خانواده داستانش بقایش را از سر گرفت.

آخر ایثار تارکوفسکی پسر بعد از رفتن پدر، امیدوارانه و مومنانه به آب دادن به درخت خشک ادامه می دهد و بعد از تنه درخت بالا می رویم و نمایی از درخت بر زمینه دریاچه درخشان می بینیم که روی آن این عبارت حک می شود: تقدیم به پسرم آندریوشا با امید و اعتماد. تاركوفسكي هم پيش از نمايش ايثار از دنيا مي رود.
خوشا شاعري كه شعر واپسينش غزلی امیدوار و مومن باشد.

روزگار گیدورایی

Labels:




و همانا آدم باید
Eyes Wide Shut
رو هر چند سال یه بار دوباره ببینه و بیشتر بفهمتش. امشب خیلی بیشتر از دفعه قبل حال کردم. و عجب جالبه که ملت آمریکایی این فیلم رو خیلی دوست ندارن و ریتینگ هاش خوب نیست. بس که این ملت محافظه کار و بدبختن! ولی اصولا آخه فیلم که در اون اورجی ها خلاصه نشده بود و اصلا بخشی از قضیه همین بود که اون اورجی ها وقتی چشمات بازه اما کوری برات مهم می شه و اگه درست حسابی چشات باز باشه چیزای مهم تری فرای اون ها رو می بینی، در همین نزدیکی خودت و تو نزدیک ترین رابطه ای که داری. وای وای. چقدر راه اومدم من از ده سال پیش تا الان. چقدر دغدغه هام تغییر کرده و عبور کردم از یه سری چیزها و در عوض یه سری چیزای دیگه مهم شده واسم. چقدر این درگیری های این ها تو فیلم رو تجربه کردم و بعد شکلشون عوض شده تا آخرش شدم این آدمی که الان هستم . تجربه، همه اش تجربه باید کرد، و چشما رو هم باید باز گذاشت. در ضمن زنده باد این سرویس جدید گوگل که مزخرفاتت رو می تونی توش بنویسی و دو سه نفر بخونن بدون اینکه آبروت در سطح وسیع بره.

خورشید خانم

Labels:






کمتر فیلمی‌ را سراغ دارم که داستان فیلم‌اش از عنوان‌اش شروع شود. یعنی طبق عادت مالوف فیلم را که انتخاب می‌کنی، اگر فیلم به جزییات اهمیت داده باشد از تیتراژش به داخل دنیای فیلم پرت می‌شوی. اما در مورد این اثر کوبریک، فیلم از همان تایتل روی جلد دی.وی.دی اش آغاز می‌شود. جدال بی‌پایان‌اش از همان آغاز است که چشمانت به عنوانش می‌افتد EYES WIDE SHUT. عنوان را به فارسی به گونه‌های مخلف ترجمه کرده‌اند. چشمان باز بسته یا چشمان کاملا بسته. هرچه که معنا کنیم باز هم تنافر معنایی واید و شات خودش را نشان‌تان می‌دهد. در طول فیلم هم مرتبا یادتان می‌افتد این چشمان باز بسته را. چشمانی که بسته شد‌ه‌اند یا اتفاقی یا عامدانه یا گاهی چشمانی که باز هستند کامل اما چیزی نمی‌بینند.

داستان فیلم ساده است. اگر وارد دنیای ازدواج شده باشید به کرات اتفاق می‌افتد که به خاطر جرقه‌های کوچک، فکرها یا تصادفات لایه‌های زیرین ناخودآگاه بیرون می‌آید و سر به طغیان می‌کشد آنقدر که گاهی به تمام شدن یک رابطه می‌انجامد نهایتا. اما کاری که فیلم می‌کند مواجهه دادن شما با این واقعیت به نظر ساده است. مواجهه‌ای با چشمان کاملا باز.

شاید خیلی از هم‌جنسان نیکول کیدمن در وبلاگستان با آن جمله‌ای که در همان سکانس گفتگوی اول فیلم بین بیل و آلیس می‌گذرد موافق باشند که گفت: "اگر تنها مردها می‌دانستند" . و این جمله بعد از زیر سوال بردن تئوری تکامل داروین از طرف آلیس بیان می‌شود. من متاسفانه یا خوشبختانه کاملا در این زمینه با آلیس و این نوع نگاه مخالفم و از آن سمت کاملا معتقدم که الگوی داروینی زیربنای عمده رفتارهای ما را تشکیل می‌دهد، گیرم در سطح عمیق ناخودآگاه. اینکه تئوری تکامل باعث شده که مردها در هر سوراخی که می‌بینند فرو کنند و زنها چیزی که نصیب‌شان می‌شود صرفا تعهد و چسبیدن به یک زندگی است - نقل به مضمون از آلیس- به این معنا نیست که زنان توانایی برقراری روابط موازی ندارند یا دلشان از یک نگاه نمی‌جنبد یا به ث.ک.ث بدون عشق دست نمی‌زنند؛ بلکه صرفا به تفاوت ماهوی رفتارها اشاره می‌کند. اگر بیل از تصور رویا - واقعیت؟- رابطه آلیس با افسر نیروی دریایی چنان به خشم می‌آید که دربدر دنبال خالی کردن خود است حتی در آغوش فا.حشه.های خیابانی؛ به خاطر آن است که حس تملک‌اش خدشه‌دار شده است. کسی را که مایملک خودش، مخصوص خودش می‌دانسته اکنون به اشتراک گذاشته شده می‌بیند. همان حسی که جانور نر برای تصاحب ماده از خود نشان می‌دهد. بعد از تصاحبش ممکن است توجه چندانی به او نکند اما نر دیگری را در محدوده خودش راه نمی‌دهد. همان اصل پراکندن هرچه بیشتر ژنهای خودت در طبیعت که داروین می‌گوید و الان تغییر ظاهرش را در زندگی مدرن‌مان می‌بینیم ؛ اما اصل همان است. از آن سمت آلیس چون در رابطه زناشویی است دائم در حال نبرد است. بی‌پایان با فانتزی‌هایش. درحالیکه با یک جنتلمن می‌رقصد در حالیکه در عین مستی است انگشت حلقه‌اش را به چشمانش فرو می‌کند حتی اگر دلش برای حس یک فانتزی تپیده باشد. اما کماکان این اصل داروینیسم حاکم بر اوست که فرمان می‌راند. اصلی که شاید بشر با تعبیر اخلاق از آن به آن مقبولیت می‌دهد.

نقش یونگ و فروید هم در فیلم پررنگ است. رویاها و تفسیرهایش دائما فروید را به خاطرت می‌آورد. اما از آن سو این فلسفه یونگ است که شاید برای توجیه رفتارها به کارمان بیاید. یونگ معتقد است انسان در صورتی به آرامش می‌رسد که در لحظه آن چه ذهنش به آن فرمان می‌دهد را انجام دهد. در غیر این صورت حاصلِ عدم پذیرش رنج ابدی و ندیدن روی آرامش است. و این در تضاد کامل است با همان اصل وفاداری یک رابطه متعهدانه. بیل به زنش خیانت نکرده؛ بیماران اش را به چشم ابژه جنسی نگاه نکرده و این نیازی را که شاید در عمیق‌ترین لایه‌های ذهنش خانه دارد، مدفون کرده اما به ناگاه با تلنگری همه آن احساسات فروخورده بیرون می‌ریزد. دربدر دنبال خالی کردن خود است. شاید انتقام از خود و مقابله به مثل با آلیس. آن ذهنیت‌اش که حاصل یک تلاش سهمگین بوده یکباره ترک خورده. حالا با "بیل" روبرو هستیم که دربدر دنبال اثبات خودش به خودش است.

