هـــم‌فیلـم‌بینــی

یا بشينيم دور هم درباره‌ی فلان فيلم گپ بزنيم


هم‌فیلم‌بینی کلن - hamfilmbini@gmail.com - هم‌ده‌فیلم‌انتخاب‌کنی - فید


My Blueberry Nights - Youth Without Youth - ChungKing Express - Eyes Wide Shut - Copie Conforme
Closer






با غریبه ها آشنا شویم

برای خیلی از ماها اتفاق افتاده که یک روزی در یک جایی مثلا در یک جشن عروسی، در یک پارتی دوستانه، در یک اتوبوس، در مترو، درپیاده¬رو یک خیابان در یک روز پاییزی نگاهمان به غریبه¬ای گره خورده است. برای مدتی هر چند کوتاه چشم به او دوخته¬ایم اما نشده که غریبه نمانیم و بعد او رفته -است، برای همیشه. البته نه از یادمان، چهره¬اش و خاطره¬اش درون ما می¬ماند، برای همیشه. در باقی زندگی‏مان با تمام وجودمان می‏خواهیم که بار دیگر او را ببینیم اما دیگر پیش نمی‏آید. غریبه غریبه می‏ماند و ما می‏مانیم و یک حسرت همیشگی. اتوبوس او را در ایستگاهی پیاده کرده و ما را با خود به آینده برده است، آینده‏ای که غریبه‏های آن، غریبه‏ی ما نیستند. عموما زندگی‏مان را نیست و نابود نمی‏کنند، به هر حال زندگی‏مان را می‏کنیم ولی یادشان همیشه همراهمان است و عیش مدام‏مان را از ما می‏گیرند. هر از گاهی یادمان می‏افتد و آهی می‏کشیم. دن آدم خوش‏شانس بی‏لیاقتی‏ست که لحظه برای او اتفاق می‏افتد. اگر آن تصادف رخ نمی‏داد جین مثل باقی آدم‏های پیاده‏رو از کنار دن عبور می‏کرد و می‏رفت. غریبه می‏ماند، برای همیشه. اما جین تصادف می‏کند. هلو استرنجر ، هلو بیوتیفول.
آدم باشیم، زندگی غریبه‏ها را ندزدیم
دن احساس برتری می‏کند، خود را از همه بالاتر می‏بیند، مدعی است، ادعای همه چیز را دارد، فهم، عشق، احساس، به‏واسطه‏ی چه نمی‏دانم، شاید احساس برتری به‏واسطه‏ی شغل نویسندگی‏اش! دن عشق لری را به دوست‏داشتن سگ تشبیه می‏کند پس به خود اجازه می‏دهد زندگی او را بدزدد. دن الیس را دوست‏داشتنی و غیر‏قابل ترک می‏داند ولی او را برای خود جوان می‏داند یا بهتر بگویم خود را بزرگ می‏بیند پس به خود اجازه می‏دهد به او خیانت کند. انا اما خودش هم نمی‏داند چه می‏کند، نمی‏داند چه کسی را واقعا دوست دارد، مدام در حال تعویض معشوقه است، ازدواج می‏کند اما با دیگری‏ست، طلاق می‏گیرد اما برگه‏های طلاق را برای وکیلش نمی‏فرستد، کلن با خیانت مشکلی ندارد، می‏تواند به‏راحتی کسی را که برای اولین‏بار او را دیده است و دارد از او عکس می‏گیرد ببوسد و عاشقش شود. الیس و لری اما این وسط هیچ ادعایی ندارند. الیس یک رقاص است که تازه از راه رسیده، راحت با غریبه‏ها آشنا می‏شود و با آنها می‏خوابد، نه نویسنده است و نه نمایشگاه برگزار می‏کند اما برخلاف آنچه دن فکر می‏کند به کسی هم نیازی ندارد. لری هم کسی‏ست که هیچ ابایی ندارد که بگوید در چت‏روم‏های سکسی چت می‏کند و با فاحشه‏ها می‏خوابد. متخصص است اما ادعای اخلاقیات ندارد و جالب اینجاست که این دو نفرند که زندگی‏شان دزدیده می‏شود. اما آنچه که زندگی‏های از دست رفته را سر جای خودش برمی‏گرداند و داستان را به پایان می‏برد بخشیدن و نبخشیدن آدم‏ها توسط یکدیگر است. لری انا را می‏شناسد، او را می‏بخشد و به زندگی‏اش برمی‏گرداند اما دن را هم می‏شناسد و می‏داند که او نمی‏تواند ببخشد پس او را نمی‏بخشد، به او می‏گوید که با الیس خوابیده است، الیس هم می‏داند که او نمی‏تواند ببخشد پس اول همه چیز را بین‏شان تمام می‏کند و بعد به او می‏گوید. دن تنها می‏ماند و جین بازمی‏گردد.
آخر داستان یکجورهایی با جمله‏ی موردعلاقه‏ی من که عدالت از بخشش بهتر است همسو می‏شود. اگرچه معتقدم این جمله بیشتر به‏درد فیلم داگویل می‏خورد اما این‏جا هم یکجورهایی مصداق پیدا می‏کند. دن لیاقت جین را ندارد و انصاف نیست زندگی و عشق او را تصاحب کند.
این آخر کاری یک چیزی بگویم بین خودمان؟! بماند، کلن ناتالی پورتمن برای همه حیف است! من اگر دستی بر آتش داشتم یک فیلم می‏ساختم، صد و هشتاد دیقه‏ای، یک بک‏گراند سفید، یک کاناپه و ناتالی پورتمن که روی آن نشسته است و مثلا دارد تلویزیون تماشا می‏کند، تلویزیون را هم که صدالبته در نما مشاهده نمی‏کنید او به دوربینی که دارد از او فیلم‏برداری می‏کند نگاه می‏کند. آبشن‏اش هم می‏تواند این باشد که در حین تماشای تلویزیون مثلا گاهی چیپس می‏خورد. هیچی دیگر، بعد صد و هشتاد دیقه می‏نشینیم روبروی تلویزیون هی او به ما نگاه می‏کند هی ما به او نگاه می‏کنیم. به‏قول آقای هاشمی کلن یک چیزی می‏شود قابل استفاده برای همه. آخ که تماشا دارد.

اس دبلیو

Labels:

At April 3, 2011 at 11:43 AM, Anonymous کیقباد

این چندمین بار است که عهد شکنی میکنم و به قولی که به خودم داده ام وفادار نمی مانم . مشکل از بد قولی ی من نیست . مشکل از جای دیگری است . جایی که نمی شود بر عهد و پیمان باقی ماند . مشکل ناتالی پورمن است !
عهدی که شکسته ام اما این بوده است که بر این هوس نوشتن راجع به فیلم ، آنهم در مکانی مثل اینجا که همه اهل فن هستند ، خودداری کنم تا نشوم مثل آن که در میان صحبت مهندسین می پرد که آقا بیل من شکسته است !
اما چه می شود کرد . گاهی بیل آدم می شکند دیگر و مهندسین را چه مروتی بالاتر که لختی نیز به بیل شکسته یا بیل شکسته ای توجه کنند . جای دوری نمی رود .
بهر حال .
هر آنچه که میخواستم بگویم جناب مهندس اس دبلیو به زیبایی ی هر چه تمامتر گفته است و این هم از عجایب روزگار است که گاهی آدم می بیند آنچه را که می خواسته بگوید اما رویش نمیشده است که بگوید ، آمده اند و گفته اند و چه زیبا هم گفته اند و اگر چه که بخوبی حق مطلب یا حق ناتالی پورمن را ادا کرده اند اما به یکی دیگر نیز رو داده اند تا بیاید و اندکی راجع به ناتالی بگوید حتی اگر که هنوز این فیلم را ندیده باشد !
و آن اندک حرف این بیل شکسته راجع به ناتالی این است که گاهی کودکی و نوجوانی ی بعضی آدمها یعنی همه چیز . یعنی همه ی هر آنچه که هستند و خواهند شد . یعنی جدای از خوشگلی و بد گلی و جدای از استعدادی که دارند یا ندارند و جدای از همه چیز ، اینان " آنی " دارند که فقط خودشان دارند !
ناتالی پورمن هم یکی از این آدم هاست که در نوجوانی این " آن " را داشت و ...
و دیگر هیچ . بنظرم همان که مهندس اس دبلیو گفته است بس است . اینکه ناتالی پورمن بنشیند و آدم هم بنشیند و یکصد و هشتاد دقیقه بی آنکه مژه بر هم بزند ، او را نگاه کند . و اگر چه که گفته اند چه شود به چهره ی زرد من نظری برای خدا کنی / که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی ، اما اگر او نگاهی و نظاره ای هم به ما نکرد ، نکرده است . مهم نیست . بگذار این درد دوا نشود که درد دوا نشده هم برای خودش عالمی دارد. آخ که این درد تماشا دارد !!

 

Post a Comment

Link
  



دن: دلم میخواد آنا برگرده.
لری: اون انتخاب خودش رو کرده.
دن: من یه معذرت خواهی به تو بدهکارم. من عاشق آنا شدم، اما اصلا قصدم این نبود که تو رو اذیت کنم… اگه تو عاشقش هستی باید بذاری بره تا بتونه خوشحال باشه.
لری: اون نمی خواد خوشحال باشه!
دن: همه دلشون می خواد خوشحال باشن!
لری: افسرده ها نمی خوان! اونا دوست دارن غمگین باشن تا مهر تائیدی برای افسردگیشون باشه. اگه خوشحال باشن که دیگه نمی تونن افسرده باشن. اونوقت مجبورن برگردن توی دنیا و مثل آدم زندگی کنن، که البته این خودش افسرده کننده ست!

نزدیکتر (Closer) – محصول 2004
کارگردان: مایک نیکولز
دیالوگ گویان: جود لا (دن) / کلایو اوون (لری)


دیالوگ

Labels:




1

شما وقتي قرار است براي يك فيلم ريويو بنويسيد، كه قطعا همه ما مي‌دانيم هدف از هم‌فيلم‌بيني ريويو نوشتن نيست، معمولا كمي راجع به آغاز فيلم، كمي راجع به يكي دو صحنه حساس و بعد از آن هم راجع به نحوه پايان فيلم حرف بزنيد. يكي دو تا اسم آشنا هم در آغاز يادداشتتان مي‌آوريد كه مخاطب فريب اين آشنايي را بخورد و يادداشت شما را دنبال كند. اول قصد داشتم براي Closer يك ريويو كلاسيك بنويسم (بالاخره يك روز بايد اين كار را كنم، نه؟). بعد كه دوباره فيلم را ديدم متوجه شدم كه نمي‌توانم.

2

فيلم‌هاي خوب معمولا لحظاتي دارند كه آن قدر بي‌نقص و واقعي و باورپذير از آب درآمده‌اند، شما همه چيز را فراموش مي‌كنيد و در آن لحظات گم مي‌شويد. يكي از مسائلي كه يادداشت نوشتن بر اين فيلم را سخت مي‌كند، حجم بالايي است اين لحظات در فيلم است. ديالوگ‌هاي بي‌نقص و بازي‌هاي عالي در فيلمي كه همه‌ چيزش سر جاي خودش است، انتخاب اين لحظات براي نوشتن را سخت مي‌كند. شما نمي‌دانيد از آغاز كه شروع مي‌كنيد بعد به كجاها برويد تا به پايان برسيد، بس كه همه اين مسير بي‌نقص طراحي شده و شما دلتان نمي‌آيد چيزي را جا بندازيد.

3

Closer يك داستان عشقي(Love Story) است، يك داستان عشقي خوب و بي‌نقص، منتها اين همه Closer نيست. اين داستان عشقي با مسايل جنسي قهرمانانش، با دروغ‌هاي‌شان، با تلخي گفتن حقيقت، با حسودي‌هاي مردانه، با استفاده‌‌ي افراد از يكديگر، با نبخشيدن‌ها، با نزديك‌شدن و دور‌شدن‌ها، با غريبگيِ آدم‌هاي نزديك و با آشنايي آدم‌هاي دور سر و كار دارد. و البته اين داستان عشقي، با پايان خوش تمام نمي‌شود.

4

آقاي كارگردان مي‌گويد: “فيلم با اين واقعيت درگير است كه در عشق، ما تنها آغاز و پايان را به ياد مي‌آوريم و تلاش مي‌كنيم آن چه اين ميان بوده است را به ميل خود تدوين و ويراست كنيم”. در فيلم هم تقريبا همين‌طور است. در فيلم تمام دروغ‌ها، خيانت‌ها و فريب‌ها زماني اتفاق مي‌افتد كه شما آن را نمي‌بينيد. مخاطب تنها از طريق ارجاعات بعدي به آن وقايع متوجه اتفاقات مي‌افتد. در فيلم تنها حقايق نمايش داده مي‌شود، حقايقي كه تلخ و غير قابل تحمل‌اند.

5

جايي از فيلم آقاي جود لاو به خانم جوليا رابرتز مي‌فرمايند كه: ” حقيقت چه خوبي‌اي دارد؟ براي تنوع هم كه شده دروغ بگو، دورغ واحد پول دنيا است”. البته آقاي جود لاو اواخر فيلم به اين نتيجه مي‌رسند كه بدون حقيقت، اگر قرار باشد حقيقتي فاش نشود، ما حيوان خواهيم بود”.

6

فيلم در مورد بازگشتن آدم‌ها هم هست. وقتي كه اعتمادهاي بين‌شان، وقتي آن باور بي‌قيد و شرطشان به هم از بين رفته است. وقتي كه ديده‌اند طرفشان مي‌تواند بهشان دروغ بگويد، خيانت كند و دلشان را بشكند، درست همان‌ موقعي كه واقعا عاشق هم بوده‌اند حتي.

7

فيلم در مورد انتخاب‌هاي آدم‌ها هم هست. اين كه هر چه قدر هم بگويند كار دل است و شرايط و هزار كوفت و زهر مار ديگر، باز هم در يك نقطه‌اي، يك لحظه‌اي، يك جايي، مهم ‌نيست كي و كجا، بايد انتخاب كنند.

Labels:






این چهار نفر

1
به گمانم «کلوسر» را اصلن باید شبیه یک وسترنِ شهری دید. روایتِ دوئل دو مرد بر سر مایملک‌شان. با همه‌ی تقلب‌ها و تعدی‌ها و تصاحب‌هایی که هر جنگ دیگری در خودش دارد. و مثل هر جنگ دیگری، بازنده دارد، برنده دارد، و لاجرم تقسیمِ غنایم هم.

2
برخلاف پوستر فیلم که ایده‌ی ساده‌ای دارد، پوسترِ تیاتر ماهیت این جدال را نشان داده است. جوری که مردهای قصه هم‌زمان با درآغوش‌داشتن زنِ مقابل‌شان، دست یازیده‌اند سمت "زن" دیگری. کاش همین پوستر را عینن بازسازی کرده بودند برای فیلم.

3
گولِ ظاهر بی‌بندوبار فیلم را نخوریم، کلوسر اتفاقن و درنهایت از آن دسته فیلم‌هاست که جانب اخلاق عمومی (Ethics) را می‌گیرد. خیلی هم تابلو این‌ کار را می‌کند. دنیای کلوسر دارِ مکافات است. سرشتِ سوزناکِ دنیل (جود لا) را در پایان، تنها و رهاشده و فریب‌خورده، مقایسه کنید با خواب آرامِ لری (کلایو اوون) کنار آنا (جولیا رابرتز). حتا چراغ‌ها را هم آنا خاموش می‌کند. که متاهل‌ها می‌دانند این خودش چه مساله‌ای مهمی‌ست در زندگانی.
4
راستش سخت است آدم از این فیلم بنوبسد و تقسیم‌بندی جنسیتی نکند. زن‌های فیلم را در جای‌گاه انفعال ننشاند و مردهای قصه را فاعلانِ ماجرا و ماجراجو نخواند. نمی‌شود. در اپرای Così fan tutte آقای موتزارت، که خیلی‌ها کلوسر را یک روایت تراژیک و مدرن از آن می‌دانند، حکایت دو افسر را می‌شنویم که بر سر وفاداری زن‌های زندگی‌شان با شخص سومی شرط می‌بندند. بعد هردو وانمود می‌کنند که به جنگ می‌روند. در حالی که لباس مبدل می‌پوشند و هر کدام سراغ زنِ دیگری می‌رود به اغواگری. داستان آقای موتزارت البته ختم به خیر می‌شود، بعد از این که اتفاقن هردو موفق می‌شوند دلِ زنِ «دیگری» را بربایند.