فیلم در آغاز در محور یک مکالمه ساده شروع می‌شود. ندیدن زیبایی آلیس. و ناراحتی او از عدم توجه بیل به خودش. اما ما به عنوان بیننده متوجه نگاه نصفه و نیمه بیل از طریق آینه هستیم. می‌بیند اما شاید سرسری و با واسطه. شاید از همانجا است که ذهنیت آلیس شکل می‌گیرد. تصمیم می‌گیرد قدری بازی کند. شاید. در مهمانی به بهانه دستشویی پیش رفیق بیل نمی‌روند - شاید هم تصادف!- اما در کنار بار وقتی از پشت به آلیس داریم نگاه می‌کنیم حرکات عشوه‌گرانه‌اش مشخص است. الکل برای برداشتن مهارهای معمول کمک کننده است اما آلیس به نظر چاشنی‌اش را زیاد کرده. به پیچ و خمهایی که بدنش می‌دهد و Gesture هایش دقت کردید. از اینجا است که وارد بازی می‌شود. دیدن بیل با دو زن جوان ترغیبش می‌کند که به بازی ادامه دهد. به نظر بازی تمام می‌شود. در خانه جلوی‌ آینه در آغوش هم می‌روند اما نگاه آلیس در آینه را یادتان نرود. اما فرداشب دوباره بعد از دود کردن علف - برداشتن مهارها- این نیمه‌خودآگاه است که بازی را دست می‌گیرد. انگشت به نقاط حساس بیل می‌گذارد و رسما نابودش می‌کند. مثل یک رویا می‌ماند. تلفن زنگ می‌زند و مثل اینکه یک باره از دنیای خیال به واقعیت برمی‌گردند. اما رویای اصلی برای بیل تازه شروع شده است. یک بار دیگر در اتاق آن زن خیابانی تا انتهای رویا -انتهای رنگین‌کمان- می‌خواهد برود اما باز زنگ تلفن است که موقتا از رویا خارج‌اش می‌کند. اما این بار گویا سرنوشت این است که رویا زود تمام نشود. باید رفت تا به انتهای رویا. تا مقابله رو در رو با ناخودآگاه.

شاید سکانس مهمانی نقاب‌پوشان سکانس کلیدی فیلم باشد. من تنها سالها بعد بود که با خواندن "داوینچی کد" پی بردم که چنین مراسمی قدمت تاریخی دارد و "هیروس گاموس" نام دارد. به اعتقاد مصریان یا یونانی‌های باستان مرد موجود ناکاملی است و تنها در لحظه نزدیکی و عر.گاصم. است کهاز افکارش رها می‌شود و به کنه حقیقت پی‌ می‌برد.در همان هیروس گاموس است که ناخودآگاه خودش را نشان می‌دهد تمام و عیار. نقابها برای پوشاندن خودآگاه انسانها است. برای خفه کردن والد درون. برای فرار از شرمساری. از مقابله با حقیقت ناخودآگاه که خودش را عریان کرده است. وقتی بیل با فضاحت از مهمانی بیرون رانده می‌شود لباسها را در گاوصندوق مخفی می‌کند . از ترس آلیس ؟ شاید هم از ترس واقعیت ناخودآگاهش که با آن روبرو شده .
اوضاع وخیم می‌شود. بیل دیگر نمی‌تواند آنچه را شاهد بوده فراموش کند. دست به کند و کاو می‌زند. دچار توهم می‌شود. بین رویا و حقیقت دیگر افتراق نمی‌تواند قائل شود. زیگلر به کمک‌اش می‌آید. به عنوان دانای کل. قضیه را برایش شرح می‌دهد. حقیقت روشن می‌شود. اما دیگر چیزی شکسته است. نابود شده است. دیگر برگشت به نقطه ابتدایی ممکن نیست. حرف بیل را یادتان بماند که در جواب آلیس می‌گوید and no dream ever is just a dream .

شاید فیلم یادآوری کند بهمان که همیشه در انتهای رنگین کمان اوضاع خوبی در انتظارمان نباشد. شاید با سوار شدن بر رنگین کمان به اوج برسیم و لذت را مزه مزه کنیم اما هرکسی نمی‌تواند در اوج زنگین‌کمان بماند. رفتن با رنگین‌کمان تا انتها گاهی تلخ است. تلخ. و یادمان باشد این Confrontationهای صادقانه می‌تواند آنقدر تلخ باشد که به حقیقت‌اش نیرزد. در طول تاریخ بر طبل صداقت کوبیده‌اند همیشه. اما این هم یکی از بازیهایشان بوده احتمالا تا انسان را در رنح بی‌پایانش بیشتر غرق کنند.

شاید یکی باید بردارد یک زمان بنویسد از چند سال بعد بیل و آلیس. چند سال که خوش‌بینانه است. بنویسد از چند ماه بعدشان. بنویسد که در کجای رویای زندگی سیر می‌کنند. بنویسند آن ف.ا.ک‌ آخری که آلیس پیشنهادش را می‌دهد آیا چشمانشان را به حقیقت واقعی باز می‌کند؟ کاملا باز؟

Labels:

At January 24, 2010 at 2:42 AM, Anonymous ماندانا

... این فیلم با وجود همه ی برهنگی هاش از ننگ ما هم پخش شده. بیشتر از یکبار. یادم میاد که صحنه ی مشاجره ی آلیس و بیل رو در حال کشیدن ماریجوانا پخش می کردن، هر دو از شونه به بالا، ولی متاسفانه یادم نیست مهمونی بالماسکه، جسد خانوم رو چطور پخش کردن و بدتر از همه یادم نیست که تهش، اون فاک فیلان شده ی آخر رو چی گذاشتن.
حالا، نه اینکه پخش فیلمی از ننگ ما، اعتباری باشه برای اون فیلم...اصلن فیلمه می توونه بره گریه کنه برای خودش که ننگ ما پخشش کرده، ولی، بیشتر برای این می گم که ببین چی هست این فیلم که اینها هم حتی نتونستن ازش بگذرن. که مجبور شدن به نمایشش. هر فیلم دیگه یی بود با این درجه از برهنه گی، اصلن پخش نمی شد، ولی این فیلم کوبریک رو نمی شه ندید.