5
قصه درباره‌ی وفاداری و خیانت است. درباره‌ی آن لحظه‌ی خاصی که به قول آلیس/جین (ناتالی پورتمن) آدم می‌تواند تصمیم بگیرد که دل به خیانت بسپارد یا نه. کلوسر این لحظه را تبدیل می‌کند به یک سنگ محک. آنا بعد از آگاه‌شدن از این که دن و آلیس با هم هستند، جریان هیجان‌انگیز بوسیدن دن را متوقف می‌کند. لری درست در لحظه‌ای که انگشتانش روی گردن آلیس قرار دارد، در سکانس نمایشگاهِ آنا، و زمین و زمان برای بوسیدن آلیس آماده است، کنار می‌کشد. آلیس با این که دن را ترک کرده، در سکانس استریپ‌کلاب، و ظاهرن بر اساس قوانینِ کلاب، دست به لری نمی‌زند. تنها دن است که هر بار قاعده را می‌شکند. هربار به پارتنر قبلی خودش خیانت می‌کند. زنِ «دیگری» را می‌رباید. دن با آن قیافه‌ی معصوم و کودکانه‌اش، غیراخلاقی‌ترین کاراکتر قصه است. و بی‌سرانجام‌ترین‌شان. باز هم ارجاع‌تان می‌دهم به آخرین نمای هر کدام از این چهارنفر در فیلم. قیافه‌ی بهت‌زده‌ی دن وقتی می‌فهمد که حتا اسمِ واقعی آلیس/جین را هم نمی‌داند.

6
دنیل در میان این چهارنفر، کنش‌مندترین آدمِ قصه هم است. جوری که سازمان قصه را عمدتن او جلو می‌برد. چه آن‌هنگام که در ملاقات اول‌ش با آلیس، جلوی روزنامه‌ی محل کارش، بعد از خداحافظی، چرخی می‌زند و برمی‌گردد تا نامِ دختر را بپرسد، علی‌رغمِ بودن در یک رابطه‌ی دیگر، و چه آن وقت که به آنا پیشنهاد رابطه می‌دهد، در استودیوی آنا. بعدتر، در آن فصل چت‌کردن در اینترنت، بانیِ غیرمستقیمِ رابطه‌ی آنا و لری می‌شود. و چندماه بعد، در نمایشگاهِ آنا، مستقیم‌تر و شدیدتر، آنا را اغوا می‌کند و این بار موفق می‌شود. یک سال بعد، هرچند آنا و دنیل هردو تصمیم به گفتن حقیقت و ترکِ پارتنرهای‌شان می‌گیرند، اما میزانسنِ این دو قسمت جوری است که دنیل را کنش‌مندتر می‌بینیم از آنا. آنا را انگار مجبور کرده‌اند به اعتراف. و بالاخره، در سکانس اپرا، دنیل است که تمام‌شدن رابطه‌شان را استارت می‌زند و اصرار دارد.

7
ورود لری به این جمع چهارنفره، ورودی کم‌وبیش غیرارادی است. در سکانس نمایشگاه هم به رغمِ گرایش فیزیکیِ بارزش به آلیس، اقدام خاصی نمی‌کند. تنها در اواخر فیلم، در دیداری با آنا که قرار است اوراق طلاق را امضا کند، با پیشنهاد آخرینِ هم‌خوابگی، خودش را و اراده‌اش را به قصه تحمیل می‌کند. انگار انرژی‌اش را جمع کرده بود از اول، که به‌یک‌باره آنا را دوباره از آنِ خودش کند، دنیل را وادار به ترکِ آنا کند و در نهایت آلیس و دنیل را دوباره کنار هم بنشاند.

8
لری و دن هر دو می‌پرسند، از جزییات، از چیزهایی که نباید بپرسند. فرق‌شان اما این‌جاست که اولی در لحظه‌ی فروپاشیِ رابطه جزییات را به مثابه استخوانی در زخم، در زخمِ خودش می‌چرخاند، تا تنفرش را به حدی برساند که بتواند برود، و دومی در اوجِ خوشی، در وقتِ انسجامِ رابطه، جایی که تازه بعد از آن همه دوری دن و آلیس دوباره به طرف هم برگشته‌اند. دن راست می‌گوید. مرض دارد.

9
فیلم درباره‌ی «بخشیدن» هم هست. درباره‌ی این که چه‌طور تنها وقتی به این مقام می‌رسی، که عاشق‌ترین باشی. من باور کردم لری را وقتی بعد از آخرین خوابیدن‌ش با آنا، آن‌طور با خنده گفت که او را بخشیده. شما چه‌طور؟ مقایسه کنیم با دن، وقتی درباره‌ی آن شبِ کذاییِ لری و آلیس می‌پرسید. فرقِ دن و لری همان فرقِ بینِ آلیس و آناست، همانی که لری قبل‌تر به‌زبان آورده بود: اولی دختر است، دومی زن. جدال دن و لری جدال یک کودک است با یک انسان بالغ. و همه می‌دانند، هرچه‌قدر هم درد داشته باشد، برنده‌ی واقعی این‌جور وقت‌ها آنی‌ست که «بزرگ»تر است. آنی که سازش/ مصالحه می‌داند.

10
درست‌ش این است که بروم سکانس استودیوی (آخخخ که چه استودیویی هم، با آن پرده‌های لُخت و آجرهای سفید و نورِ طلایی‌اش) آنا را دوباره ببینم، اما بی‌خیال. حکم‌مان را می‌دهیم: در هیچ‌جای فیلم بیش‌ از دونفر از چهارنفر قصه در یک قاب نیستند. چه برسد به هرچهارتای‌شان. فیلم درباره‌ی رابطه‌ی مثلثی نیست. درباره‌ی مربع‌هاست، مربع‌هایی که در هر زمان، تنها یک خط، با دو راس، در قابِ قصه هستند. یادم بیندازید قصه‌ی چهارنفر را برای‌تان تعریف کنم. این‌جا نه، یک جای خلوت‌تری. که چه‌طور دو زوج بودند که در یک انفجار بیگ‌بنگ‌ای، دوبه‌دو و ضرب‌دری جاهای‌شان عوض شد. دوتای‌شان دل داده بودند به هم، آن دو تای دیگر هم فکر کرده بودند چاره‌ی دیگری برای‌شان نمانده، جز این که به هم دل بدهند. نتیجه‌ی هردو البته جدایی بود، اما این کجا و آن کجا.

11
فیلم عملن هیچ قید زمانی‌ای ندارد لابه‌لای سکانس‌ها. بعید هم می‌دانم دفعه‌ی اول آدم خیلی واضح و شفاف بفهمد الان کجای زمان این‌ها هستیم، کجای رابطه‌شان. این کار را هم آقای کارگردان، آقای نیکولز، طبعن عمدن انجام داده است. ایده‌ی خاصی ندارم. فکر می‌کنم لابد این‌جوری پرسپکتیو زمانی را حذف کرده، همه‌ی وصال‌ها و جدایی‌ها را آورده در یک سطح قرار داده، که راحت‌تر مقایسه بشوند. اصلن آقای نویسنده هم، آقای ماربر، دلش خواسته که شمای مخاطب مدام بردارید مقایسه کنید، موقعیت‌های تکراری ایجاد کرده، جوری که واکنش‌های آدم‌ها را در شرایط نسبتن برابر ببینید. برای همین است که می‌گویم نویسنده‌ی قصه اصولن اهلِ داوریِ اخلاقی بوده، اهلِ سیاه/سفید کردنِ آدم‌ها، یک‌جورهایی.

12
لری: بدونِ «بخشش» ما وحشی‌ایم.
دن: بدون «حقیقت» ما حیوان‌ایم.

چه‌قدر فرق دارد تاریکی با تاریکی، می‌بینید؟

Sir Hermes Marana

Labels:




نوشتن در مورد فیلمی با این حجم تلخی برایم سخت بود. نرمی در سطح و آن خشونت ناگفته‌ی ‌دیالوگ‌ها و این جدول چند پاره میان 4 نفر... همه آن نگاه به آزادی و انتخاب و حقیقت و حتی نگاه نیمه‌ام به زنانگی در بطن فیلم تغییر می‌کند. حقیقت دیگر آن رویه ابطال‌ناپذیر و ازلی را نمایش نمی‌دهد؛ حقیقت می‌شود آنچه قهرمانان داستان به اشتراک می‌گذارند و هیچ حقیقت از پیش تعیین شده‌ای وجود ندارد.

تیتراژ ابتدایی فیلم و موسیقی آن به نظر من پیش بینی ابتدا و انتهای فیلم را آسان می‌کند. دامین رایس و آهنگ" The Blower's Daughter". دیدم که در آلیس و در آن قدم‌ها، آن استریت فوروارد پیش رفتنش؛بی‌توجه به چراغ راهنمایی و خیره شدنش به چشمهای غریبه‌ای که می‌تواند غریبه باقی نماند، میل به آغاز دوباره نهفته است. او می‌داند چه می‌خواهد او می‌خواهد همچون ققنوسی دوباره زنده شود و برایش یافتن غریبه‌ای که چشمهایش راهی باشد برای رسیدن به آن وابستگیِ انتخاب شده، کار سختی نیست. او می‌داند چه می‌خواهد. او خود را از نو می‌سازد. در مکان یادبود قدیمی شهدایی که برای نجات دیگران کشته شده‌اند، هویتی آغازین می‌یابد، از نو متولد می‌شود، نامی جدید برای خود انتخاب می‌کند. او انتخابگر است و اختیار برای او ریسیدن طنابی است که او را در اجبارِ بالا رفتن از دیوار، یاری کند. برای او حقیقت آن چیزی است که می‌خواهد باشد، حقیقت آن شجاعت نهفته در چشمانش است، برای رسیدن به آن چیزی که می‌طلبد. دن دنیای کمرنگ‌تری دارد؛ می‌خواهد که بازنده باشد زمانی که در مورد شغلش صحبت می‌کند، شانه بالا می‌اندازد و ناموفقیت خود را همچون چیزی بی‌اهمیت بیان می‌کند.

آنا زنی سی و چند ساله و عکاسی حرفه ای‌ست. او استاد دست کم گرفتن دیگرانِ اطرافش است. از همان ایندای فیلم می‌بینیم که بازیگوشانه اما به شکلی جدی‌تر از دن، آلیس را دستکم می‌گیرد. او هوش و زنانگی آلیس را در آن اندازه نمی‌داند و با نگاههایش به دن زمانی که آلیس هم به جمعشان وارد شده بود، کاملا نشان می‌دهد که برایش آلیس تنها دختریچه‌ایست زیبا که دن را دوست دارد و جالب تر این است که اکنون دن او را لااقل در کلام می‌پرستد و نه آلیس را. او سادگی اما جدیت لری را هم به سخره می‌گیرد. با آنکه به سمت همین سادگی کشیده می‌شود اما هیچ گاه چسبنده به او باقی نمی‌ماند. او دوست داشته شدن را ترجیح می‌دهد به دوست داشتن. او قادر است هر زمان که بخواهد دوست بدارد؛ پس میان لری و دن دائما می‌چرخد تا آنکه او را بیشتر دوست دارد، انتخاب کند. آنی که او را قادر می‌سازد تا دوست داشتن و عشقش را جرعه جرعه سر بکشد.


لری و آلیس از جنس آدم های انتخاب‌اند، آنهایی که سیب حوا را آگاهانه می‌بلعند و سادگیشان در آن رو به هدف پیش رفتنشان نهفته است. چرا که ابتدای پاره خط و انتهای آن را می‌دانند. لری می‌داند که آنا را می‌خواهد و با تمام قدرت و هوش صادقانه‌اش می خواهد او را از آنِ خود نگاه دارد و آلیس معتقد به قدرت عشق است و سادگی او نیز سهل ِممتنع است، حل ناشدنی‌ست. او نیز می‌داند که باید برای چه چیز انتظار بکشد. لری آلیس را می‌بیند، ورای آن صورت فرشته وارش او را می‌بیند و می‌داند که قدرتمندتر از آن چیزی‌ست که آنا یا دن تصور می‌کنند. هر دوی اینها به راستی آن جاه‌طلبی عشق و معنای انتظار را می‌دانند، درد می‌کشند و ایستادگی می‌کنند و ارزش برای آن ها در داوری های بیرونی نیست در آن چیزی است که می‌خواهند. بهترین دیالوگ‌های فیلم میان این دو اتفاق می‌افتد. دیالوگ‌های کشنده‌ای که هر بار شنیدن‌شان می‌تواند ویرانم کند. این دو خوب یکدیگر را می‌شناسند و درک می‌کنند، شاید به همین خاطر است که برای هم احترام قائل‌اند اما هیچ‌گاه آن‌چنان که باید به سمت هم کشیده نمی‌شوند.

برای من تلخ‌ترین صحنه‌ی فیلم، صحنه‌ی جدا شدن دن از آلیس در مقابل نمایشگاه آناست. که آلیس عاشقانه دن را می‌بوسد و دن پس از حرکت تاکسی آلیس لب‌هایش را به حالتی لا‌ابالی به هم می‌مالد. شاید دیگر این بوسه‌ها برایش معنایی ندارد. او فکر می‌کند که اکنون به مزه بهتری رسیده است. همان مزه‌ای که جاه‌طلبی کودکانه‌اش را سیراب می‌کند. مزه حضور مادر قوی‌تری که شکستن درهایش و دست یافتن به او شاید حتی بالای عشق بایستد. او خود را مالک بی چون و چرای آلیس می‌داند چا که فکر می‌کند که با نوشتن کتابی آنچنان دقیق از همه جزییات زنی که خود را عاشقانه تفویض او کرده است، دیگر راز مگویی باقی نمانده است. آلیس برای دن کشف شده و به پایان رسیده است و او اکنون پی اکتشاف جدیدی‌ست..."I'm your stranger...Jump"

داستان حول غریبه‌ها می‌چرخد.غریبه‌هایی که تا پایان داستان غریبه می‌مانند، با صندوقچه‌ای مملو از ناگفته‌ها و حقایق پنهان. پنهانی‌هایی که حتی به وقت بازگو شدن دیگر کسی باورش نمی‌کند. سوال‌هایی که پنهان می‌مانند برای منِ تماشاگر ." چه چیز آنا را به دن نزدیک می‌کند؟" پاسخ احتمالی‌اش شاید این باشد که همسر اول او برای بودن با زنی جوان‌تر او را رها کرده است و شاید اکنون جوانی آلیس ناخودآگاه او را وسوسه می‌کند برای انتقامی پنهانی. نمی‌دانم. برای من در تمام طول فیلم شخصیت ها، آدم‌هایی بودند که ماندن و رفتنشان داستانهایی دارد بازگو نشده، اسراری که آرام نمی‌گیرند، می‌خزند و می‌جهند و سرنوشت و زندگیت را دستخوش تغییر می‌کنند. هیچ‌گاه نمی‌فهمی که آلیس آیا حقیقی است، آیا آنچه ادعا کرده است واقعیت دارد؟ آیا او واقعا در گذشته‌اش استریپر بوده یا این اکنون نقشی است که میل به خود ویرانگری او را وادار کرده است که در آن فرو رود. شاید او می‌خواهد این نقش را که زمانی برای خود بر گزیده بود اکنون به حقیقت بدل کند، می‌خواهد حقیقی شود. شاید هم این نقش نمایش انتظار او برای یافته شدن باشد. انتظار برای یافته شدن توسط دن، که حتی تلاشی برای یافتنش نمی‌کند.

اگر قرار باشد بنویسم می‌شود هزار صفحه سیاه مشق بی سر و ته که هیچ صفحه‌ای آنچه را که می ‌خواهم بیان نمی‌کند. من تنها تماشاچی این صحنه‌ها نبودم، بازیگر لحظه‌هایش بودم. شاید همین تجربه شخصی مانع می‌شود آن‌طور که باید ذهنم را مرتب کنم. حرف دارد. هر صحنه این فیلم حرف دارد. حرفی که هم‌ذات پنداری ها و تجربه‌های مشترک در آن فریاد می‌زنند. تلخی آن دیر رسیدن دن به آلیس، تلخی قرار گرفتن در موقعیتی که نمی خواهی حقیقت چیزی را بر زبان بیاوری اما می مانی در منگنه پاسخ و آن‌جاست که تمام می‌شوی. تلخی آن تمام شدن‌ها در لحظه. تلخی آن میل به پنهان شدن پشت چیزهایی که می‌خواهی باشی و نیستی. تلخی آن میل به پنهان ماندن، به هدف آنکه فرشته درونت همیشه در ذهن آن دیگری فرشته باقی بماند.

باید اینجا از موسیقی فیلم بگویم، دامیان رایس؛ موتزارت ترکیب عجیب زندگی، اندوه، پایان. اپرای " Cosi fan tutte" که بسیار مناسب صحنه های فیلم بود. آنگونه که در بسیاری از صحنه‌ها، کوبنده بودنش حس نمی‌شود، چرا که موسیقی عمیقا در تار های فیلم فرو رفته است. موسیقی موتزارت نمایش تمام عیار عشق زمینی است. عشقی که چشمهایش بر خاک است و نه بر آسمان، و از جوانی می گوید. جوانی، درد و عصیان.

پس از تماشای چند باره این فیلم دیگر می توانم ادعا کنم که خطوطش را درک می کنم. نمی‌توانم بگویم که دوستش دارم یا تحسینش می‌کنم. چرا که تجربه‌های شخصی و خاطراتم چنان در تار و پود صحنه‌های فیلم تنیده شده که ناتوانم می‌کند از اینکه بی قضاوت پیشین و بی توجه یه پیش‌زمینه‌هایم تماشایش کنم و در موردش نظر بدهم. یرای من این فیلم که روایت رابطه چهار نفره‌ای است که هیچ‌گاه هر چهار نفر در یک قاب جای نمی‌گیرند، حکایت حقایقی است که همیشه باید آن گوشه پنهانی خود را داشته باشند. حقایقی به ظاهر ساده که تنها زیر شاخه هایی از آن حقیقت اخلاقی ابتدایی هستند. همیشه این سوال در ذهنم نقش می بندد که اصرار ما آدم ها برای یافتن این پاسخ این سوال ها چیست؟ جایی آلیس از دن می پرسد چرا عشق کافی نیست؟ چرا همیشه باید دانسته شوی و جالب اینجاست که آدم‌ها پس از دانسته شدن وضعیت های غریبی می‌یابند. دن فکر می‌کند آلیس را می‌داند و جالب اینجاست که همین جذابیت آلیس را برای او کم می‌کند اما از سوی دیگر به زحمت بسیار سعی در شنیدن واقعیت هم ‌خوابگیش با لری از زبان خود او دارد. به جای حقیقت شاید بهتر باشد بگویم بازگویی واقعیت. چه چیز این بازگویی واقعیت را ارزشمند می‌کند؟ چه کسی می‌تواند ادعا کند که توانایی کشیدن این بار را دارد؟ چه کسی آن قدر ابرانسان است که بتواند تماشاچی و شنونده همه وقایع باشد و تحت تأثیر آن‌ها قرار نگیرد؟ این میل به دانستن برای چیست؟ چرا گاهی نمی‌توان نگاهی مصلحتی داشت؟ شاید دانستن و پایان ارزشمندتر از ادامه دادن در میان سوال‌ها باشد. شک میوه آغازینِ است. شک یعنی نابودی دلخوشکنک‌هایی که می‌توانی عمری با آن‌ها بی‌دغدغه سپری کنی. آیا هنگامی که جوانه تردید در سینه زده شد، می‌توان فراموش کرد؟ بهتر کدام است: زیستن در تردید یا دانستن و تمام شدن؟! آیا هیچ حقیقتی هست که تنها یک لباس به تن کند؟ چه کسی است که می‌تواند ادعا کند که یک واقعه، تنها یک واقعه را به درستی دریافته است و حقیقت و دلایلش بر او به کمال روشن شده است؟!

من همیشه می‌مانم با این سوالها و هنوز هم با آن اعتقاد راستین‌ام بر زندگی آزاد و بی‌ترس از عواقب، باز شک می‌کنم به توانایی دیگران در بلع و هضم اتفاقات زندگی‌م. هنوز می‌توانم خودم را پنهان کنم و می‌دانم هیچ‌گاه آن قدرها قوی و شجاع نخواهم شد که بتوانم بی‌توجه به قضاوت تو، او و دیگران زندگی کنم. این می‌شود که گاهی تخیلم مرا می‌سازد نه واقعیات بیرونی و من می‌شوم آنچه می‌خواهم باشم نه آنچه اکنون هستم. همه این حرف‌ها را زدم که بگویم هر کسی بخشی از حقیقت مستتر در این فیلم را بر می‌دارد و در موردش می‌نویسد. آن بخشی که برای خودش پر رنگ‌تر است و این همان چیزی است در مورد این فیلم که بسیار دوست دارم. اینکه آنقدر حرف دارد و دستت را باز می‌گذارد تا بتوانی آنطور که می‌خواهی تماشایش کنی، قضاوت کنی و سوال‌های خود را داشته باشی. بازی‌های خیلی خوب، جریان داستان دقیق که شاید دقت در آن کمی مبالغه‌آمیز و غیر‌واقعی به نظر برسد و در نهایت تأثیرگذاری عمیقش باعث می‌شود که من با همه تلخ بودنش، تماشای این فیلم را یک باید بدانم.

در هوای عاشقی

Labels:







یه‌هو پیشنهاد کردم «کلوسر». دلیل خاصی نداشت. لابد به خاطر پیشنهاد قبلی بود، «بلک سوآن»، و لابدتر ناتالی پورتمن مشترک. دلم خواسته بود دوباره ببینم‌ش با اون موهای قرمز. فیلم رو همون وقتا که اومده بود دیده بودم. جزو فیلم‌های مورد علاقه‌م بود. بعدها اما هرگز دوباره ندیده بودم‌ش تا این بار. یادم اومد چرا.

همین چند هفته پیش بود گمونم، داشتم برای یه رفیقی تعریف می‌کردم دو تا آدم هستن در زندگانی، دو تا مرد، که صِرفِ حضور فیزیکی‌شون هم من رو دچار تنش و استرس می‌کنه. فلانی و آتیلا پسیانی(!). دلم نمی‌خواد باهاشون زیر یه سقف باشم. به هیچ بهانه‌ای. یه حس قدیمیِ ده دوازده ساله‌ست این. بعد از تماشای فیلم، کلایو اوونِ کلوسر رو هم اضافه کردم به لیست. علی‌رغم ارادت قلبی و قبلی‌م نسبت به این رفیق‌مون، و علی‌رغم تمام ته‌ریش‌های داشته و نداشته‌ش، شخصیت‌ش تو این فیلم از اون تیپ مرداییه که ذات‌شون من رو فراری می‌ده. حاضر نیستم وقت‌های جدی و عصبانی‌شون رو ببینم. از مردای این‌جوری می‌ترسم.

چرا؟ من آدم سُر خوردن‌ام از کنار اتفاق‌ها. آدمِ گیر نکردن و گیر ندادن‌ام. بلدم یه‌وقتایی خودمو بزنم به ندیدن، به نشنیدن، نفهمیدن. به ندونستن، نپرسیدن. آدم نپرسیدن‌ام کلن. تا جایی که بشه نمی‌پرسم. اگه وسط سوال باشم و احساس کنم طرف معذب شده، سوال‌مو رها می‌کنم بره پی کارش. مردای اون بالا اما، مردای توی لیست، آدمِ گیر دادن‌ان. آدم پرسیدن، پافشاری کردن، ته و توی همه‌چیز رو درآوردن. حس من نسبت به‌شون این‌جوریه که این آدما ذاتن مالک‌ان. از اون مالک‌های بی‌چون و چرا. از اون‌ها که پاش بیفته تا تهِ همه‌چی رو می‌رن. آدم‌های به‌ هر قیمتی. آدم‌های تا پای جان. یه چیزهایی‌شون خوبه، اما من نمی‌تونم تحمل کنم این‌همه وزنی رو که می‌ندازن رو دوش آدم. من خفه می‌شم توی بغل این‌جور مردها.

فیلم رو هنوز دوست دارم. هنوز مث دفعه‌ی اول آزارم می‌داد. دلم می‌خواست یه جاهایی‌شو بزنم بره جلو. نبینم، نشنوم. انگار داشت یه صحنه‌هایی از زندگی‌م ری-وایند می‌شد.

این فیلم یه‌جورایی مال مرداست. فضاش مردونه‌ست. دیالوگ‌هاش، خط پیش‌برنده‌ی داستان، نگاه قصه به زن، همه‌شون به نظرم مردونه میاد. انگار زن‌های این فیلم یه سری آبجکت‌ان که به واسطه‌ی حضورشون می‌تونیم درون مردهای قصه رو ببینیم.
- بیش‍ترِ دوستای صمیمیِ من مَردن. اکثرن صمیمی‌ترین دوست‌ِ اونا هم منم. با هم راحتیم. پسرخاله‌ایم. تقریبن در مورد همه‌چیز، دقیقن هر چیزی، با هم حرف می‌زنیم. بارها شده تو یه گفت‌وگوی مردونه (!) حضور داشته‌م و شنونده‌ش بوده‌م. دیده‌م چه‌جوری از زن‌ها حرف می‌زنن. تا کجاها از دوست‌دختراشون حرف می‌زنن. تا کجا از روابط شخصی‌شون. دیدم چه‌جوری به‌هم دیتا می‌دن. چه‌جوری خودشون رو موظف می‌دونن یه سری دیتاها رو حتمن بدن. چه‌جوری بلدن یه سری دیتاها رو هرگز به زبون در نیارن. من؟ شیفته‌ی این فضای رفاقت‌های مردونه‌م راست‌ش. نمی‌دونم چه عبارتی براش استفاده کنم، ولی خیلی اخلاقی و انسانی به نظرم میاد همیشه. رسمن همیشه تحسین‌شون کردم تو دلم، که چه‌همه خوب بلدن با هم تا کنن، مرام به خرج بدن، علی‌رغم پشت صحنه‌های تک به تک‌ای که از هر کدوم‌شون سراغ دارم. هم‌چین جَوی رو هیچ‌وقت در رفاقت‌های زنانه، تو همین اشل لااقل، ندیده‌م تو این سال‌های اخیر. پای هر زنی اومده وسط، همه‌چی رفته به قهقرا. (جهت رفاه حال دوستانِ زن‌نستیز، اینا صرفن تجربیات شخصی منه و در حیطه‌ی سه متری دور و برِ من صادقه. دارم به شما تعمیم نمی‌دم طبعن) -
بدی کردن‌های فیلم هم مردونه‌ست. وقتی کلایو اوون جولیا رابرتز رو تحت فشار می‌ذاره که جزئیات ص.k.ث‌ش با جود لا رو توضیح بده. وقتی کلایو اوون عصبی و درهم شکسته می‌ره تو کلاب‌ای که ناتالی پورتمن اون‌جا کار می‌کنه. وقتی کلایو اوون به جولیا رابرتز می‌گه به شرطی مدارک طلاق رو امضا می‌کنه که جولیا رابرتز باهاش بخوابه. وقتی جود لا تو سالن کنسرت از جولیا رابرتز می‌پرسه باهاش خوابیدی؟ و بدتر از همه وقتی کلایو اوون تو مطب‌ش، شروع می‌کنه یه سری دیتیل از رفتارهای شخصیِ جود لا ارائه کردن. به‌ش می‌گه که دوتایی چه‌جوری مسخره‌ش می‌کنن. تمام اینا لحظاتی بود که نفس رو تو سینه‌ی من حبس کرد. با خودم گفتم چه عجیب، مردای همه‌جای دنیا همین‌جوری‌ان. و فکر کرده بودم چه خوب.

نوشتن از این فیلم کار خیلی سختیه. خیلی دست و پا زدم که بشه یه چیز سر و ته‌دار بنویسم، نمی‌شه اما. دارم احساس می‌کنم غلط کردم اصن. برای من درگیری با این فیلم اون‌قدر شخصی بوده که اصن نمی‌تونم بدون شخصی‌نویسی در موردش حرف بزنم. خیلی جاها، تو خیلی صحنه‌ها نفس‌مو حبس کرده بودم تو سینه و اندازه‌ی شخصیت توی قصه داشتم زجر می‌کشیدم. هنوز بعد از این همه سال نمی‌تونم ازش فاصله بگیرم. خیلی چیزها هنوز برام همون‌قدر پررنگ و غلیظه. پس یه کاری می‌کنیم. بی‌خیال نوشتن یه متن سر و ته‌دار می‌شیم اصن، درست همین وسط.

سخت‌ترین و ترسناک‌ترین صحنه‌ی فیلم برای من، جاییه که کلایو اوون با سوال‌های بریده و کوتاه، با اون لحن خشن و مصمم، از جولیا رابرتز می‌خواد دیتیل هم‌آغوشی با جود لا رو براش تعریف کنه. کجا باهاش خوابیدی؟ همین‌جا رو این تخت؟ خوب بود؟ دوست داشتی؟ مزه‌ش چه‌جوری بود؟ و بدتر از همه: اومدی؟ برای من جواب دادن به این سوالا مث مرگ می‌مونه. طاقت جواب دادن ندارم. هیچ‌وقت نتونستم درک کنم چرا مردا شروع می‌کنن این سوال‌ها رو پرسیدن. نه لزومن وقتای بحران، وقتایی که خوب و خوشیم حتا. شروع می‌کنن از دیتیل روابط فیزیکی‌ت با آدمِ قبلی پرسیدن. من همیشه سر دوراهی می‌مونم که چی جواب بدم. راست یا دروغ. بگم مزخرف بود و بد بود و فلان، یا همه‌چی رو همون‌جور که بوده تعریف کنم؟ من؟ همیشه لحنم ناخوداگاه با آب و تاب می‌شه، و این لحن اولین چیزیه که طرف مقابلم رو آزار می‌ده. وای به وقتی که آدمِ قبلی، آشنای فعلی‌مون هم باشه. همیشه این سوال برای من مطرح شده که تویی که پارتنر منی، دیگه بلدی من چه‌جوری‌ام توی رخت‌خواب. وقتی ازم چنین سوالی می‌پرسی، واقعن دلت می‌خواد چی بشنوی؟ دروغ؟ بگم بد و مزخرف و بی‌خود بود؟ بگم تمام مدت رابطه داشته به من بد می‌گذشته؟ سرد و بی‌تفاوت و نوتر در موردش حرف بزنم؟ این‌جور وقتا با خودت نمی‌گی تابلو داره دروغ می‌گه؟ یا واقعن صِرف شنیدن لحن بی‌تفاوت من کافیه که ورِ دروغ بودن ماجرا رو کم‌رنگ کنه؟

کلایو اوون به جولیا رابرتز می‌گه مدارک طلاق رو امضا می‌کنم، اما به یه شرط، با من بخوابی. چه اتفاقی میفته؟ می‌خواد برای آخرین بار تو قلمروش فرمانروایی کنه؟ - اصولن چرا این بارِ آخر کذایی این‌همه برای آقایون مهمه؟ - می‌خواد هیستوریِ بین‌شون رو یادآوری کنه؟ می‌خواد زن ماجرا رو آزار بده؟ یا تنها قصدش انتقام گرفتن از مرد سومه؟ با آگاهی به این‌که این اتفاق چه تاثیری روی جود لا خواهد داشت. - «من یه مَردَم. می‌شناسم مردا رو که دارم اینو به‌ت می‌گم.» -

بدتر از همه‌ش اما صحنه‌ایه که کلایو اوون شروع می‌کنه یه سری اطلاعات شخصی دادن به جود لا، از جزئیات رفتارش با جولیا رابرتز، این که تو خلوت خودشون چه‌جوری صداش می‌کنن، چه‌جوری دست‌ش می‌ندازن. جزئیاتی که مشخص می‌کنه جولیا رابرتز یه سری از اطلاعات خصوصی رابطه‌شون رو برای کلایو اوون تعریف کرده و ازون بدتر هر دو با هم این یکی رو دست انداخته‌ن. این اتفاق تو ذهن من همیشه یه اتفاق «نابودکننده»ست. برای من ازون اتفاق‌های جزمی‌ئه. حد وسط نداره. رفتار آدم رو به دو بخش تقسیم می‌کنه. قبل از دونستن این ماجرا، و بعدش. حس من اینه که فارغ از محتوای مکالمات، اون فاز صمیمیت‌، اون درجه رفاقتی که باعث می‌شه دو نفر بتونن این‌جوری راحت در مورد پارتنرهای قبلی‌شون و جزئیات روابط‌شون حرف بزنن و هم‌دیگه رو دست بندازن به تنهایی کافیه که نفر سوم مثلث رو نابود کنه. مانیفست شخصی من تو زندگی خودم همیشه این بوده که برام اون‌قدر اهمیت نداره که بفهمم پارتنرم با یه زن دیگه خوابیده. چیزی که توی روابط مثلثی این چنینی قطعن من رو آزار خواهد داد یا باعث رفتن‌ام خواهد شد اینه که ببینم آدمِ مقابل من همون فاز صمیمیت و اینتیمسی‌ای رو که با من داره، عینن داره با ضلع سوم کپی می‌کنه. درواقع نزدیکیِ فیزیکی پارتنرم با زن دیگه اون‌قدرها برام مهم نیست که درگیریِ مِنتالی‌ش. معتقدم دومی به شدت می‌تونه قوی‌تر و تهدیدکننده‌تر باشه.