 

Post a Comment

Link
  



تصویرسازی یک فیلم از روایات
یا
ندیدن کی بود مانند ِ دیدن


من هنوز فیلم را ندیدم و در کمال بی‌شرمی دانلودش کردم از اینترنت. قریب به 670 مگا بایت. ولی دلم نمی‌آید ببینم هنوز قبل از این‌که بنویسم. قصد کرده بودم مثل یک روشندل بردارم نظراتم را از نوشته‌های دیگران استخراج کنم. این‌طور که فیلم را در ذهنم از دیده‌ها و شنیده‌های دیگران بسازم و بعد جزئی از فیلم را که کسی در موردش حرف نزده بیابم و اشاره کنم به آن. سخت‌ است. خیلی جسته گریخته و آدم‌بیس است برداشتم انگار. تا این‌جا فهمیدم که آلیس و بیل زوجی هستند که نقش آن‌ها را کروز و کیدمن بازی می‌کند. فهمیدم که مرد پی خرده‌خیانت است و زن خرده‌خیانت را با خیانت جواب می‌دهد. نه خود خیانت تصویر خیانت. چه فرقی می‌کند؟ فرق می‌کند! فرق کردنش در این است. ما هر روز هر وعده هر ساعت، هرجایی فانتزی‌های خودمان را با دیگران توی ذهن‌مان مرور می‌کنیم ولی وقتی شهامت گفتن‌شان را در قالب کلمه پیدا کردیم آن‌وقت است که دیگر کار از کار گذشته. آن‌وقت است که این خیال، طناب ما شده برای بالا رفتن از محیطی که اکنون گرداگردمان را دربرگرفته. من می‌دانم که فیلم یک جور بسط‌یافته‌ای‌ست. می‌دانم که زندگی‌ست. مرد را و زن را در دو سو به دو حق مساوی نشان می‌دهد. نمی‌دانی کدام یک را مسبب بدانی. هیچ‌کدام لابد. انگیزه‌ی آدم‌ها را. هوس‌ها و خیال‌هاشان را. چه چیز غیرقابل کنترل‌تر از فکر و خیال و رویا. چه بی‌لجام‌تر از هوس که هی باید افسار بزنی، افسار بزنی. چیزی گناه نیست جز همان میل طبیعی انسان، ذهن انسان، بدن انسان در روبرویی با شخص سوم. سومی که می‌تواند جای نفر دوم بایستد. دست کسی هم نیست. می‌توانی افسار بزنی ولی هست. چه می‌شود کرد آن هست‌شده را که نیست شود جز به قتل؟ جز به انکار! اولش می‌خواستم بنویسم که لابد آلیس از زمره‌ی همه‌ی زنان است. همه‌ی زنان معمول که دوست دارند دیده‌شوند. مورد توجه قرار گیرند و تحسین شوند. و اگر زنی این‌طور بخواهد وجودش ارضایش نمی‌کند مگر در دیده‌شدن، در تحسین شدن. بعدش آمدم بگویم که نه آلیس از آن زن‌های معمولی هم نیست. اگر بود به یک حربه بیل را از پا درنمی‌آورد. توجه‌اش را تا این حد به خود معطوف نمی‌کرد با ابزاری که هر مردی را از پا درمی‌آورد. آخرین سلاح. بعدش اما باز فهمیدم که آلیس یک زن معمولی‌ست. یک زن معمولی‌ست که تعادل زندگی‌اش را این‌جور بی فکر به هم می‌ریزد. بارها شده که، برای هر کداممان، مثال نقضی بیاوریم برای این‌که روی حریف کم شود و نکردیم. نخواستیم. زندگی خودمان در امنیت و آرامش چه حتی ساختگی مهم‌تر بوده تا از پا درآوردن رقیب. باز اما این‌جا فکر می‌کنم شاید هم یک زن معمولی نباشد. زنی باشد که به ستوه آمده. مردش را با جنس زنانی غیر از خودش می‌بیند. فکر می‌کند از آن دست می‌خواهی؟ من از آن دست‌ترم. تو دنبال اسکارلتی؟ ملانی‌ام را دور می‌ریزم. اسکارلتم را نشان‌ت می‌دهم. این‌جا حکایت رجز خوانی‌ست. حکایت نشان دادن قدرت. حکایت به رخ کشیدن. زنی که حتی بلد است تا پایان این بازی را بکشاند و زندگی‌اش را به روز اولش برگرداند. می‌داند که می‌تواند. و این بار می‌شود زندگی‌ای بنا کرد که مرد زنش را لابلای جوراب و آینه و کمدلباس‌ها گم نکند. جا نگذارد. این بار مردش می‌داند که همه‌ی آن‌چه در ذهن خودش می‌تواند جریان بیابد در ذهن زنش چه بسا بیشتر. آلیس زیباست. همه می‌دانند. شوهرش را با دو زن دیگر می‌بیند. این‌جا دیگر حکایت زیبایی نیست که تو را بر کسی برتری دهد. حکایت تحسین شدن است. حکایت دیده‌شدن.
فکر می‌کنم بعد از اعتراف آلیس نگاه بیل عوض می‌شود. متعجب می‌شود. فکر می‌کنم باید این‌طور کوبریک این را نشان دهد. باید یک ریختنی در بیل دیده شود. ریختی که تمامی پایه‌های زندگی را سست می‌کند. هر آن‌چه می‌پنداشته در مورد زن‌ش خیال خام بوده. زن او ناگهان از کودکی معصوم به زنی بالغ، جسور، قدرتمند تبدیل می‌شود. آلیس در نظر بیل ناگهان باید چیز عجیبی بنماید. آدمی که قبل از این نمی‌شناخت. شخصیت امنی که همیشه بود و هست و خواهد ماند. مرد این‌جا بایستی به تمام زندگی‌اش شک کند. چطور الان به کس دیگری فکر نمی‌کند. ممکن نیست زمانی که با من خوابیده رویای مرد دیگری را در سر داشته باشد؟ شاید همین دیشب. یا پریشب. نگاهش باید دائم عوض شود. از تعجب به تنفر. از تنفر به تعجب. از تعجب به ناباوری. از ناباوری به گریز. از گریز به استیصال. از استیصال به ... این نگاها را کرده بود بیل؟
بعد اما نگاه آلیس باید نگاه شیطان باشد. نگاه نافذ. این اتفاق نیافتاده. اگر افتاده بود این طور تعریف نمی‌شد. نگاه بلد ِ بازی. نگاه پوکرباز. این‌جای داستان می‌دانم که آلیس زن عادی داستان نیست. زن زیرک است. زنی که بازی به راه افتاده را به بهترین سو می‌کشاند. پرتاب توپ به زمین حریف. تو خیالت راحت است از من؟ خیالت را ناراحت می‌کنم. جوری که مجبور بشوی مثل سایه دنبالم بیایی. برد با آلیس است. برد همیشه با زن است. مردها از بازی هیچ نمی‌دانند. با یک مرد بازی کردن کسل‌کننده است. زود به بیچارگی می‌افتند. حریف قدر نیستند. بیل حریف قدر نبود. اگر بود چشمانش باید از استیصال برگردد، به تعجب برسد و از تعجب به بی خیالی قدم بگذارد. بی خیالی چشم ها نه بی خیالی خاطر. رسیده بود؟
گفته‌اند آخرش با فـ.اک تمام شده. فـ.اک د ِ وات؟ می؟ وورد؟ لایف؟ یورسلف!
راستش قضیه‌ی ماسک‌ها را درست درک نکردم. می‌دانم که بالماسکه‌ای بوده و ماسکی و این‌ها و می‌دانم روی تخت کنار آلیس ماسکی خوابیده بوده که اگر این‌طور است نشان‌گر این‌ست که مهم نیست کی پشت این نقاب است. مهم نیست این مرد کیست این مرد فقط یک مرد است. یک جایی از دیالوگ ها را نوشته بودند. که آلیس به بیل می‌گوید منظورت اینه که چون زیبا هستم همه می‌خوان با من حرف بزنن اند فـ.اک می. آخر داستان با این ماسک لابد این‌ست که من هم می‌توانم با هر مردی بخوابم مهم این‌ست که مرد است. همین. هر مردی می‌تواند بفـ.اکد مثلن.
بقیه‌ی چیزها یک سری جستگی و گریختگی‌هایی دارد در ذهنم که بهتر است ازشان صحبت نشود. فیلم نادیده زر زدیم چقدر. به2. می‌رویم ببینیم. بفهمیم چقدر چرت گفتیم.