ته یه سری فیلما، آدم با خودش فکر می‌کنه بعدن چی می‌شه. آیا این زوج علی‌رغم پایان قصه، می‌تونن از حالا به بعد با هم زندگی کنن؟ مثلن unfaithful، مثلن eyes wide shut، و مثلن‌تر همین closer. تهِ این فیلم می‌گم آره، می‌تونن. کلایو اوون ماجرا، یه خاصیتی داره، یه قطعیتی، یه چیز زمخت اما قابل اتکا و دوست‌داشتنی‌ای، که اون‌قدر جذاب هست که با خیال راحت فکر کنه می‌تونه زنِ ماجرا رو داشته باشه دوباره. من؟ موافقم باهاش.

elcafeprivada

Labels:




نوشتن در مورد closer‌ سخت است. وقت تماشای فیلم هجوم افکار موازی و pressure of thought را به وضوح حس می‌کنی. اما موقع نوشتن هیچ‌جوری نمی‌شود این افکار پراکنده را نظم داد. فیلم بیش از هرچیز دیگر مدیون دیالوگهایی است که پاتریک ماربر در دهان شخصیتهایش گذاشته است. با آنکه در سینما به روابط مربعی نسبت به مثلثهای عشقی کمتر پرداخته شده است اما هجمه فیلم به روح و روان آدم از تصور این شرایط awkward‌ نیست. این دیالوگهای فیلم است که به مثابه پتک فرود می‌آیند و دیدن فیلم را سخت‌تر و سخت‌تر می‌کنند. سینما مگر چیزی جز هم‌ذات پنداری با موقعیتها و شخصیتها است؟ لزومی ندارد که در یک موقعیت مربعی چنینی گرفتار شده باشید تا درد را حس کنید. هر رابطه در ذات خودش لحظاتی دارد که با دیدن closer یاد و خاطراتش زنده می‌شود. دردش بازنمایی می‌شود. حسی از آن عمقها می‌آید در سطح و آنچه به زور در اعماق مدفون شده بود دوباره یادآوری می‌شود.

فیلم با آلیس -ناتالی پورتمن -شروع و تمام می‌شود. شاید تمرکز اصلی بر شخصیت آلیس باشد که اتفاقا بیشتر از سایر شخصیتها در هاله‌ای از ابهام قرار دارد. اما چیزی که در بطن فیلم در جریان است رقابت پایان ناپذیر دن -جود لا - و لری - کلایو اوون - است. رقابتی که جرقه‌اش با چت fake‌ کذایی شروع می‌شود و تا انتها در جریان است. لری و دن برای من نمود دو شخصیت کاملا متفاوت مردانه هستند. دن با روحیه آرام و شکننده‌تر؛ علیرغم بدجنسی‌ها و نقطه ضعف‌هایش شخصیت attention seeker و در عین حال وابسته‌ای دارد. از آن تیپ شخصیتها که در رابطه علاوه بر نیازش به زن دنبال مادر می‌گردد تا جمع و جورش کند؛ شاید علت کشش بیش از حدش به آنا نیز همین باشد. یعنی همان نقطه‌ای که آلیس و آنا را از هم تفکیک می‌کند. اما از سوی دیگر لری یک مرد کلاسیک استریت فوروارد است. با همان زبان گاها خشونت‌آمیز و رفتاری که گاها برخورنده و توهین‌آمیز است. با رفتارهای قابل پیش‌بینی مثل سعی در مرعوب کردن آلیس با قدرت پولش در کلاب. نمونه کامل یک مرد داروینی. خصوصیاتی که شاید به صورت تئوریک جذابیت نداشته باشد و شانس انتخاب‌ش از سمت زنان طبقه آرتیست و روشنفکر دور از ذهن بنماید. اما در نهایت برنده این رقابت پنهان و شاید برنده نهایی کلی فیلم لری باشد. لری همان تصویر داروینی از مرد را ارائه می‌دهد که در ناخودآگاه جمعی زنان به عنوان جفت مطلوب شناخته می‌شود. خشونت ذاتی و توانایی رسیدن به آنچه می‌خواهد و همان خصوصیت قابل اتکا بودن که در دن وجود ندارد. آنا که یک شکست زندگی مشترک را تجربه کرده است در نهایت در چرخشی دراماتیک و عجیب لری را مجددا انتخاب می‌کند. مردی که به عشقش مطمئن است،‌ پرستیژ اجتماعی و درآمد کلان دارد و شاید تمایل آنا به بچه داشتن و ایفای نقش یک پدر کامل را به خوبی بازی کند.

در این میان تمایل غریب لری و دن برای اطلاع از جزییات روابط فیزیکی یکدیگر جلب توجه می‌کند. طبعا چون من در جایگاه اطلاع از نگاه کلی مردانه به این قضیه نیستم نمی‌توانم تعمیم دهم یا حکم کلی بدهم که آیا این خصیصه مردانه است که اطلاع از جزییات روابط سابق معشوق برای‌شان مهم است یا نه. اما در مورد لری و دن این تمایل به اطلاع از جزییات روابط، به نظر من از جای متفاوتی نشات می‌گیرد. به نظر می‌رسد برای دن صرفا این قضیه از آنجا اهمیت پیدا کرده است که طرف قضیه لری است. به عبارتی اگر هرکس دیگری به جای لری با آلیس رابطه می‌داشت جزییاتش از درجه اهمیت ساقط می‌شد. اما در نقطه مقابل لری نیاز به دانستن‌اش از شخصیت‌اش سرچشمه می‌گیرد. در دیالوگش با آنا موقعی که آنا قصد ترکش را داشت در پاسخ به آنا که می‌پرسد چرا س/ک/س این قدر مهم است؟ می‌گوید چون من یک غارنشین لعنتی هستم. همان بدویتی که در رفتارهای لری به وضوح به چشم می‌خورد. این بدویت شاید در مکالمه با دن در مطب خود را به شکل دیگری نشان می‌دهد. آنجا که لری دن را هنگام خروج از مطب صدا می‌زند تا از واقعیت خوابیدن‌ش با آلیس پرده بردارد و می‌گوید شرمنده من آنقدری بزرگ نشدم که بتونم ببخشم‌ات. و از بیان عریان این واقعیت و استیلای خودش لذت می‌برد. مثل حیوانی که تسلط خودش را بر نر دیگر در قلمروی خودش اثبات می‌کند. شاید دلیل دیگر این تمایل هم پزشک بودن لری باشد. وقتی بعد منطقی و علی/معلولی را پرورش داده باشی تمایل به دانستن جزییات و کشف علت و علل می‌شود ارزش. مثل انگشتی که پزشکان داخل زخم با عمق نامعلوم می‌کنند تا از کیفیت و عمق‌ش مطلع شوند و آگاهی از نتیجه معاینه آرامش خاطر را به ارمغان می‌آورد از لحاظ آنکه می‌دانی با چه شرایطی طرف هستی. برای لری به نظر رسیدن به تصویر دقیق و دانستن جزییات کامل، آن وسواس ذهنی دانستن را برطرف می‌کند و او را به آرامش می‌رساند. چیزی که در مورد دن به هیچ وجه صدق نمی‌کند.

در دفعه چهارم یا پنجم دیدن این فیلم باز هم دلم به حال شخصیت دن می‌سوزد. دن که عملا از سوی هر دو ضلع این مربع به نحوی ترجیح داده می‌شود اما در نهایت دست خالی از میدان بیرون می‌شود. در همان دیالوگ کذایی آنا و لری، آنا رابطه فیزیکی با دن را مطلوب‌تر و دلخواه‌تر توصیف می‌کند و آلیس هم علیرغم ترک شدن از سوی دن و دوری چند ماهه اما باز هم آماده برگشتن به سوی دن است. اما در هر دو مورد در یک لحظه هر دو موقعیت به آسانی تمام می‌شود و از دست می‌رود. و لری با همان بدویت ذاتی هم آنا را صاحب می‌شود هم از آلیس کام می‌گیرد و هم دن را له می‌کند. شاید به خاطر همون موهبت اعتماد به نفس ذاتی که لری در خود دارد و در موقعیت غیرمنتظره آکواریوم هم دست و پای خودش را گم نمی‌کند و در نهایت از همان نقطه طرح دوستی با آنا می‌ریزد. همان توانایی تغییر شرایط که دن به خاطر شخصیت منفعل‌ش فاقد آن است و نهایتا قافیه را می‌بازد.

همانطور که در ابتدا گفتم آلیس مبهم‌ترین شخصیت فیلم است. انگیزه‌هایش،‌ گذشته‌اش و نهایتا سرنوشتش در هاله‌ای از ابهام است. اینکه چرا دن را از میان جمعیت می‌بیند و انتخاب می‌کند. اینکه آیا واقعا در گذشته استریپر بوده است یا آن نیز صرفا تجربه‌ای بوده است برایش مثل تجربه‌های دیگر زندگی‌ش و نهایتا اینکه در منهتن نیویورک چه چیزی در انتظارش است؟ در سمت مقابل آنا قابل پیش‌بینی‌تر و انگیزه‌هایش روشن‌تر است اما نکته‌ای که در آنا برای من چالش‌برانگیز بود نوع چرخش‌اش در شرایط پیش آمده بود. شاید به نظر می‌رسد که آنا نیز در جریان همان رقابت پنهان و برای برانگیختن داستان حسادت وارد رابطه با لری می‌شود اما چند ماه فاصله تا برگزاری نمایشگاهش و دیدار مجدد دن این احتمال را دور از ذهن می‌نمایاند و صرف رقابت توجیه کشیده شدن آنا به سمت لری نیست. و نکته عجیب دیگر در مورد آنا بازگشتن به سمت لری است. وقتی امضای طلاق‌نامه در قبال آن پیشنهاد بی‌شرمانه که آنا را در حد فا.حشه تقلیل داد انجام گرفت، برگشتن به سمت لری بسیار دور از ذهن بود برای من. اما در نهایت آن نگاه خیره آنا به ناکجا در هنگام خوابیدن در کنار لری در صحنه پایانی به نظر می‌رسد تاییدی باشد بر عدم انطباق تصمیم دل و منطق آنا و دن را در رویا تصور کردن و مرور دوباره و دوباره‌ی تصمیم‌اش.

و در نهایت نکته‌ای که ذهنم را به خود مشغول می‌کند انتظار آنا و آلیس از دن در مورد پذیرفتن واقعیت خوابیدن با لری است. در مورد آنا به نظر یک اقدام هروئیک و مثال زدنی برای رسیدن به معشوق است. یک فداکاری که طبعا باید قدردانی دن را به همراه داشته باشد اما قضایا متفاوت پیش می‌رود. برای من در مقام بیننده نیز این اقدام فداکارانه آنا جاستیفای نمی‌شود. تصمیمی با این حجم اثر احتمالی نباید در لحظه گرفته شود. یا شاید حتی بدون اطلاع نفر ثالث. اما صرف فداکارانه بودنش دلیل خوبی برای پذیرش‌ آن از سوی دن نیست. شاید شناخت کامل لری از آنا نیز مزید علت باشد آنجا که خطاب به دن در مطب می‌گوید که آنا از guilty f.u.c.k لذت می‌برد. از سوی دیگر آلیس نیز در توجیه خوابیدن با‌ لری نبودن دن و درخواست محترمانه لری را مطرح می‌کند. هرچند منطقا خوابیدن با لری در زمانی اتفاق افتاده که رابطه آلیس با دن کات شده است و لزومی به توضیح وجود ندارد اما ذکر این دلایل بیش از آنکه واقعی به نظر برسد fake است. تمایل پنهان برای انتقام‌جویی ناخودآگاه از دن و حتی شاید از آنا که علیرغم گفتن اینکه من دزد نیستم - در ابتدای فیلم خطاب به آلیس در آتلیه - عملا دن را از او می‌دزد می‌بایست گوشه‌ای از دلایل پنهان آلیس برای خوابیدن با لری باشد.

در یک جمله Closer فیلمی است برای بارها دیدن و بارها درد را دوباره مزه مزه کردن و البته برداشتهای متعدد و مختلف از رویه به ظاهر سرراست فیلم.

آبی، خاکستری، سیاه

Labels:




1.چرا کسی نگفت این زن و مرد،اولِ فیلم داشتن بازی می‌کردن؟ چرا کسی نگفت اون وقت از بازی دست کشیدن که دست‌شون پیش زن کافه‌چی رو شد؟ که وقتی بینوش رو به شیمل می‌گه این خانم فکر می‌کنه ما زن و شوهریم و من اشتباه‌شو تصحیح نکردم و اون‌طور به هم‌دیگه نگاه می‌کنن می‌فمن که دیگه بسه،خوب اجراش نکردیم،بیا دیگه ادامه ندیم؟ من فکر می‌کنم داشتن بازی می‌کردن،زن با هیجان غرق نقشی شده بود که می‌تونست پرتش کنه از واقعیتِ تلخِ موجود در پیرامون‌ش،از مردِ همیشه گرفتار،دور از دید‌رس و حتا دست‌رس.و زن کافه‌چی با حرفاش اون آتش پنهان زیر خاکستر‌ها رو مشتعل کرد.
اول فیلم ما باور می‌کنیم این دو نفر تازه با هم آشنا شده باشن،باور می‌کنیم که مرد و زن اون‌طور با هم تو ماشین حرف می‌زنن.اما داریم اشتباه می‌کنیم.جفتشون تصمیم گرفتن گول‌مون بزنن.کِی این تصمیمو گرفتن؟ شاید همون شبِ قبل،سر شام یا تو اتاق،قبل از اون‌که زن بره حموم و اونقد طولش بده که مرد خوابش ببره.شاید حتا دارن سالیان سال نقش بازی می‌کنن و هر بار تازه با هم آشنا می‌شن.به هر حال،زن کافه‌چی خرابش کرد.چنان که دیگه نشد،نتونستن به این نمایشِ "روزِ اولِ آشنایی" ادامه بدن.
[ایده‌ی برعکس-‌اینکه بازی رو با حرفای زن کافه‌چی شروع کرده باشن- برای من غیر‌محتمل‌ترین ایده‌ی ممکنه،چون اون وقت باید بپذیریم این دو نفر واقعن با هم غریبه اند و اون وقت از زنِ گیج و آشفته‌ای مثل بینوشِ فیلم و مردِ نامطمئنی مثل شیملِ فیلم چطور باید توقع داشت بی هیچ هم‌آهنگی و تبادل اطلاعاتی به زوجی با عقبه‌ای 15 ساله بدل بشن؟ باید مرد تپق می‌زد،خراب می‌کرد.باید زن حرف پرتی می‌زد،باید می‌رسید جایی که یکی وا بمونه و ندونه چی بگه.از زن و مردی که ما می‌بینیم،این‌که بی هم‌آهنگی این‌طور پیش برن بعیده.بعیده شیمل که نشنیده بینوش به کافه‌چی درباره‌ی اصلاح شوهرش چی گفته تو پله‌های جلوی پانسیون بگه تو که می‌دونی من 2‌روز یه بار اصلاح می‌کنم.تصدیق بفرمایید بعیده.]

2.مرد انقد غایب بوده، نبوده، پنهان آمده، نیامده رفته، که پسرش هیچ تصوری ازش نداره. اونقد غریبه‌ست که مادرش می‌تونه عاشقش بشه و یک فامیلی جدید پیدا کنه.پدر برای پسر وجود نداره،مادر هم گویا تلاشی نکرده برای موجودیت دادن به پدری که هست اما حضورش،وجودش جایی دیگه ست.
زن تنها‌ست و به خودش حق می‌ده.نا‌موفقه،ناخوش و پریشانه و به خودش حق می‌ده.حق داره که انقد آشفته ست،خودش،روزگارش.همسرش نیست و اون همه چیز رو انداخته گردن این غیبت و داد و بیداد می‌کنه،بی نشونه تصمیم می‌گیره،سرشو می‌ندازه پایین و پیش می‌ره حتا به جای مرد هم فکر می‌کنه،تصمیم می‌گیره،می‌ره پیش عروس-داماد و می‌گه ما می‌خوایم عکس بگیریم،می‌ره کلید اتاق رو می‌گیره و می‌ره بالا و ... تمامن مرد رو دنبال خودش می‌کشونه.و تمام مدت به خودش حق میده این کارا رو بکنه.و در مقابل مرد همه جا می‌خواد در بره،فرار کنه،مثل گیر افتاده‌ها.می‌خواد نبینه،راه حلی برای این وضع نداره و در می‌ره که نبینه.
یک ازدواج شکست خورده که به آخرش رسیده اما ادامه پیدا کرده و هی کش اومده،کش اومده،کش اومده و کسی نخواسته یا جرئت نکرده قطع ش کنه.پاره‌اش کنه.
می‌شه بشینیم به نوبت خودمونو بذاریم جای مرد،جای زن و از دید اونا به ماجرا نگاه کنیم.
می‌تونیم راجع به انگیزه‌هاشون،چرایی کارهاشون و حتا وضع حال حاضرشون فکر کنیم و شبیه سازی کنیم و حرف‌ها،پرت‌ها بزنیم.می‌تونیم موضوع رو ربط بدیم به سرکوب‌گری و مرد سالاری،می‌تونیم ربطش بدیم به حماقت‌ها و خودخواهی‌های فردی،می‌تونیم ربطش بدیم به همه‌چی و هیچی و بگیم همینه که هست و... ،همین‌طور ادامه بدیم.به هرحال نشستیم و داریم با اطلاعات جیره بندی شده که کم2 به‌مون می‌رسه قضاوت می‌کنیم و خب آزادیم هرجور دوست داریم فکر کنیم. ما این وسط یک ازدواج شکست خورده داریم که به ته‌ش رسیده و بی‌هوده یا باهوده هی کش اومده و کش اومده و کش اومده و هنوز پاره نشده.

3.اوهوم،تصاویر و صحنه‌ها و کادربندی‌ها چنان درست و جانانه و هوشمندانه و زیبا بودند که می‌شه فیلم رو پلی کنی و همین طور که سه زبان تو محیط می‌گرده،با اون آواها و صداهای دوست‌داشتنی‌ای که دارند،اون دو نفر رو رها کنی و بذاری هر بلایی دارن سر هم می‌آرن،بیارن و تو فقط محو این تصویرسازی‌ها،کادربندی‌ها،این تابستانِ دوست داشتنیِ ایتالیایی بشی.

4.ایده ‌ی فیلم- با توجه به برداشتِ من-هوشمندانه ست اما جای کار داشته هنوز.می‌شده بیشتر روی بازی‌ها،دیالوگ‌ها،سیرِ کلی داستان حتا کار بشه. می‌دونی فیلم ایده‌ها و ریزه‌کاری‌هایی داره که بیش‌تر و عمیق‌تر حرف و درد طرفین ماجرا رو نشون بده اما از دست رفته یا حتا به حاشیه رفته.اصلن همین 3 زبان جاری در محیط خودش خیلی ایده خلاقانه‌ای بوده اما گم شده،و حتا مایه زحمت شده.فیلم با ایده‌ای فوق العاده در سطحی‌ترین لایه‌ی خودش مونده و از اون حدی که ما انتظار داریم- از کارگردان نه،از خود فیلم- پایین‌تره و تا آخر هم همون پایین می‌مونه.

5.کپی برابر اصل می‌تونست فیلم خوبی باشه،فیلم خیلی2 خوبی باشه اگر بیش‌تر و دقیق‌تر پرداخته می‌شد.

نسترن پ.

Labels:




همین‌قدر محتوم، همین‌قدر ابسورد

شروع ماجرا جایی‌ست که انگار ربط چندانی به آن بحث نهایی‌مان ندارد؛ کنفرانسی برای معرفی ترجمه‌ی ایتالیایی کتابی که احتمالا جز چند استاد دانشگاه، شخص دیگری، علاقه‌ای به خواندن‌اش ندارد. بعدتر با زنی‌ آشنا می‌شویم که برای نویسنده‌ی میان‌سال و خوش‌بر و روی داستان‌مان لوندی می‌کند. با هم آشنا می‌شوند و حرف می‌زنند. از ایده‌ها و آرزوهای‌شان. زن از خواهرش می‌گوید و مرد هم جوک بی‌مزه‌ای تعریف می‌کند. مناظر را تماشا می‌کنند و درباره‌ی کُپی و اصل حرف می‌زنند. کپی‌هایی که ارزش‌شان هیچ کم از آن جنس اصل نیست. به کافه‌ای می‌روند و قهوه می‌نوشند. عروس و دامادهای جوان را در کلیسایی می‌بینند که طبق روایتی، خوش‌شانسی برای‌شان می‌آورد.

باز هم جلوتر می‌رویم. زن و مرد ابتدای داستان، که آشنایی‌ با هم نداشتند، جوری که دقیق متوجه‌ نمی‌شویم از کجا، نقش زن و شوهر را بازی می‌کنند. اما نسخه‌ای کپی از واقعیت را. حالا انگار پانزده سال از ازدواج‌شان گذشته. دیگر خبری از شور و هیجان نیست. مرد که عروس و دامادهای جوان را می‌بیند، با تنفر سرش را برمی‌گرداند. زن و مرد داستان‌مان، دیگر با هم کنار نمی‌آیند. حتی روی مسائل جزئی و پیش‌ پا افتاده. دچار روزمرگی شده‌اند. در ساده‌ترین مکالمات‌شان عصبی می‌شوند و حرف نزدن را ترجیح می‌دهند. و دست آخر هم در تعلیقی که مشخص نمی‌کنند رابطه‌شان را ادامه خواهند داد یا خیر، رهای‌مان می‌کنند.



فرق ندارد از کدام زاویه ‌ببینیم‌شان. زن و مردی که شور و شر جوانی از سرشان افتاده و تازه با هم آشنا شده‌اند یا همان جوانک‌های بخت‌برگشته‌ی خرافاتی، که فکر می‌کنند فلان کلیسا برای جاری شدن خطبه‌ی عقد، شانس می‌آورد. انتهای همه‌شان همان باغ بی‌برگی‌ست. نقطه‌ی نهایی همین جاست. جایی که دیگر خبری از عشق و دلبری نیست و تاریکی دم غروب بی‌داد می‌کند. حتمیت، محکم به سرمان می‌خورد. جوری که انگار هیچ چاره‌ای نیست. بله رفقا سرنوشت همین است؛ همین قدر محتوم، همین‌قدر ابسورد...

پی‌نوشت: درباره‌ی فیلم جدید عباس کیارستمی؛ کپی به‌جای اصل

Absurdly Hard

Labels:

At January 1, 2011 at 10:43 PM, Anonymous كيقباد

چقدر كنجكاو بودم كه چطور ميشود اين فيلم را پيدا كرد . كه زير نويس فارسي هم داشته باشد .و سرانجام پيدا كردم آنهم در جايي كه اصلا انتظارش را نداشتم . در يك سوپر ماركت و در ميان همه ي فيلم فارسي هايي كه اينروزها الي ماشاالله به منصه ي ظهور ميرسند و هنوز جوهر اكرانشان بر پرده ي سينما خشك نشده است ، سر از پيشخواني ي سوپر ماركت در آورده و در كنار قهوه ي تلخ قرار ميگيرند و البته كه اين اتفاق بسيار ميموني است براي آنهايي كه سالياني است با پرده ي نقره اي قهر كرده اند و اگر فيلمي ببينند ، همان كنج خانه ميبينند .باري . چه ذوق شديد و غليظي كردم وقتي كه فيلم كپي برابر با اصل را آرميده در جوار قهوه ي تلخ بديدم و در اين زمانه ي قحطي ي شادي ، چه شادي ي زايدالوصفي سراپاي وجودم را فرا گرفت بويژه وقتي كه روي جلدش خواندم كه نوشته بود با زير نويس فارسي ! . همين جا و بدون اينكه علامت پرانتز بگذارم يك پرانتز باز كنم براي آنهايي كه هنوز انگليسي نميدانند و آن اينكه اي آنكه هنوز كه هموز است زبان انگليسي را فرا نگرفته اي ، بدان و آگاه باش كه عمر برف است و آفتاب تموز . خيلي زود خواهد رسيد آنروز كه سخت پشيمان بشوي كه چرا زبان نميداني و هشدار كه ممكن است آنروز خيلي دير شده باشد . خاصه اگر عشق فيلمي و عاشق فيلم ، بدان و آگاه باش كه يك پدري ازت در خواهد آمد كه آن سرش ناپيدا. حالا خود داني . از ما گفتن بود و تو از سخنم خواه پند گير و خواه ملال . پرانتز را ببندم و عرض كنم كه چنان هول شده يودم كه انگار خود ژوليت بينوش را حي و حاضر در آن سوپر ماركت ديده بودم . فورا" بقيه ي خرت و پرتهايي كه خريده بودم را حساب كرده و پول اين سي دي ببخشيد دي وي دي ي عزير را هم دادم و ...
دي وي دي در دستگاه گذاشته شد و بر روي مبل لميده و با خيال راحت به تماشاي فيلم كپي برابر با اصل ، مشغول و مشعوف بوديم كه بناگاه همان درد مزمن و قديمي ي چندين و چند ساله بر ما مكشوف شد !
ابتداي فيلم و آنجايي كه آقاي مجري مراسم به زبان ايتاليايي يا همان اسپانيولي ! حرف ميزد زير نويس فارسي داشت و آقاي نويسنده هم كه پشت ميكروفن قرار گرفت و مثل آدميزاد ! حرف زد ، زير نويس داشت اما به محض آنكه زد به صحراي كربلاي انگليسي ، زير نويس فارسي محو شد ! در ادامه وقتي كه خانم بينوش با پسر بچه ي فضولش حرف ميزد و به فرانسه حرف ميزد ، زير نويس فارسي داشت اما وقتي با آقاي نويسنده سوار ماشين شدند و آنهمه حرفهاي مهم البته به انگليسي با هم زدند و جناب كيارستمي نيز آنهمه تصوير قشنگ از ساختمانها را بر روي شيشه ي ماشين به حركت در آورد ، زير نويس فارسي نداشت و باز هم ما نفهميديم آنها چه دلي دادند و چه قلوه اي گرفتند !
حالا يكي نيست از اين جناب زير نويس گذار ! بپرسد برادر من يا خواهر من ، يعني كه جنابعالي فكر فرموده اي مشكل زبان نافهمي ي فارسي زبانان ، فقط در نفهميدن زبان ايتاليايي يا اسپانيايي و ايضا" فرانسوي است كه فقط همين قسمتها را زير نويس فارسي كرده اي ؟ يعني كه بسلامتي همه ي انگليسي را فوت آبند و نيازي به زير نويس فارسي ندارد آن قسمتهاي انگليسي ؟! واقعا" كه . و باز هم يكي نيست كه بگويد آخر مگر تو نميداني عباس كيارستمي كيست ؟ مگر نميداني چگونه آدمي است . مگر نميداني كه فيلم اين جناب ، همه اش يعني حرف ، حرف و حرف . خب تو بايد برداري و فيلمي كه همه اش حرف است را اينجوري زير نويس كني ؟ تو اگر عباس كيارستمي را ميشناختي و فيلمهايش را ديده بودي نه تنها كه همه ي ديالوگهاي فيلم ، بهر زباني كه باشد را زير نويس فارسي ميكردي كه حتي مي آمدي و ذوق و سليقه بخرج ميدادي و جاههايي كه دوربين بي هيچ كلامي اينجا و آنجا گذر ميكند را هم زير نويس ميكردي و در بابش توضيحاتي ميدادي . سهل است كه حتي مي آمدي و توضيحات تكميلي تفسيري نيز مينوشتي تا بيننده ي بيچاره اي كه نه تنها فيلم غير فارسي و دوبله نشده ي عباس كيارستمي را بخاطر زبان نفهمي و زبان اصلي نفهمي ، نميفهمد كه حتي ديگر فيلمهاي كيارستمي كه به زبان فارسي هم هست ، نميفهمد و چيزي از آنها سر در نمي آورد و احيانا" بخواب هم ميرود را ، كمك كرده باشي و به درك و فهم تماشاگر از سينماي كيارستمي ياري رسانيده و در رونق و ترويج اين نوع از سينماي انديشه و سينماي معناگرا ، سهمي بسزا بخود اختصاص ميدادي كه متاسفانه نه تنها هيچكدام از اين كارها را نكردي بلكه با اين نحوه زيرنويس گذاري و با اين زير نويس ناقصي كه گذاشتي ، هم حال ما را گرفتي و از آنهمه شور و شوق و شادماني انداختي و هم باعث شدي تا از فيلم كپي برابر با اصل جناب عباس كيارستمي هيچ چيزي نفهميم.
فلذا اي كسي كه حوصله كردي و اين نوشته ي بيربط با هم فيلم بيني را تا به آخر خواندي ، برو و انگليسي ياد بگير كه از قديم گفته اند بي مايه فطيره !