مسعود

Labels:

At January 21, 2010 at 4:11 PM, Blogger حسین غفاری

افسوس که نوشته ها خیلی بلندتر از اونیه که بشه رو صفحه کامپیوتر خوند یا ... کلا افسوس که من وقت و حوصله و الخ ندارم
وباز افسوس که هیچ کس تا جایی که من نگاه انداختم به موضوع مراسم مقدس بالماسکه و آئینی بودنش هیچ اشاره ای نکرده چیزی که شاید برای درک بهتر فیلم دونستنش بد نباشه

 

Post a Comment

Link
  



به نظر من داستان از لحظه‌ای شروع می‌شه که آلیس حلقه‌اش رو به مرد مجارستانی نشون میده و جوابی بهتر از Because.. I’m married پیدا نمی‌کنه؛ جایی که جرقه‌ی سوالات سکانس اتاق خواب در ذهنش زده می‌شه: واقعن چرا باید وفادار بود؟‌

لیتیوم

Labels:




..فیلم را اول بار گمانم 6 سال پیش بود که دیدم و بعدش هوس دیدن هرباره اش از سرم نیافتاد. هرکجا اسم کوبریک و عنوان فیلم را دیدم خواندن ش را ازدست ندادم و هر بار که دیدم لذت بیشتری بردم. هربار فیلم به جایی فرستادم. یک بار فیلدیو، یک بار یونگ، هومر... جدای از علاقه ام به تضادها و تعامل شان، حضور پر رنگ جوهره ی فیلم در زندگی شخصی ام باعث شد که همیشه ته ذهنم ماندگارشود؛ وقت خواندن و دیدن و گفتگو و تماشای آدمها.

فیلم از نگاه من انگارقصه ی دشوارممکن ها و هست ها ست و نازکی مرز بین شان. یانگ و یین، همنشینی همیشگی نوربا سایه وقتی خلوت نورخلص نیست و روایت دشواری بودن یا شدن وقتی که حجم سایه بر نور سوار می شود، داستان آن سوی سکه وقتی روبه تو بودن اش بدیهی می شود آنقدر که فراموش می کنی آن سمت دیگرامکان را. نقل نشان دادن سنگینی باردوست داشتن در یک رابطه ست وقتی چرخ های زیرش همیشگی انگاشته می شوند. تعریف حیرانی آدم هاست وقتی که توضیحی برای خورشید گرفتگی نبود. وقت نابودی اطمینان و بارز ترازهمه شرح دشواری دوست داشتن است وقتی که کارِداشتن تمام شده فرض می شود و وقتی که معشوقه قربانی طلب می کند به خون بها. شرح حیرت و بی چاره ماندن و بی پناهی توست وقتی تردی شکننده ی داشته انگاشته هات را می بینی و بیادت می اورد که سرت را اگراز ستایش نورات برگردانی سرمای سایه و ترس تاریکی ست که می ماند برایت ودیگر هیچ که آسان نیست هم. در یک کلام نشان دادن تردی رابطه ست در نبود حضور کامل؛ توجه کامل.
واژه انگلیسی اش را اگرکمی برگردانی همه چیز را گفته: Attention= AT TENSION

فیلم تقریبا" همه جا، در همه چیزش ازنماد ها برای حضور تضاد یا داستان گویی جانبی استفاده می کند. شوخی دنیا هم انگار به کمک آمده: آ.و.ش سیزدهمین فیلم کوبریک است. نحسی یک باور سراغ کسی رفت که سراغ سایه ها و قدرت شان رفته بود. کارگردان عمرش به دیدن فیلم روی پرده کفاف نداد.

ببین کاویدن گل سرخ باطل اباطیل نیست؟
رنه شار

گاهی هست اما وقتی آن توها چیزهایی برای کشف کردن کار گذاشته شده باید کاوید گمانم. اینجا بخشی از چیزهایی که به نظرم دیدنشان برای درک بهتر خالق فیلم ضروریست را لیست می کنم. بیشترنمایش کنتراست های مفهومی،دریافتی و بصری فیلم را با چند حاشیه. این کنتراست ها از این نظر مهم هستند که کارگردان با عبور از میانه ی آنها گاهی می خواهد دلیل چیزها را نشان بدهد و گاهی در کنار روال اصلی داستان ارجاع مان بدهد به یک داستان دیگر که دانستن ش برای فهم درست کاملا لازم است.

کارگردان امتیاز ساختن فیلم ازروی کتاب را بیست سال پیش ازساختن اش خریده بود. نویسنده کتاب علیرغم اینکه دوست نزدیک فروید بوده اما با هم در مورد سکس و مفهوم اش اختلاف نظرعمیق داشتند( این اولین کنتراست) پس حواسمان باشد نویسنده ،سناریو نویس هالیوودی نیست که سکس را برای گیشه گنجاده باشد .

عنوان فیلم هم کوتاه نمی آید. در انگلیسی واید تا جایی که من دیده و شنیده ام قبل اوپن می آید مثلا that door was wide open یعنی کاملا باز. اما اینجا شات نشسته. انگار می خواهد بگوید همان وقتی که فکر می کنی چشمت به دنیا کاملا بازاست، کاملا بسته ست.

موسیقی که شروع می شود روی تیتراژ سیاه و سفید حواست باید باشد که این اقا کوبریک است، هیج کارش همین طوری نیست. او که به ظرافت ازتم والس دانوب آبی در اودیسه استفاده کرده بود این بار می رود سراغ شوستاکویچ برای آ.و.ش. شوستاکویج بزرگترین غول موسیقی کلاسیک قرن بیستم تا سالها به عنوان ستایش کننده ی استالین و سیستم کمونیستی بی رحم اش شناخته می شد تا اینکه پس از مرگش خاطراتش نشان داد که داستان کاملا خلاف این تصور بوده. در طول فیلم هم انگار کوبریک که با موسیقی کلاسیک آشنا بوده هر جا دستش بر آمده کوتاهی نکرده. در صحنه لخت شدن آلیس در اول فیلم، چهار گامی که بر می دارد گام های دوم رقص تانگوی ساده ست در حالی که والس می شنویم.

سازغالب در بسیاری از سکانس های کلیدی که مرگ و یاس و ترس حضور دارد ابوا ست در حالیکه در ارکستراسیون، ابوا نماد رنگ سبز و نشانه ی زندگی، رویش دوباره وامید است.

انتخاب اسامی هم جالب است. آلیس یعنی زن نجیب. بیل که مخفف ویلیام است ممزوج ریشه های شهوت و تیمارداری ست ( بیل دکترهم بوده ها؟ )

بیشتر فیلم در شب میگذرد که حالت روایی به داستان می دهد.