 

Post a Comment

Link
  



Copie conforme

کپی برابر اصل نه تنها به‌نظرم بهترین فیلم آقای کیارستمی‌ست که تا حالا دیدم (ندیده‌ام همه‌ی فیلم‌هاش را و از زیر درختان زیتون مثل سگ می‌ترسیدم و طعم گیلاس را برای این دوست داشتم که بابام خیلی دوستش داشت و ده را فقط برای خودم دوست داشتم)، بلکه به‌نظرم یکی از بهترین فیلم‌هایی‌ست که تا حالا کلن دیدم. البته مجبورم باز هم بروم سینما تماشاش کنم که بگویم از بهترین فیلم‌هایی‌ست که تا حالا کلن دیدم. چون یک آدمی هستم که وقتی از این حکم‌ها می‌دهم خودم اول از همه وحشت می‌کنم.
یک چیزی‌ که روند لذت بردنم از فیلم را خراب می‌کرد این بود که فیلم سه زبانه بود. فرانسه، ایتالیایی و انگلیسی. من فقط انگلیسی‌ش را کامل می‌فهمیدم و برای فهمیدن بقیه‌ش باید آویزان زیرنویس آلمانی می‌شدم. این سوییچ کردن از زبان‌ها روی هم، لذت بردن از فیلم را برایم خراب می‌کرد. از آن‌جایی هم که بدبختم و ده تا لغت فرانسه بلدم، ده تا لغت کوفت و این وسط بغل‌دستی‌م هم یک‌هو به فارسی می‌پرسید ئه مرده چی گفت؟ و ئه زنه چی گفت و می‌گفت درختِ چی؟ می‌گفتم فکر کنم گفت درخت زندگی. همون درخته که فیلان... و بعد مجبور بودم توضیح بدهم که مرده چی گفت و یا زنه چی گفت یا کلن چی شد و این‌ها، برای همین دچار "زبان‌پریشی" شده بودم توی سینما و یک سری دیالوگ‌ها از کفم می‌رفت.
جولیت بینوش انقدر خوب بازی می‌کند، انقدر خوب بازی می‌کند، انقدر خوب بازی می‌کند، می‌خواهی بمیری. ویلیام شیمل انقدر شکل "بیگ" است که خدا می‌داند. بعد بیگ را جوگندمی و باهوش و نویسنده و بلا هم بکن، رفتارش هم صد برابر جذاب‌تر بکن، جوری که پاسخی نداری که سپس چه کنی از خوشی دیدنش.
خود ایده‌ی کپی برابر اصل هم از بیخ برایم شدیدن خوشایند بود. یک چیزی‌ست که خیلی بهش فکر کردم. انگار یکی بردارد یک مفهومی که توی ذهنت است را شکل بدهد. یک مجسمه بگذارد جلوت. نه که مجسمه‌هه شبیه دقیق چیزی باشد که تو فکر کردی، اما یک خاطره‌ای ازش را داشته باشد.
به اعتقاد بنده که یک منتقد بسیار صاحب‌نظر هنر هستم، زمانی دیدن یک اثر هنری می‌رود یک جای خوبی از وجود آدم که یک خاطره‌ای را برای آدم زنده کند. اصلن گاهی آدم نمی‌داند این خاطره چیست. خاطره شاید نه. شاید یک ارجاعی به یک حقیقتی باید داشته باشد. یک حقیقتی که آدم تجربه کرده. شاید نه تمام و کمال. شاید یک تجربه‌ی عامی که در یک صورت خاص محقق شده. دیدن کپی برابر اصل برای من آن کار را کرد.
بهترین و تاثیرگذارترین آدم‌هایی که توی زندگی‌م دیدم، همان‌هایی بودند که مفاهیمی که باهاشان سر و کله می‌زدم را به شکل کلمه و جمله برایم درآوردند. دیدید گاهی یک چیزی را می‌خوانید، یکی حرف می‌زند، یک چیزی تماشا می‌کنید، هی به خودتان می‌گویید: اوهوم... منم... اوهوم... دقیقن... منم... همان را عرض می‌کنم.
دیدنش مثل آن لحظه‌ای‌ست که یک قطعه‌ی درست پازل را که هی دنبالش گشتی را پیدا می‌کنی و بعد می‌گذاری سر جایش. بعد این‌جور که به‌هم چفت می‌شود پازل، تصویرت درست می‌شود، بعد خوشت می‌آید. آن‌جوری.
هر دیالوگش من را یاد یکی از خودم‌ها انداخت. یاد یکی از دوستانم. یاد پدر و مادرم. یاد خواهرم. یاد زندگی‌هامان.
خودتان بروید ببینید. خیلی لذت بردم. غرقم کرد. اصلن فکر نکردم کی تمام می‌شود این فیلم. سوالی که موقع دیدن نود درصد فیلم‌ها از خودم پرسیدم. اصلن دلم نمی‌خواست تمام بشود. یعنی حتی غصه‌م شد که فیلم تمام شد. یعنی وقتی ویلیام جون رفت، بعد من دیدم نوشته آمد که یعنی فیلم تمام، توی دلم گفتم ای پدرسگ. ای لعنتی.
بعد به بغل‌دستی‌م گفتم چرا انقدر عالی بود؟
...
کیف کردم. محشر.

منصفانه

Labels:




کپی برابر اصل

فیلم سرتاسر با ایده‌ی «اصالت» درگیر است. اصالتِ اثرِ هنری و اصالتِ یک رابطه. چه چیزی یک اثر را از اثرِ دیگر و داستانِ یک زندگی را از زندگیِ دیگر جدا می‌کند؟ چه چیزی هر آدمی را خاص می‌کند؟ دیدن این فیلم در سینما تماشای فکر کردن با صدای بلند به این موضوع است.

البته ضیافتی از تصاویرِ قشنگ هم هست. منتقدی انگلیسی یقین کرده بود که هدف تنها ساختنِ فیلمِ هنری برای کسانی بوده که به تماشای فیلم‌هایی با حس و حالِ تابستانی علاقه‌مندند و در ضمن نمی‌خواهند خودشان را تا حد دیدن فیلمِ Letters to Juliet پایین بیاورند - و داستان و طرح همه بهانه هستند. البته آفتاب و حس و حال تابستانی در کشورِ این منتقد در حکمِ کیمیاست و از ظنِ خود یار این فیلم شده و توجه نکرده که بعید است که چنین هدفی به ذهن کارگردانی از کشورِ آفتابیِ ایران برسد، اما نکته‌ی درستی در این حرف هست: تصاویر نشاطِ تعطیلاتِ تابستانی را دارند. بعضی ابداعاتِ فوق‌العاده‌ی بصری هم هست، مثل گرفتنِ بازتابِ آسمان و خیابانِ در حال گذر از روی شیشه‌ی جلوی ماشینِ در حالِ حرکت. صدای خارج از کادرِ تصویر هم هست، که تبدیل به امضای کیارستمی شده. ایده گویا این است که لازم نیست چشم و گوش هر دو یک‌ جا مشغول باشند، و نتیجه این که تلاش برای بر آمدن از پسِ افکاری که پیوسته به ذهن می‌بارند و تصاویری که پیوسته چشم را می‌نوازند فیلم را تبدیل به چالشی لذت‌بخش می‌کند.

اشاره‌ای به ایران در فیلم نیست به جز یک اشاره به شعرِ باغ بی‌برگی اخوان ثالث. و البته باغِ بی‌برگی نمایشگاهی از اینستالیشن‌های خود کیارستمی هم بوده است. در این ارجاع به خود هم نکته‌ای هست: کیارستمی سال‌ها پیش، جایی در پاسخ به این سوآل که آیا از ستایش‌ها و جایزه‌های جهانی احساسِ غرور نمی‌کند گفته بود که یک عقده‌ی حقارت و یک چاه عدم اعتماد به نفس در من هست که آن قدر عمیق است که با این‌ها پُر نمی‌شود (نقل به مضمون و از حافظه). به نظر می‌رسد که عباس آقا به کلی از آن چاه در آمده است و به راحتی و بی‌تعارف فیلم‌سازی جهانی است: کیارستمیِ جهانی پس از این فیلم تازه شروع شده است. همان‌قدر که سرجو لئونه بعد از یک مشت دلار جهانی شد و البته در لوکیشنی بی‌اندازه بی‌ربط به ایتالیا (بیابان‌های غرب امریکا) هم‌چنان به طرز متمایزی ایتالیایی بود.

certified copy

اما آیا بینوش در این فیلم به فرمان کیارستمی - که از یک جامعه‌ی سنتی و سرکوب‌گر آمده - یک زنِ دیوانه را تصویر می‌کند؟ آیا رفتار فیلم‌ساز با زن مثل رفتارِ کودکِ خردسالِ فیلم بی‌ادبانه است؟ این‌ها را مریم مؤمنی می‌گوید. آیا اغراق احساساتِ زنانه‌ای که می‌بینیم برای تمسخر و از سر زن‌ستیزی (mysogyny) در کنتراست با عقلانیتِ مردانه داده شده‌اند؟ من مخالف‌ام.

به نظر من از قضا ذهنیتِ مردسالار و سرکوب‌گر که ردِپایش در مصاحبه‌ی کیارستمی با نازی بگلری دیده می‌شود در خود فیلم نیست و طبق معمول هنر به شکل شگفت‌انگیزی فراتر و بهتر از هنرمند می‌نماید. اگر با این پیش‌زمینه به تماشا رفته باشید در جست‌و‌جوی بیهوده‌ای وقت تلف کرده‌اید. نه رفتار کودک با مادرش لزوماً نشان‌دهنده‌ی سرکوب‌گری مردانه است - و نه، در ضمن، سرکوب‌گری مردانه منحصر به «واقعیت دردناک جامعه‌ی سنتی» ماست. به علاوه مرد فیلم هم در جاهایی به خصوص دیوانه است. جایی که ظاهراًً از شرابی که مزه‌ی چوب‌پنبه گرفته عصبانی می‌شود ولی در واقع معلوم است که از اشاره‌ی پیش‌تر زن، به این که درشب پیش در تخت خواب‌اش برده بی‌اندازه رنجیده است. همان سرشت احمقانه و شکننده‌ی مردانه که از هیچ چیز بیش از اشاره به نقاط ضعف و حماقت‌اش نمی‌رنجد.

نکته این است که فیلم درباره‌ی دیوانگیِ زنانه نیست، درباره‌ی دیوانگی مکرر - کپی برابر اصل - در روابط انسانی است، و در این باره شاید به اندازه‌ی از یک فصل سریال sex and the city نکته‌های درخشان دارد، و بسیار واقعی‌تر از آن شوی لباس و مُد که به اسم سریال درست کرده‌اند.

فیلم بسیار بهتر از پیش از غروب/پس از طلوع است و پیچیدگی اندیش‌ناک و طنزآمیزش قابل مقایسه با خامی سودایی و رومانتیک آن دو فیلم درپیت نیست.

عنکبوت

Labels:




از این که ژولیت بینوش نقشی را پذیرفته بود که با اغلب نقش هایی که پیش از این بازی کرده بود تضاد های هویتی جدی داشت شگفت زده شدم. دیالوگ های فیلم کپی برابر اصل که بین مرد و زن داستان رد و بدل می شود بازتاب ذهنیتی مردسالار و سرکوب‌گر است که در پس زمینه ی اروپایی فیلم وقتی از دهان بازیگر خارجی بیرون بیاید به شدت غیر قابل باور می شود. پسر ژولیت بینوش نسخه ی اروپایی پسرک شخصیت اول فیلم ده است. گستاخی هایی که از زبان کودکانه اش در فیلم ده به مادرش روا می داشت را اگر به پای فرهنگ سرکوب‌گری بگذاریم که او در آن بزرگ شده، رفتار بی ادبانه ی همان کاراکتر این بار در زبان و فرهنگی غیر مردسالار را نشان گر عدم آشنایی فیلم نامه نویس-کارگردان از فرهنگ اروپایی می دانم. رفتار مرد نویسنده ی داستان هم دست کمی از پسر نوجوان ندارد. و باز در این بستر فرهنگی با تصویری که از جامعه ی غرب می بینم تفاوت بسیار دارد.
نشریه ی سایت اند ساوند شماره ی سپتامبر امسال در گفت و گویی که با ژولیت بینوش کرده از او می پرسد:

- آیا از فیلم‌نامه ای که او[کیارستمی] نوشت، شگفت‌زده شدید؟

- بله شگفت‌زده شدم. او به من چیزهایی درباره ی کاراکتر گفته بود که باعث شده بود این شخصیت را خیلی دوست داشته باشم. اما بعد که فیلم نامه را خواندم، به نظرم آمد که این زن کمی دیوانه است!‌ واقعن دلم می خواست بدانم مشکلش چیست و اختلال عصبی اش ناشی از چیست. کمی وحشت کرده بودم. تلفن را برداشتم و به عباس زنگ زدم. و او فقط گفت: «نیازی نیست چنین سوال هایی بپرسیم. این زن خود توست.» از این حرف آزرده شدم! اما بعد فهمیدم که او می خواسته که من مثل خودم بازی کنم به جای این که کاراکتری کاملن تازه پدید آورم. بعد از آن هرگز درباره ی این نقش بحث نکردیم.

اختلال عصبی ای که بینوش از آن حرف می زند در تمام طول فیلم، اذیت کننده است. زن و مردی که کیارستمی سعی کرده به تصویر بکشد ، رابطه ی آزاردهنده ی بین‌شان و رابطه ی بین مادر و پسر کوچک‌اش اگر در فیلمی ایرانی نشان داده می شد البته خوش‌آیند نبود اما بیان‌گر واقعیت دردناک جامعه ی سرکوب‌گر و سنتی‌مان بود. برداشتن همان شخصیت ها حتا با تغییر ملیت بازیگر ها و لوکیشن های اروپایی فیلم و چرخیدن چندباره ی زبان فیلم از انگلیسی به فرانسوی و ایتالیایی توجیهی برای عدم شناخت روان‌شناسانه ی کاراکترهای فیلم نیست. تنها یک فریب زیرکانه است که ضعف های بزرگ فیلم را فراموش کنیم و به جای آن، حواسمان را به جذابیت ستاره ی فیلم، ژولیت بینوش، کوچه پس کوچه های توسکانی ایتالیا و چشم‌نوازی های بصری فیلم بدهیم.

کپی برابر اصل ،کپی ناشیانه ای از ایده ی فیلم های موفقی مثل پیش از غروب/پیش از طلوع است که قصد دارد از طریق دیالوگ ها ، شخصیت های فیلم را بسط و توسعه دهد ولی پشت سر ردیف کردن این دیالوگ‌ها بدون این که خط روایی قابل باوری در بستر فرهنگی فیلم داشته باشند تجربه ای ضعیف را از کارگردانی معتبر به نمایش می گذارند.

مریم مومنی

Labels:




بعد از یک دوره فترت گویا قرار است "هم‌فیلم‌بینی" مجددا به راه بیفتد. باعث خوشحالی است و امیدوارم این روند منظم‌تر برقرار باشد. اما در مورد فیلم این نوبت "کپی برابر اصل" قبل از نوشتن در مورد فیلم،‌ ذکر این نکته به نظرم الزامی است که کیارستمی هیچگاه فیلمساز محبوب من نبوده. این قضیه باعث می‌شود موقع تماشای فیلم هر ایرادی بزرگنمایی شود و هر نکته مثبتی صرفا یک ویزگی معمولی تلقی شود درست برعکس زمانی که فیلم کارگردان محبوبتان را به تماشا نشسته‌اید و از ضعیف‌ترین نماها سعی می‌کنید نکته مثبتی پیدا کنید. بگذریم.

برای من فیلم دو برداشت متفاوت به همراه داشت. یعنی بعد از بار اول دیدن فیلم وقتی با دوست صاحب‌نظری راجع به فیلم صحبت کردم و تظراتش را شنیدم، یک بار دیگر فیلم را نگاه کردم و برداشت دوم‌ام از فیلم شکل گرفت. البته در هر دو صورت تفاوتی در کلیت خوشامد من ایجاد نشد. در هر دو برداشت فیلم به نظرم سطحی، با روال غیرمنطقی و ضعیف در اجرا بود. در هر حال با وجود همه تفاوتهایی که گفتند راجع به سبک دو فیلمساز وجود دارد اما کماکان فیلم برای من به شدت یادآور پیش از غروب لینکلیتر است که صرفا کیارستمیزه شده است. این شباهت برای من یک نقطه ضعف بزرگ محسوب می‌شود.

برداشت اول: تصور اولبه من این بود که شیمل و بینوش زن و شوهر هستند. زن و شوهری که به دلایل نامشخص دور از هم زندگی می‌کنند. آنطور که کودک حتی از وجود پدر بی‌اطلاع است. گاهی به متاسبتهایی دیدار اتفاق می‌افتد. یک جور هم‌زیستی مسالمت آمیز. اما همان بار اول موقع دیدن برایم رفتار زن و مرد در خانه بینوش عجیب بود. یک جور فاصله که ناشی از دیدار اول است صرفا، در رفتارشان حس می‌شد. یک جور ارزیابی متقابل از نوع دیدار اول. بعد از سکانس قهوه‌خانه به یکباره داستان عوض شد. همه چیز تبدیل شد به یک ترسیمی از یک ازدواج ناموفق. همان اختلاف نظرها و تفاوتها که از خمیرمایه متفاوت آدمها می‌آید. هرچند باز هم آن داستان سفر بینوش و پسرک به فلورانس و هم‌زمانی احتمالی با حضور مرد بدجوری این ورژن را زیرسوال می‌برد. به هر صورت فیلم با آن صدای ناقوس‌های جدایی که به زعم من گل‌درشت‌ترین پایان‌بندی ممکن بود به پایان می‌رسد که مرثیه‌آی است برای ازدواج یا رابطه این فرمی.

برداشت دوم: در بار دوم دیدن فرضیه بازی کردن بینوش و شیمل مطرح شد که گویا طرفداران بیشتری هم دارد و البته منطقی‌تر از برداشت اول است. در اینجا بینوش برای بار اول شیمل را می‌بیند. احتمالا یک طرفدار معمولی این نویسنده است که فرصتی دست می‌دهد رویای شناخت نویسنده یا کاراکتر مورد علاقه را به واقعیت بدل کند. او را به گردش می‌برد. نطق قرایی در مورد ارزش کارهای کپی ارائه می‌دهد که خود دلیلی است برای همان بازی سکانس‌های بعدی. و بعد در سکانس قهوه‌خانه وقتی قهوه‌چی عارف‌طور حقایق را آشکار می‌کند (کیارستمی‌وار) به یکباره بینوش تصمیم به بازی می‌گیرد. و صرفا به مرد می‌گوید که قهوه‌چی ما را اشتباها زن و شوهر فرض کرده و من از اشتباه در نیاوردم‌اش. با همین جمله مرد به صورت کشف و شهودی متوجه می‌شود که وارد بازی شده است و باید بازی کند. حال اینکه آنچه تا پیش از این از مرد و نحوه تعامل‌اش با بینوش دیده‌ایم هیچ ربطی به این واکنش ندارد، بماند (منطق کیارستمی‌وارانه). از اینجا است که کل سکانس‌های بعدی می‌شود بازی. یک کپی برابر اصل که جا نمی‌افتد. در سکانس بحث و جدل بر سر مجسمه که سکانس دوست داشتنی من از فیلم بود؛ جایی که شیمل به توصیه پیرمرد گوش می‌کند و ناشیانه می‌خواهد دست به گردن زن بیندازد آن حس خوب برداشت اول‌م را از بین برد. یک بازی زیرپوستی با چنین مهارتی صرفا به دنبال یک مکالمه با قهوه‌چی خیلی خیلی زیاد دور از ذهن می‌نماید. هیچطور منطق‌بردار نیست. صرفا یک بازی دوگانه است که کیارستمی با بیینده می‌خواهد انجام دهد اما به ابلهانه‌ترین شکل موجود. این تردید دوگانه بازی/حقیقت برای ملموس بودن خیلی بیشتر از اینها نیاز به پرداخت داشت تا این‌طور کج و معوج و الکن که ما شاهد هستیم.

برای من غیر از همان سکانس که در بالا به آن اشاره شد همان دو کلوز آپ در آینه دوست‌داشتنی بود که البته کلوزآپ شیمل با قطع به تصویر ناقوسها و زنگهایش حس خوشایندش، دوام چندانی نداشت. در نهایت کپی برابر اصل کپی بود که صرفا به مدد مهر و امضا کارگردان برابر اصل شده بود وگرنه کیفیت اجرا آنچنان پایین بود که اصولا برابری با اصل بدون درنظر گرفتن مهر و امضا ممکن نبود.

آبی، خاکستری، سیاه

Labels:




کپی برابر اصل نیست، این هم یک پیپ نیست

1
دارم برایش از خدمت‌های دنیای مجازی می‌گویم. خیانت‌هایش را خودش به وقتش دچارش می‌شود. می‌گویم ببین چه خارق‌العاده‌ست که میزان شمایل ملت نیست بل‌که آن چیزی‌ست که در کله‌هاشان می‌گذرد. ببین که می‌توانی برای خودت از آن سوی اقیانوس رفیقی اتخاذ کنی گرمابه‌ و گلستان‌طور، بی که بدانی چند کلاس سواد دارد یا قدش به قواره‌ات می‌خورد یا اصلن سبیل دارد یا نه. ببین چه دنیای عالی‌ای داریم. پاشو بیا دختر! صاف نگاه می‌کند توی چشم‌هایم که از کجا معلوم راست بگویند؟ از کجا معلوم همانی باشند که می‌نمایند. خفه می‌شوم. درجا خفه می‌شوم. کنار هم نشسته‌ایم اما قدر یک اقیانوس فاصله داریم از هم. می‌مانم که چه‌طور برایش قصه‌ی حسین کرد شبستری را از اول طوری بگویم که بگیرد جانِ ماجرا را.

2
می‌گوید بردار همین را بنویس اصلن. که چهار بار شروع کردی فیلم را ببینی تا بنویسی، هر بار از یک جایی بریدی از فیلم. حوصله‌ات سر رفت. می‌گوید بردار همین را بنویس که چه‌قدر «بورینگ» بود این «کپی برابر اصل». با خودم فکر می‌کنم لابد «کپی»ها معمولن بورینگ‌ترند از «اصل»ها. بعد شک می‌کنم. کلن شک می‌کنم.

3
امید روحانی یک چیزی نوشته بود در «نافه» درباره‌ی فیلم آخر آقای کیارستمی، گاس هم که مصاحبه بود اصلن با خودشان، حالا درست یادم نیست. نقل به مضمونش اما می‌شود این که برای جاهایی از فیلم، برداشته بودند تصاویر دل‌خواه‌شان را پرینت کرده بودند در ابعاد بزرگ، یک‌به‌یک، چسبانده بودند سینه‌ی دیوارِ خیابان، تهِ کادر، جوری که وقتی فیلم را تماشا می‌کنی خیال کنی در آن مکان دل‌خواهِ آقای کارگردان دارد اتفاق می‌افتد. این را آقای کیارستمی خودش با زبان خوش تعریف کرده بود. لابد برای این که جماعتِ مچ‌گیر واقعیت‌پرست خیلی نگردند.

4
جشن‌واره‌ی چندم بود یادم نیست، زیر درختان زیتون را عصرجدید سانس فوق‌العاده گذاشته بود تهِ شب. زنگ زده بودم که پاشو بیا. گفته بود دورم. گفته بودم بیا، بلیت گرفته‌ام با بدبختی، خودت را برسان. از آن سرِ شرقیِ شهر خودش را با آژانس رسانده بود دمِ سینما. فیلم که شروع شد، سرش را گذاشت روی شانه‌ی من. خوابید. آرام نفس می‌کشید. تا خودِ تیتراژ آخر خوابید. بعد توی راه برایش حرف زده بودم از فیلم. رفته بودیم شیرکاکائوی داغ خورده بودیم، کوچه‌بالایی سینما آفریقا. چند سال بعد، سالن کوچک نمایش فیلم موزه‌ی هنرهای معاصر، «باد ما را خواهد برد» را گذاشته بود. دونفری نهار خورده بودیم و رفته بودیم به تماشای فیلم. جا کم بود. من ایستاده بودم نزدیک در. هر چند دقیقه در را باز می‌کردم سرم را می‌بردم بیرون هوای تازه بخورد به کله‌ام بل‌که خوابم بپرد. سینما فرهنگ کمی بعدتر «پنج» را نمایش می‌داد. این‌بار در آن خنکای سیستم‌های تازه‌شده‌ی تهویه، و به لطف صندلی‌های جادار و راحتش، خواب مفصلی کردم. کمی بعدتر، آقای کیارستمی تعریف کرده بود که در جشنواره‌ای، بعد از همین فیلم، خطاب به تماشاچیان گفته بود که اگر از فیلم خوش‌تان نیامده لااقل امیدوارم خواب خوبی کرده باشید حین‌اش. وجدانم راحت شد.

5
عکس مشهوری هست از پسرک نوجوانی که سلاح دستش گرفته و توی رودی از گل و لای سینه‌خیز می‌رود. عکس را به‌گمانم آلفرد یعقوب‌زاده گرفته، مطمئن نیستم. یکی از معروف‌ترین عکس‌های جنگ هشت‌ساله. بعدها تشکیک شد در این عکس. گفتند که این اصلن مربوط بوده به یک اردویی، برای نوجوانان. عکس اما کارش را دیگر تا آن زمان کرده بود. همه‌ی تاثیری را که می‌توانست بگذارد گذاشته بود. حضور نوجوانان را در خط مقدم تثبیت کرده بود برای همه. مشابه این اتفاق برای عکس «مرگ سرباز وفادار» اسپانیایی افتاده بود. رابرت کاپا ادعا کرده بود عکس را در جریان جنگ‌های داخلی اسپانیا گرفته بود، در حین نبرد، درست در لحظه‌ی تیرخوردنِ «بورل گارسیا»ی بی‌نوا. بعدها کاشف به عمل آمد که البته سوژه‌ی عکس فوق واقعن در آن لحظه در حالِ مردن بوده، اما مرگش جزیی از نبرد نبوده، بل‌که در حین تمرین تیراندازی سربازان فرانکو، وقتی که اسیرشان بوده، به لقاءالله پیوسته. صداقت در عکاسی، شما بخوانید اصلن در هنر، دوباره رفته بود زیر سوال. گیرم که این‌جا هم عکس چرخیده بود دور دنیا و تمام هراس آن لحظه‌ی آخر را پخش کرده بود، به‌هرحال.

6
کدام فیلم آقای کیارستمی «بورینگ» نبوده؟ چندتای‌شان ریتم تندی داشته‌اند و خواب از سر پرانده‌اند؟ گاهی آدم خیال می‌کند اصلن روند تماشای فیلم‌های آقای کیارستمی یک جور دیگری باید باشد. جوری که بشود وسط فیلم «پاز» زد، رفت سیگاری کشید، تلفنی زد، گپی، و بعد برگشت. یا حتا دستگاه را خاموش کرد، خوابید، صبح بیدار شد و ادامه داد. گاهی خیال می‌کنم که طبیعی‌ست که هر بار که ماشینِ حاملِ شخصیت‌های فیلم پیچ‌های ابدی جاده‌ها را که بالا می‌رود، خیال آدم هم بزند بیرون از فیلم، برود برای خودش یک جاهای دیگری کلن. بعید می‌دانم آقای کیارستمی به شخصه مشکلی با این قضیه داشته باشند.

7
آقای کیارستمی در ضمیمه‌ی روزنامه‌ی شرق، همین اواخر، حرف‌شان را رک و پوست‌کنده زدند درباره‌ی هیستوری‌داشتن یا نداشتنِ دو شخصیتِ اصلی فیلم. ایشان هم درست عین خود فیلم، مخاطب را فرستادند پیِ نخودسیاه. گفتند اصلن وقت خودتان را تلف نکنید با جست‌وجوی حقیقت ماجرا، اصل قضیه. مزه‌ی فیلم را این جوری از دست می‌دهید. ما هم گفتیم چشم. شما هم بگویید. گفتید؟

8
یک زمانی می‌گفتند سینمای آقای کیارستمی شبیه به این است که دو دونده مسابقه‌ی پیمودن یک مسیر دایروی بدهند. بعد یکی درست مسیر برعکس را انتخاب کند و از آن طرف برسد به خط پایان. خیلی زود، خیلی بلا. می‌گفتند تنِ «سینما» به لرزه درمی‌آید هربار که ایشان «فیلم» می‌سازد، از وحشت. حوصله ندارم بگردم مرجع حرف را پیدا کنم. اما خیالم راحت است که با «کپی برابر اصل» آن‌قدر به ذات سینما، به جوهره‌ی دروغ‌پرداز و پدرسوخته و توهم‌آفرین‌اش خدمت شده که دیگر نمی‌شود از این دست انگ‌ها زد به آقای کیارستمی. آن‌قدر در روح و روان و هیبت و هیات فیلم «بازنمایی» وجود دارد که «سینما» ناچار است از جایش بلند بشود و کلاهش را بردارد برای فیلمی که این جوری جوهرش را نمایانده. این جوری به چالش کشیده «ریل» و «فیک» را. کپی و اصل را.

9
آقای کیارستمی قرار بوده فیلمی بسازند درباره‌ی ایالت توسکانی، جوری که توریست جلب کند. کرده لامصب! یک سکانسی هست، آن‌جا که نویسنده سوار ماشین زن می‌شود تا گردش کنند، ماشین در کوچه‌های باریک فلورانس حرکت می‌کند، مرد و زن حرف می‌زنند، آقای کیارستمی کیف می‌کند، نمای ساختمان‌ها می‌افتد روی شیشه‌ی ماشین. فلورانس و کیارستمی را از این به‌تر نمی‌شد ترکیب کرد.

10
از یک جایی، از سکانس کافه، بعد از تصوری که زن کافه‌چی از رابطه‌ی نویسنده و خانم بینوش دارد، خانم بینوش بازی‌ را شروع می‌کند. با ما و نویسنده. آقای شیمل، نویسنده، اولین تماشاگر/ مخاطب فیلم است. فیلمی که بینوش شروع کرده است. آقای کیارستمی را کنارش داشته، پس به‌تر از همه‌ی ما دل می‌دهد به بازی. هم‌راه می‌شود با خانمِ خالق. پابه‌پایش جلو می‌رود، مثل ما نیست که یک جاهایی کم بیاوریم و هی بخواهیم حقیقتِ آن پشت را دربیاوریم. وضع‌ش از همه‌ی ما به‌تر است. خوش به حالش.

11
«کپی برابر اصل» بی‌بُروبرگرد یک مانیفست به تمام‌معناست. با واضح‌ترین حالت ممکن. چه در توصیه‌ی دوستانه‌ی پیرمردی که «ژان کلود کریر» بازی‌اش می‌کند، که گاهی صرفن کافیست «ژست» ساپورتیوبودن بگیری، دستت را بگذاری روی شانه‌ی زن، باقی کارها درست می‌شود. چه در جملات قصار زن کافه‌چی، آن‌جا که دارد از احمقانه‌بودنِ دست‌کشیدن از زنده‌گی‌ای که داریم، برای رسیدن به زنده‌گی ایده‌آل، حرف می‌زند.

12
شمردن تعداد کپی‌/اصل‌ها در فیلم کار سختی‌ نیست. کار خاصی هم نیست راستش. همین‌طوری گفتم یادتان بیاورم آن‌جا که آقای نویسنده دارد ماجرای زنی با پسرش را تعریف می‌کند در یکی از میدان‌های فلورانس، جایی که ایده‌ی اولیه‌ی کتابش از آن آمده بود، وقتی تاکید می‌کند روی این که مجسمه‌ی حاضر در میدان کپی بوده اما زن این را به پسرکش نگفته، جوری حرف زده که انگار اصل بوده، بینوش می‌گوید که چه‌قدر آشناست این قصه. بازی می‌کنند؟ نمی‌دانم. اما می‌بینم که بینوش تحت تاثیر قرار گرفته است. می‌بینم که وقتی کپی‌ها نشان‌هایی از اصل در خودشان دارند، وقتی تکه‌هایی از واقعیت، از اصل قضیه، در آن‌ها چپانده شده است، چه‌طور باورپذیری‌شان سیر صعودی پیدا می‌کند. چه‌طور آدم را به‌تر «بازی» می‌دهند. شیمل به قصه ادامه می‌دهد. می‌گوید که مادر نگفت به پسرش که آن مجسمه کپی بوده. درست همین‌جا منتظر تاکید بینوش می‌ماند. انگار بینوش قصه را، اصل قضیه را به‌تر می‌داند. گاهی برابرسازی کپی با اصل اصلن بر دوش مخاطب است. راوی این‌جور وقت‌ها خودش را با پدرسوخته‌گی می‌کشد کنار، از این تمییز خودش را مبرا می‌کند. می‌گذارد توپ در زمینِ مخاطب برای خودش بچرخد و بچرخد. هرجا هم که رفت، گل همان‌جاست، لابد.