اسم شبی که بیل برای ورود به بالماسکه استفاده می کند فیدلیو ست. فیدلیو اسم تنها اپرای بتهون است که داستان زنی ست که برای نجات شوهر گرفتار شده اش خود را ابتدا شبیه مردها می کند( ماسک) که بتواند کاری در زندان شوهرش بگیرد. دستیار زندانبان می شود و در نهایت هم اوست که با برداشتن اش و نشان دادن هویت اصلیش باعث نجات می شود ( به حضور زمانی ماسک ها وبرداشته شدن آنها در فیلم توجه کنید. وجود ماسک لازمه ورود به بطن ماجراست اما هر بار هم که ماسکی برداشته می شود چیزی نجات داده می شود) کنتراست ماجرا اینجاست که فیدلیوکه در ستایش ازدواج و عشق بی شائبه وفداکارو وفاداراست وقتی در فیلم استفاده می شود که بیل از آن برای ورود به اورجی استفاده می کند. هربارحضور ماسک در فیلم همراه است با نمایش خطر،مرگ. درخانه ی مریض مرده ی بیل ماسک میبینیم(مرگ).بعدتر در اتاق زن روسپی هم ماسک می بینیم(ایدز و خطر مرگ). در اورجی هم که به تمامی .اما حضور پرمعنی فیدلیو را اگراینجا فراموش کنیم ( وادیسه را بعدتر) دچاراشتباه در دریافت نهایی خواهیم شد در بازی نشانه های آقای کوبریک. از طرفی ماسک بینامی و میل به مرگ( نه میل به نشان دادنش را) را پنهان می کند. بیل وقتی چهره ی زن را در سردخانه می بیند که اومرده است و مرگ پرسونای آشکار شده است و وقتی او چهره اش را به صورت زن نزدیک میکند به معنای وسوسه ی شدید او به تسلیم شدن به این مفهوم آشکاراست نه قدردانی از زن برای نجات اش که ازآن نمی تواند مطمئن باشد!

به حضور همزمان مرگ و سکس در فیلم توجه کنید. هرچند که اندام زنانه در اسطوره ها و رقص های باستانی نشانه ی زایش و زندگی ست ( در مجسمه های باستانی آناهینا و ناهید اندام های زنانه با اغراق و تاکید ساخته شده اند) سکس سمبول مرگ و میرایی و به داو گذاشتن خود ومیل به بقاست. اورجی با تشریفات شبه مذهبی فقط به منظور لذت نیست ( به این سکانس دوباره نگاه کنید. اثری از بیخودی ناشی از لذت نمیبینید) بلکه ستایش قدرت و ترس است .( در مصر باستان زنان به نشانه ی عبودیت در معابد به تن فروشی می پرداختند) .. در فیلم در پارتی زیگلر سکس با مرگ یک قدم فاصله دارد. در خانه ی مریض سابق بیل که مرده ؛او با بوسه ی دخترش مواجه است. در خانه ی روسپی خطر ایدزکه مساوی ست با مرگ بوده. در اورجی باز خطرمرگ . اینگونه ست که کوبریک هر بار با ارجاع این مطلب، بیل را از خطر می رهاند اما فراموش نمیکند که یادآوری کند که هربار این داستان به دلیل بروز اتفاقی خارجی ست .

در مهمانی زیگلر نمی توانیم با قطعیت بگوییم که اگر بیل را نخواسته بودند چه اتفاقی می افتاد؛ درخانه بیمارمرده ، نامزد زن سر می رسد، در خانه ی روسپی تلفن آلیس بیل را متوجه موقعیتش می کند، در عین حال با یاد آوری ضعف مرد کمکی هم به او میکند یا توجیهی می تراشد.( اولیس هم هربار در نزدیکی تماس با زنی، صدای پنه لوپ را می شنود. کوبریک هم بیل رابه خاطراین فاصله اندازی و ندیدن و بیتوجهی به الیس، هر بار ناکام میگذارد) بعد از سکانس معرکه ی مجادله ی آلیس و بیل وقتی آلیس ناتوان ازادامه ی منطقی ِبحث ،تانک ِ ممکنات اش را وارد می کند، بیل که دریافت اش از واقعیت تیره و تار شده وقتی میشنود که همسرش در عین عاشق بودن ش میخواسته/میتوانسته ترکش کند ، وارد دنیای تار و تعلیق می شود. از این لحظه به بعد او نمیتواند از هیچ چیز مطمئن باشد. مواجهه با دختر مرد مرده کار را بدتر میکند. او در عین تعهد به نامزد اش و بیتوجه به مرگ پدر که آنسوتر ست به بیل اظهار عشق میکند و بعد تر نامزد بیچاره چیزی نمیتواند که بداند. بیل که در تعلیق کامل و در معرض وضوح احتمال ِامکان قرار گرفته در بازگشت به دسته ایی از شبگردهای جوان بر میخورد که به او نسبت همجنس گرایی میدهند. کوبریک بهانه ی کافی به دست بیل میدهد تا وارد خانه ی روسپی شود. " اما هرچه زودتر به سوی روشنایی بشتاب؛ همه ی اینها را خوب به خاطر بسپار؛ تا آنکه بتوانی پس از این آنرا برای زنت بگویی" و " با همه ی اینها ای اولیس! اگر تو کشته شوی به دست زنت نخواهد بود. پنلوپ فرزانه بیش از اینها خردمند است. بیش از اینها اندیشه های درست در دل دارد" ( ادیسه سرود یازدهم). ارجاعات زیادی در فیلم به ایلیاد و اودیسه وجود دارد و به گمان من تفسیرآنچه در دل کوبریک بوده بی توجه به فیدلیو و اودیسه نباید باشد. در فیدلیو. او و شوهرش هر دو در تاریکی زندان هستند و شوهر زن را با نقاب اش باز نمیشناسدمرد تا زن را بینقاب ندیده باورش نمی کند. زن نجات دهنده است. در فیلم بیل در زندان ست و تنها آلیس میتواند نجات اش بدهد. " پس تو چرا چیزی به او نگفته ایی؟ آیا میخواهی که او هم رنج ببرد و در روی دریایی که از پا در نمیآید سرگردان باشد؟ آتنه الهه ایی که دیدگان فروزان دارد به او پاسخ داد: چندان درباره ی وی پریشان مباش. او را بدانجا راهنما شدم که چون آنجا برود سرافرازی بسیار بدست آرد" (سرود سیزدهم)

به گمان من هرچه قدر که توان کیشلوفسکی در نمایان کردن میل به انحراف ریشه دار در کشش های فطری وبازسازی توان غریزی غالب،(در تقابل با روسو در امیل) و نهیلیسم غیر فلسفیست کوبریک وجه متعالی تر و انتخواب کننده تر انسان ناگزیربه غریزه را با به نمایش گذاشتن امکان انحراف بازسازی می کند. آلیس در سکانس رقص با بازی فوق العاده قدرتمند کیدمن نهایت اغواگری زنی را نمایش میدهد که موقعیت را با نشان دادن انگشتر اش ترک میکند. از طرفی قدرت بی بدیل او/زن را با خلق/تعریف داستان تمایل اش به رخ میکشد. هیچ واقعیتی توان برابری با ان را ندارد. او چیزی خلق کرده که هر لحظه اراده کند مرد را درهم می کوبد. افسر هر کجا هروقت میتواند با هر اسمی/شکلی ظاهر شود. همانطورکه پنه لوپ میتوانست به اولیس خیانت کند. اولیسی که پوزیئدون خدای یک چشم دریا ها را کور کرده بود و پوزئیدون همان یک چشم را داشت. آلیس و پنه لوپ مزدوج هم تنها عاشق یک مرد بودند....
"One sound and you are dead!"
Fidelio

فیلم بارها موقعیت هایی را تصویر می کند که آلیس و بیل کارشان با هم میتواند تمام شده باشد، اما کوبریک باوری بلند تر دارد به گمانم.چیزی سخت تر طلب می کند. تمام کردن.بریدن رفتن،نخواستن، رنجیدن... معمولیست اینجا. سالم و عافیت طلبانه شاید باشد اما زیبا نیست. کوبریک ساختن با چشم باز طلب میکند از آدمهاش... معمولی نیستند آدمهاش. قدرت بی بدیل زن را وقتی که معشوقه می شود تصویر میکند، قدرتی که به دلیل ویران کننده بودنش در ذهن موجود قویتر(زن) پنهان است و زیباست و با اپلای کردن / واقع کردن معمولیش نمی کند( چرا آلیس نمی گوید که با مرد اکچولی خوابیده؟)

همانقدر استفاده کردن اش هم برای خودش بی دردسر نیست. به خواب آلیس بعدش توجه کنید. او باید برای خودش توضیح بدهد چرا همچه سلاح مرگباری را در پی بی توجهی بیل به صحنه آورده، که نمی تواند. کوبریک اینجا نقبی به لایه های ناخودآگاه یونگ میزند ، تطهیرش میکند ونشانمان میدهد که آن بی توجهی چه اندازه آسیب رسان بوده در وجود زن. این را به مای تماشاگر نشان میدهد اما زن را با خرابی های شلیک موشک اش در فیلم نگاه می دارد. او به خودش هم زخم رسانده اما ناگزیر بوده. به چشمان اش بعد ازاعتراف بیل نگاه کنید. انتظارآن جهنمی که برای مرد بیچاره ساخته را نداشته انگار.اما ناگزیر بوده ناگزیر بوده که سری،دستی،پایی را بشکند تا چشمی را باز کند. و خاصیت عشق این است. ( کیدمن جایی میگوید برای در آوردن آن صحنه دوروز نخوابیده)

می شود بدون توجه به ارجاع های فیلم ( وفور علایم دوگانه، قرینه در فیلم.. مجسمه ی بی دست و بالدار فرشته ها در خانه ی زیگلر.تشابه اسمها و جاها. حضورجفت جفت اشیا.. اشاره به دو وجهی بودن تمایلات) و تنها با دنبال کردن و تفسیر اتفاقات نتیجه ی دیگری گرفت. من اما باور نمیکنم کوبریک افسانه ایی 20 سال برای همچه چیزی صبر کرده باشد، 50 بار یک صحنه را برای برداشت درست تکرار کرده باشد. در میزانسن ها اینهمه ریزبینی و جزئیات بکار برده باشد برای انتقال مفهوم دم دست خیانت یا تزلزل ازدواج و الخ

آن مرد بزرگ دشواری و خطر و قدرت ِ وجود عزیزتری را در نظر داشته. برتولوچی و کوبریک .اینها را باید در آغوش گرفت. باید حس اش کرده باشی. باید به خودت بگویی این فیلم ، بالینی توست اگر که کسی را عاشقانه دوست داری/میخواهی بداری. باید از ارتباط تنگ آیز واید شات با لست تانگو نوشت. دلم میخواهد باور کنم که اصلن کوبریک این فیلم را ساخته تا به برتولوچی تقدیمش کند....

"When a man cannot choose, he ceases to be a man."
کوبریک

او اما زن را برگزید و توان/قدرت انتخاب به او داد.

دلم می خواهد کلمه ی آخر فیلم را به جمله ای از ادیسه پیوند بزنم. اودیسه ایی که حدس میزنم شبهای متوالی کنار بالش کوبریک بوده..

"آتنه خواب را در چشمان وی فرود آورد تا آنکه پلکهای چشم وی را فرا گیرد و هرچه زودتر درماندگی جانکاه وی را به پایان برساند ."

منحنی ترد

Labels:




Baby did a bad bad thing



من خودم می­دانم که، هنوز در مقیاسی نیستم که بتوانم موشکافی و روایت روابط در آیز واید شات را وجب کنم و بیایم اینجا بگویم. و اینکه هرچه هم که من از این جنبه ­ی ماجرا بفهمم، یک چیزی در حدود ناخنک به ساحت قدوسی هیبت فیلم محترم آیز واید شات خواهد بود. پس مودبانه پایم را از این بحث بیرون می ­کشم و می سپارمش به وقتی بزرگ شدم، و می پردازم به آن چیزهاییش که برای خودم قابل لمس ­تر و تجربی ­تر بوده، که با گفتنش احساس خیانت به فیلم نمی ­کنم.

در واقع آلیس را با همه ­ی دوست داشتنی بودن و معرکه ­گی و قدرتمندی ­اش می ­گذارم کنار، چون اصولن زن ­ها خیلی پیچیده ­اند و می ­روم که فقط بیل را بنویسم. زندگی ­اش را، حوادث و دگردیسی ­هایش و ضربه ­هایش را.

  • بیل زندگی ­اش راکد شده (در این حد را که می فهمم!). چنان ­که همه ­مان به تجربه می ­دانیم، هیچ زندگی راکدی برای مدت طولانی به حال خودش باقی نمی ­ماند، چون حتا خود رکود یک جور ماده ­ی منفجره ­ی جاسازی شده وسط زندگی است، یکهو می ­ترکد و زندگی آدم را می ­پاچد به در و دیوار؛ به حدی که رفع سرگیجه ­ی بعدش و جمع کردن تکه پاره­ های زندگی، حالا حالا­ها وقت می برد، مخصوصن اگر یک آلیسی چیزی دم دستتان نباشد. خلاصه این­جوری ­هاست که آقای دکتر بیل هارفورد، یک شب تمام رکود زندگی ­اش را جمع می­کند تا با همسرش برود به یک مهمانی راکدی که هر سال می ­رود و همان کارهایی را بکند که هر سال می ­کند و سر همان ساعت هر ساله برگردد، دختر کوچولیش را ببوسد لابد مثل هر شب و بعدش هم به رکودش ادامه بدهد تا سال بعد. و البته که زهی خیال باطل. چاشنی بمب زندگی ­اش نادانسته به شدت تحریک شده. وقتی فردایش دارد با همسرش حسابی خوش می ­گذراند، ناگهان... بوم، و همه ­ی زندگی اش جلوی چشمش فرو می ­ریزد، همه ­ی اصول زندگی ­اش متلاشی می شود و می ­خورد توی صورتش. و درد دارد خوب، دردش بدجوری توی قیافه ­ی بهت ­زده­ اش فریاد می ­زند، وقتی که آلیس با یک جمله ­ی "فقط اگه شما مردا می دونستید..."، مانیفست زندگانی ­اش را روی آب می ­ریزد. و خوب او نمی دانسته و همه ­ی آجرهای زندگی­ مامانی ­اش را روی همین پی ندانستن چیده، حالا شدت دانستنش درد، درد، درد دارد. بیل روی حساب "زن­ها تکنیکالی این ­جوری فکر نمی کنن." روی امنیت زندگی و شغلش حساب کرده و حالا همه ­ی زن ­های زندگی ­اش کمین کرده­ اند تا بپرند و گردنش را به دندان بگیرند و ندانستنش را به رخش بکشند.

  • بیل اگر حق انتخابی داشته باشد، چه ­کار باید بکند؟ باید بایستد وسط خرابه ­های زندگی ­اش و فریاد­زنان بگوید: "چرا زودتر بهم نگفتین؟" یا این ­که گوشش را بگیرد و لا لا لا لا که یعنی: "اصن نمی ­خوام بدونم."؟ ما چه می کنیم؟ هوووممم... مسئه این ­است.

  • حالا آقای بیل که لابد یک آدم عاقل بالغ تحصیل­کرده­ ی باشعوری است، چه می ­کند با ته مانده ­ی زندگی ­اش؟ طبعن همان کاری همه ­ی آدم ­های عاقل بالغ باشعور دیگر در شرایط مشابه می ­کنند: خراب ­تر کردن اوضاع. او براساس فلسفه ­ی "من هم چرکی می ­شوم مثل بقیه ­ی دنیا"، خرگوش سفید را دنبال می ­کند (هی، آلیس!) و با کله می ­پرد توی تونلی که اشباح سرگردان سرزمینی بس عجایب ­وار، دست به دست می ­فرستندش جلو و مرحله به مرحله، پاسش می ­دهند تا برسد به غول مرحله ­ی آخر (اورجی ملکه ­ی ورق ­ها لابد: آف وید هیز هِد!). one thing led to another تا از این آقای بیل متشخص ِ عصبانی ِ قُد ِ کله ­گنده­ ای که از این سر تونل وارد شده، یک بچه ­ی ترسان ِ گریان ِ بغل ­لازمی از آن سر تونل بیرون بیاید که تنها کاری که ازش برمی ­آید این باشد که برود کز کند توی آغوش آلیس که لابد هنوز بلد است تکه ­های زندگی منفجر شده­ ی بیل را کجا بچسباند. بله، این کاری است که بیل هارفورد­ها با خودشان می ­کنند.

  • حتا من و زندگی بی ­حادثه ­­ام هم تا حالا چند­تایی از این بازه­ های زمانی رویاگونه داشته ­ایم. که بعد­ها آدم هرجور فکر می کند، نمی فهمد آیا خواب بوده یا ناظر یک تکه از زندگی در یک سیاره­ ی عجیب و غریبی که یقین سیب ­هایش وقتی از درخت جدا می ­شوند، برای خودشان می ­روند می ­چسبند به تاق آسمان. یعنی تا یک چنین حدی غیر واقعی و کابو­س ­وارند که روابط حوادثشان هیچ ارتباطی به رابطه علت و معلولی دنیای سالم اتصالی ­نزده ندارد. اما به جان خودم "هیچ رویایی هرگز فقط یک رویا نیست." بعد از یک چنین دوره­ هایی، همیشه یک ته رنگی از آن حادثه توی زندگی آدم می ­ماند و دائم گوشه­ ی قاب می ­پلکد که یاد­آوری کند: "من هستم. من فقط یک رویا نیستم." بعد از چنین سلسله وقایعی، زندگی آدم برای همیشه به "قبل از آن ماجرا" و "بعد از آن ماجرا" تقسیم می ­شود تا همیشه رد زخمش روی وجود آدم بماند.

  • بیل از آن چند روز حوادث کابوس ­گونه اش بیدار شده، فکر می ­کند به پاسبیلیتی این­که به­ جای این ­همه پنجول انداختن و تلاش برای شکنجه کردن خودش با دانستن بیش­تر، می ­شده برود بنشیند یک گوشه­ ای زخم­ هایش را بلیسد و یک فکری به حال درد دانستنش بکند. اما آیا واقعن این راه ِ درست است؟

  • بیل و آلیس، دو تا آدم از خواب بیدار شده­ ای که چشم­ های شات­شان به شدت واید شده (حتا زیاد از حد)، ایستاده­ اند کنار هم، وسط دنیایی که در اطرافشان به طرز جنایت ­کارانه ­ای دارد زندگی عادی ­اش را می ­کند، مانده اند که: "خوب حالا چی؟". و احتمالن دشوار می ­شود راهی بهتر از همان پیشنهاد آخر آلیس، برای شروع زندگی "بعد از آن حادثه ­ی کذایی" پیدا کرد.

در آخر لطفن یکی که خیلی از این چیزها سرش می ­شود، بردارد یک رمزگشایی بکند از رنگ ­های آیز­ واید شات. از آن آبی ­های گرگ و میش وقت و بی ­وقتی که آن ­همه پشت تمام پنجره­ های فیلم نشسته و هی توی صورت آدم می ­کوبد سر در نیاوردن از گرگ یا میش بودن اوضاع را. از آن قرمز و آبی بودن متناوب لباس دختر بچه، یا از سیاه و سفیدی متناوب لباس آلیس.

ماهی بزرگ

Labels:

At January 23, 2010 at 3:44 AM, Blogger saeed

آقای عزیز. هوشمندی شما در پرداختن به بیل شایسته‌ی تقدیره. با بولت اول و سوم، بویژه، خیلی حال کردم. مرسی.ا

 

Post a Comment

Link
  



"آلیس" در سرزمین عجایب



این بازی های وبلاگی هم گاهی آدم را وسوسه می کند که چیزکی بنگارد. برای منی که وبلاگ قبلیم در مورد سینما و تئاتر و کتاب و ... بود و بعدها به دلایلی درش را تخته کردم بازی نوشتن درباره فیلمی خاص جذاب است. مخصوصاً اگر این فیلم خاطره ای باشد و مخصوصاً اگر این خاطره متعلق به "کوبریک" باشد.
"Eyes Wide Shut" را اولین بار در دوران رشد و بلوغ دیدم و خوب طبیعی است (و احتمالاً به من حق هم می دهید) که نوجوانی در آستانه بلوغ چگونه می تواند از صحنه های برهنگی فیلم نهایت لذت و استفاده را ببرد. برایم مهم نبود که فیلم زیرنویس ندارد و برایم مهم نبود که هیچ از فیلم سر در نمی آورم . برایم آن "صحنه" ها مهم بود که بحمدالله تمام و کمال دریافتشان می کردم.
بعدترها که شروع به فیلم دیدن کرده بودم بار دیگر این ساخته جناب "کوبریک" را بازهم بدون هر گونه زیرنویس جلویم نهادم و سعی کردم این بار نه از برهنگی ها که از فیلم لذت ببرم. سعی کردم که بشود و اتفاقاً هم شد. اما این لذت، این میل مبهم دوست داشتن فیلم، جوری بود که نمی شد بیانش کرد (بعید هم میدانم که در سطور آتی بشود این کار را کرد).
و این بار این "هم فیلم بینی" بود که مرا واردار کرد که بار دیگر بنیشنم و باز هم لذت ببرم و این بار با آن زیرنویس کذایی که گاهی از فیلم جلو می زد و گاهی جا می ماند.
قصه " آلیس" و "بیل" شاید قصه همه ما باشد. قصه همه ماهایی که در رویاهایمان آن بهشت عدنی را تصور می کنیم که قرار است برسیمش اما "اتفاق" هایی لازم است که بشویم "بیل" آخر فیلم که تنها زار می زند و اتفاقاً می خواهد همه چیز را بگوید و اتفاقاً می خواهد از آن رویاها بیرون بیاید.
مگر نه اینکه اتفاقی نیفتاده است؟ مگر نه اینکه نه "بیل" و نه "آلیس" هیچ کدام هیچ "خطایی" نکرده اند و مگر نه این است که فیلم بر بستری از سوءتفاهم ها شکل می گیرد. سوء تفاهم اول از قضا در آغاز فیلم است، آنجا که "آلیس" از "بیل" درباره آرایش موهایش می پرسد و "بیل" هم بر زیباییش صحه می گذارد. "آلیس" از قضا وارد آن سوء تفاهم می شود و می خواهد بداند چرا "بیل" بدون دیدن او موهایش را تایید کرده و اتفاقاً یادش نیست که او پشت سر "بیل" و روبروی یک آینه ایستاده و همانطور که "بیل" خودش را می بیند آن موها را نیز می بیند. از قضا این بار "بیل" است که به سوءتفاهم ادامه می دهد و به جای این که برای "آلیس" توضیح بدهد که چگونه موها را دیده درباره زیبایی همیشگی آلیس سخن می راند و از این جاست که سوء تفاهم ها شروع شده و تمام نمی شود مکر با آن کلمه انتهایی فیلم: "س.ک.س"
البته که رویاهای موجود در سرهای "آلیس" و "بیل" به این سوءتفاهم ها دامن می زنند. "بیل" می خواست با آن دو مانکن تا پایان "رنگین کمان" برود، "آلیس" می خواست سرخوشی لذت بخشی با آن افسر نیروی دریایی داشته باشد، "بیل" بدش نمی آمد در خانه آن فاحشه" اتفاقی بیفتد و ... اما این اتفاق ها، این میل های مبهمی که در خواب "آلیس" فوران می زند هیچ گاه اتفاق نمی افتد . هیچ وقت ما آنجا که "رنگین کمان" تمام می شود را نمیبینیم.
و مگر خود این اسم "Eyes Wide Shut" سوءتفاهم نیست؟
و چقدر خواب "آلیس" آدم را یاد "آلیس در سرزمین عجایب" می اندازد؟
و مگر می شود به آن تغییر زاویه دوربین در هنگامی که "آلیس" دارد ماجرایش (ماجرا؟) با آن افسر را برای "بیل" تعریف می کند دقت نکرد؟
و مگر می شود به این فکر نکرد که آن نقاب ها بیشتر از آنکه نقاب باشند اتفاقاً دارند آن درون موهوم آدم ها را نشان می دهند. آن درونی که "آلیس" دوست دارد ببیند و مگر به خاطر همین نیست که آن نقاب را به جای "بیل" کنار خودش میگذارد؟
بازهم مهمتر از آن تکرار سوالات توسط"بیل" در ابتدای فیلم و توسط "آلیس" در انتهای فیلم است. مگر نه اینکه بالاخره آن نقطه اشتراکی که برای فرار از هر سوءتفاهمی لازم است پیدا شد؟
و مگر میشود آن "نگاه" هراسناک "آلیس" به دوربین را در انتهای فصل "مهمانی" و در حین"س.ک.س" با "بیل" به دوربین فراموش کرد که خبر از اتفاقی می دهد؟

قهوه با طعم سگ

Labels:




برخي آدم‌ها حسرت را ترجيح مي‌دهند به پشيماني، و بر عکس.

آدم‌ها ذاتاً دوست‌ دارند فکر کنند خودشان هر کاري بکنند طرف مقابلشان دست از پا خطا نخواهد کرد.

آقاي کوبريک حتماً قصدي داشته از اين‌که فيلم را آن طور شروع مي‌کند که سر کار خانم کيدمن، در حال لخت‌شدن، از پشت. شايد مي‌خواسته بگويد همه کارهاي ديگر اين خانم را ول کن،‌ بچسب به اين.

آدم‌ها در مواجهه با رازورزي، با اسرار،‌ تنها عمل مي‌کنند. تنها مي‌روند به مهماني رازورزانه‌اي که قرار است در آن زن‌هايي باشند که هرگز مثل آن توسط دوست هنرشناسشان ديده نشده است. تنها مي‌روند توي کوچه‌هاي شهر، بعد که برگشتند شروع مي‌کنند به هق هق کردن و اعتراف کردن،‌به سنت کليسا.

قتل بد است. قتل نکن(سلام آقاي موسي*).

نگارنده بار اول که هنوز وي‌سي‌دي عمرش را به دي وي دي نداده بود فيلم را با عمو، برادران و پدرش ديد. بستگان نگارنده دو دسته‌اند. عده‌اي که اين فيلم را مي‌شود ميانشان ديد و عده‌اي نه. يعني فيلم به نظرشان صحنه‌دار است. عموهايم دسته‌ي اول‌اند. پدرم از دسته دوم. يعني پدرم مي‌داند که ما چه فيلم‌هايي مي‌ديديم آن روزگار که با هم زندگي‌ مي‌کرديم. موردي هم نداشت. من و برادران يک طبقه پايين‌تر از پدرم زندگي مي‌کرديم. خط قرمز اين بود که فيلم‌هاي “صحنه‌دار” در جمع ديده‌ نشود. حالا عموي خوشحال من فيلم را گذاشته بود و مي‌گفت صحنه ندارد و خيلي قشنگ است و نيکول کيدمن دارد و تام کروز. بعد گذشت و گذشت،‌ تولرانس خانوادگي برهنگي فيلم را تحمل کرد و کرد تا رسيد به آن‌جا که آقاي تام کروز در ذهن خودش همخوابگي همسرش را با آقاي ملوان تصور مي‌کرد. بعد پدرم به عمويم گفت: مهيار! يعني فيلم را بزن جلو، يا اينکه اين چيه داري پخش مي‌کني و اين‌ها. بعد عموي ما کاملاً خوشحال‌وار داشت مي‌گفت: واقعي نيست که داره خيال مي‌کنه. اين بود خاطره نگارنده از آقاي کوبريک.

حالا اين مورد بالا چه ربطي داشت؟ خواستم بگويم کاش آدم‌ها خودشان اين‌قدر کول برخورد مي‌کردند. مي‌گفتند حالا يک دريمي بوده که بوده ديگر. چه کار داري تو، مگر مالک ذهنش هم هستي و اين‌ها. بعد اين‌قدر همين دريم‌ها روحشان را، اعصابشان را به فنا نمي‌داد. نه اينکه برسد به آن‌جا که بگويد: And no dream is ever just a dream بسط و تعميم‌اش باشد براي خودت. فقط حواست باشد هيچ کدام از اين زخم‌ها هيچ‌ وقت خوب نخواهند شد. هيچ وقت.

آقاي کوبريک چه قصدي داشت از ديالوگ تام کروز و آن دو زن در مهماني: بيل: خوب، ما دقيقاً داريم کجا مي‌رويم …دقيقاً؟ گيل: جايي که رنگين‌کمان تموم مي‌شه. بيل: کجا رنگين کمان تموم مي‌شه؟ نوالا: نمي‌خواي بري جايي که رنگين‌کمان تموم مي‌شه؟ بيل: خوب، اين بستگي به اين داره که کجا باشه. گيل: خوب، بريم پيداش کنيم.

آيا آقاي کوبريک قصدي داشته از اينکه اسم مغازه‌ي کاستوم فروشي رنگين‌کمان بود؟ يا صرفاً تصادف؟ بعيد است تصادفي باشد. کارگردان است،‌رييس حمهور که نيست. حواسمان به تمام آن چه در کاستوم فروشي مي‌گذرد هست؟ رنگين‌کمان جاي بدي تمام مي‌شود؟

Please, Bill, no games. I was there. At the house

* ربطي به يوسا ندارد، پيغمبر است.

شاهد قدسی

Labels:

At January 21, 2010 at 1:53 AM, Blogger Ashkan

نمی دانستم مطلبم درباره فیلم را کجا ایمیل کنم.لینکش را می گذارم اینجا که اگر دوست داشتید و مقبول افتاد بنگاریدش.
http://dogflavorcoffee.blogspot.com/2010/01/blog-post_21.html

 

Post a Comment

Link