13
آقای کیارستمی رگه‌های تشکیک، ذراتِ گیج‌کننده و گول‌زننده و به‌بیراهه‌کشاننده‌ی فیلم را خوب جاسازی کرده است. برای بازی‌دادنِ بیش‌تر، در مصاحبه‌اش کد می‌دهد که بی‌خیالِ کشف رابطه‌ی این دوتا بشوید کلن. قبلش اما مثلن قضیه‌ی روزدرمیان ریش‌زدنِ مرد را جوری در قصه می‌گذارد که شما هیچ چاره‌ای نداشته باشید جز این که بپذیرید این رابطه رابطه‌ای‌ست پانزده‌ساله. ابتدا بینوش برای زن کافه‌چی، وقتی که شیمل بیرون کافه است، تعریف می‌کند که شیمل از قدیم عادت داشته ریش‌هایش را روزدرمیان بزند. بعدتر، جلوی پله‌های آن هتل کوچک، این بار شیمل همین داستان را برای بینوش تعریف می‌کند. گاهی کافیست یکی‌دو کلمه‌ی بودار، کددار، آشنا بچپانی درونِ قصه‌ات، وسط دروغ‌ت، تا مخاطب با کله برود سر کار. شگرد ساده‌ و پیش‌پاافتاده‌ای‌ست اما جواب می‌دهد.

14
از خودم می‌پرسم چرا. شما هم بپرسید. می‌پرسم این بازی‌دادن مخاطب، این موش‌وگربه‌بازی با تماشاگر اصلن برای چی‌ست. چرا این همه در تاریخ سینما، ادبیات و الخ طرف‌دار داشته؟ چرا خالق‌جماعت این همه دوست دارد توهم تولید کند، آزار بدهد، سر کار بگذارد، و لابد بعد بنشیند آن پشت و به ریش همه‌ی گیج‌شده‌گان و شک‌کننده‌گان بخندد. چه‌جور لذتی‌ست این لذتِ تماشای آدمی که با یک علامت سوالِ بزرگ، خیلی بزرگ، در دلش یا روی لبش، می‌آید می‌نشیند روبه‌روی آدم. چرا این همه می‌چسبد که مخاطب‌ت را بگذاری در یک جای‌گاهِ نادانای کل، بعد تماشا کنی که چه‌طور دارد دور خودش می‌چرخد، دنبال دم‌ش مثلن. حواسم هست که اصلن سینما از اول هم همین بود و لاغیر، حواسم هست که اصلن این بازآفرینی‌ها، این بازی‌ها و بازی‌دادن‌ها، قرارمان بود از روز اول، درک می‌کنم که چه‌طور آقای خالق آن بالا کیف می‌کند از این که بازی‌گردان همیشه در پله‌ی بالاتری قرار می‌گیرد تا بازی‌شده، بازی‌کننده حتا.

آیا واقعن «کیف» دارد؟ از سرهرمس می‌شنوید دارد.

سرهرمس مارانا

Labels:




«کپی برابر اصل»، یا چگونه امرِ فِیک را جای امرِ واقعی قالب کنیم و برعکس، یا با من بودید آقا؟

چی شد که تصمیم گرفتیم هم‌فیلم‌بینی؟ لابد یه شب که دسته‌جمعی داشتیم از تماشای یه تئاتر برمی‌گشتیم، شروع کرده بودیم که چه کیف داره آدما بشینن بعد از تماشای یه فیلم یا تئاتر، حس‌هاشونو بنویسن درباره‌ی فیلم. حرف بزنن راجع به‌ش. تأکید هم کرده بودیم که همه‌مون می‌دونیم اگه بخوایم نقد درست حسابی بخونیم بهتره بریم سراغ فلان مجله، فلان سایت، فلان کتاب. تو هم‌فیلم‌بینی اما یه مشت آدمِ غیرِ منتقدیم که قراره صرفن حس و حال‌مون رو بعد از تماشای یه فیلم بنویسیم. همین.

«کپی برابر اصل» رو دیرتر از بر و بچ دیدم. بنابراین تا قبل از تماشای فیلم، کلی کامنت مختلف شنیده بودم راجع به‌ش. من؟ من دوست ندارم تا قبل ازین که فیلمی رو برای بار اول ببینم، برم راجع به‌ش تو اینترنت سرچ کنم یا نقد و ریویو بخونم یا هرچی. معمولن ترجیح می‌دم اولین برخوردم با فیلم کاملن ویرجین و بی‌واسطه باشه. مضافن این‌که حال و هوایی که دارم توش فیلم می‌بینم هم رسمن مؤثره تو ارتباطم با فیلم. معمولن ترجیح می‌دم فیلمی رو که قراره برای اولین بار ببینم، تنها ببینم. کم می‌شناسم آدمی رو که حاضر باشم باهاش یه فیلمو برای بار اول ببینم. آدمای دور و بر، هر کدوم یه جورایی دیسترکت می‌کنن آدمو. گاهی با کامنتاشون، گاهی با میمیک صورت‌شون، گاهی با صدای نفس کشیدن و ها کردن‌شون حتا. جو می‌دن به فضا. من ترجیح می‌دم فیلمو تو یه فضای خنثا ببینم و خودم صرفن با تمام حس‌های شخصیِ خودم باهاش ارتباط برقرار کنم. یه معدود آدمایی هستن در زندگانی اما، که مخصوص هم‌فیلم‌بینی ساخته شدن گمونم. این‌قدر پائن و این‌قدر بلدن باهات فیلم ببینن، بلدن حین فیلم چه‌جوری باشن، که اصن بعد از یه مدت سخت‌ت می‌شه بی‌اونا فیلم ببینی. مثلن؟ Enter the Void.

«کپی برابر اصل» رو اما بدجور دیدم. قبل‌ش شنیده بودم فیلم یه آقایی داره که من خیلی ازش خوشم خواهد اومد. بعد من هی منتظر بودم از آقاهه خوشم بیاد، نیومد ولی. خب آخه آدم همین‌جوری ساموار که از هر آقای جاافتاده‌ی موجوگندمی‌ای نمی‌تونه خوشش بیاد که. شیمل یه جورایی منو یاد همایون ارشادی می‌نداخت. بدتر از اون یاد شوهر تهمینه میلانی حتا. سرد بود. «آن» نداشت. آقای چهل و چندساله‌ی جوگندمیِ نویسنده‌ی خوش قیافه بود که باشه، «آن» نداشت ولی. برعکس یه آقایی هست تو کلاس ما، که روز اول که اومد نشست ردیف جلوی من، کلن ساموار عاشق‌ش شدم. اصن نمی‌دونستم کیه و چی‌کاره‌ست، حتا قیافه و ابعادش هم زیاد عجیب‌غریب و خاص نبود. ولی یه چیزی داشت لعنتی، که در همون نگاه اول منو گرفت. بلد نیستم بگم چی داشت، فقط می‌دونم یه «آن»ای داشت که به نظر من خیلی س.ک.ثی و جذاب بود؛ که آقای شیمل نداشت.

شنیده بودم «فیلم خوبی نیست، اما تو ازش خوش‌ت میاد». زیاد هم فیلم بدی نبود، اما من ازش خوش‌م نیومد. فیلمِ من نبود. به قول لاله «زمانی دیدن یک اثر هنری می‌رود یک جای خوبی از وجود آدم که یک خاطره‌ای را برای آدم زنده کند. اصلن گاهی آدم نمی‌داند این خاطره چیست. خاطره شاید نه. شاید یک ارجاعی به یک حقیقتی باید داشته باشد. یک حقیقتی که آدم تجربه کرده. شاید نه تمام و کمال. شاید یک تجربه‌ی عامی که در یک صورت خاص محقق شده». این فیلم هیچ جای من نرفت. یه جاهایی‌ش منو یادِ «بیفور سان‌رایز» یا «این د مود فور لاو» انداخت، اما گیر نکرد به‌م. باهاش هیچ ارتباط شخصی‌ای برقرار نکردم. «فضا»شو دوست نداشتم. به نظرم بُعد نداشت. همه‌چی تو محور ایکس و ایگرگ بود. همه‌چی رو داشت از رو فیلم‌نامه می‌خوند برامون. تماشای صحنه‌ها حس‌ای اضافه بر متن به‌م نمی‌داد، که نگفته باشه و من خودم گرفته باشم. که من به واسطه‌ی تجارب شخصی‌م باهاش ارتباط برقرار کرده باشم. «بیتوین د لاینز» نداشت برای من، همه‌چی رو نوشته بود. واسه همین بود که گفتم این‌جا هم که ««کپی برابر اصل» فیلمِ من نبود. چرا؟ چون علی‌رغم سوژه‌ی فوق‌العاده جذاب‌ش، پرداخت فیلم چیزی فراتر از متن به من نمی‌داد. چه‌بسا اگه فیلم‌نامه رو می‌خوندم، با توجه به نوشته-آبسسد-بودن‌م لذت بیش‌تری می‌بردم حتا. تو «فانی گیمز» اما، چه جوری می‌شه اون فضا رو صرفن با خوندن شرح صحنه تصور کرد؟»

کلن؟ کلن می‌خوام بگم با توجه به عنوانِ همین پست، و با توجه‌تر به من‌ای که داره یه عالمه وقت وسطِ کپی و اصل زندگی می‌کنه، فیلم نتونست منو بگیره. همین.

elcafeprivada

Labels:




کپی برابر اصل ...کپی برابر است با کپی، حتی اگر بر اساس دیالوگ ها و فلسفه درونی فیلم هم به آن نگاه کنیم که کپی‌های خوبی یافت می‌شود که گاهی از اصل نیز بهتر است؛ باز آنچه در مشامم پیچید عطر کهنه خلاقیتی در سطح بوده است. پرداخت به سبک کیارستمی. کپی برابر اصل برای من ِ تماشاگر ساده کلاژی بود از فیلم‌های عاشقانه‌ی‌ دوست داشتنی‌م. صحنه های زیبا از شهر توسکانی یادآور فیلم بر فراز ابرهای آنتونیونی عزیز، مدل موهای خانم بینوش البته از نوع آشفته‌اش و تردید بیننده در اینکه آیا همه اینها یک نمایش است و آیا واقعا در پس تمام این جنجال‌های کلامی و تصویرهای یکنواخت که با سرعت از پی هم می‌گریزند واقعیت نهفته است؛ که اگر به نمایش بودن تکیه کنم یادآور در حال و هوای عاشقی محبوبم خواهد بود، پیرمردها و پیرزن‌های عابر که از درون کلیسا عصا زنان خارج می‌شوند یادآور همه‌ی آن تصاویر آشنا و سوال بر انگیز فیلم های کشیلوفسکی‌ست که هیچگاه فلسفه‌ی حضور این عابران پیر را در نیافتم، دیالوگ‌ها در قاب‌هایی که صورتها، حالاتشان یه سرعت تغییر می‌کند و گفتگوهای حول رابطه مرا به یاد فیلم پیش از غروب می‌انداخت. تکه‌های جدا از هم که با چسب نامتناسب دیالوگ‌های سخت پبرامون هنر و دعواهای زن و شوهری به هم پیوند داده شده اند. پیچیدگی متن برای گمراه کردن بیننده است؛ شاید به این خاطر که مجبور باشد تا به آخر تماشاگر این صحنه‌ها باشد تا بخت یاری کند جایی سرنخ این داستان پلیسی هنری پیرامون رابطه دستش بیاید.

فیلمی در مورد زن کافه‌چی که به نظر ساده می‌آید اما ناگهان می‌شود آن پیرمرد ِ باغ گیلاس و ساقه‌ی دانایی را می کوباند به سر هرویین. سادگی‌ش آنجاست که می‌گوید همیشه متأهل بودن بهتر است و اینکه دلیلش را وقت پیری درک خواهد کرد؛ دیالوگ معروف مادربزرگم. و در جای دیگری جمله‌ای حکیمانه می‌گوید فرا متنی " It would be stupid to feel miserable because of an Ideal". شعار گونه‌ای که غریب بودنش بیشتر به دلیل بیرون جهیدنش از دهان بی تفاوتیست که به جای آنکه زن کافه‌چی باشد باید استاد دانشگاه می‌بود.

در ابتدا گیج می‌شوی از تصویر زن بی دست و پایی که انگار تازه عاشق شده است . گفته‌های پسرک هم گمراهت می‌کند که شماره به چه کسی داده شد؟ به مرد سخنران یا به مردی نشسته کنار خانم؟ قرار است زن چه کسی را عاشق خود کند و فریب می‌خوری آنگاه که مرد با چنان صلابت و کاریزمایی وارد فروشگاه می‌شود و آن چنان غریب است که مطمئن می‌شوی هیچگاه آنجا نبوده است. اولین برخورد خانم و دستپاچگی‌ش تو را مطمئن می‌سازد که این شروع ِیک عاشقانه است. زن عصبی است. بیشتر گیج می‌کند... تحمل آقای نویسنده و بی پروایی زن می‌گوید اینها آشنای یکدیگرند و سردی و آن دو زیانه سخن گفتن‌ها و حس غربت مرد به عنوان کسی که زبان ایتالیایی آن منطقه را نمی‌داند و انگار کن مسافری باشد که تنها برای تماشا آمده است. آقای کیارستمی بارها فریب می‌دهد بازی می‌کند و به جای آنکه در پی عمق رابطه و مسائل پنهان ابن رابطه 15 ساله پر از رنج باشیم که این چنین در چشمهای خانم و آن دستپاچگی و خستگی‌ش؛ آن اضطراب همیشگی‌ش در طول فیلم نهفته است می‌رویم پی یافتن این واقعیت ساده که نوع رابطه این دو چگونه است. و این شعار جاری در فیلم در مدح و ستایش سادگی باز بیشتر فریبت می‌دهد. و تا آنجا که دیگر زن به طور آشکار از نارضایتی‌های رابطه زناشویی می‌گوید و تو مطمئن می‌شوی که شب قبل مرد درخانه‌اش بوده است و به خواب رفته است، یا نه؛ در هتلی بوده اند و به خواب رفته است و زن نگران است از بی‌توجهی مردش به جزئیات. تازه با شک باورت می‌شود که این فیلم پیرامون رابطه زناشویی‌ست و این دو زن و شوهرند. پیرامون زنان Queen of Trivial... مردان ایگنورنت که کارشان برای‌شان مهم است آنقدر که هتلی که شب عروسی‌شان را در آن سحر کرده اند فراموش می کنند، فراموش می کنند میان هیاهوهای همسرشان به سه زبان زنده دنیا به گوشواره‌هایش، به آن ماتیک نامرتب لب‌هایش و آن بند سو.تین ناراحت کننده‌ای که تمام فیلم به طرزی احمقانه شاید سعی در نمایش شلختگی زن به دلیل درگیری افکارش داشته است بی هیچ هارمونی با لباس‌ها و کفش‌ها؛ توجه کنند و به او بگویند زیبایی. فراموش می‌کنند که باید یادشان باشد وسط دعوایی بر سر تندیس باید همیشه حق را به همسرت بدهی و دیدگاهش را بالای دیدگاه تو به عنوان نویسنده ای که در باب این مسأله اندیشیده قرار بدهی. می‌دانی چرا؟ چون در این میان دوباره ساقه دانایی از سوی ژان کلود کاریر که در هیبت پیرمردی وارد صحنه میءشود بر سرت فرود می‌آید. پیرمرد گمراهت می‌کند؛ به نظر می‌رسد در حال مشاجره با همسرش است اما می‌بینی باز رو دست خورده‌ای، چون دارد با تلفنش حرف می‌زند و اصلا فراموش کن اینجا نباید کافر همه را به کیش خود بپندارد؛ پیرمرد همچون پدر‌بزرگ‌های سریال‌های دوست داشتنی تلویزیون خودمان نصیحتت می‌کند که بی‌خیال حرف های قلنبه‌ی همسرت؛ او تنها می‌خواهد سر برروی شانه‌هایت بگذارد همین. و مرد آنطور معذب شود که حس کنی این همایون ارشادی‌ست نه ویلیام شیمل و بلد است چطور دست و پایش را جلوی بزرگترها که همسن پدرشان هستند جمع کند.

قاب‌های پراکنده‌ی هنری از هتل تاریک با پنجره‌های کوچک و کفش‌های خانم بینوش بر طاقچه که دیگر نهایت دید هنرمندانه-عکاسانه‌ی کارگردان را نشان می‌دهد. و تغییر ناگهانی خانم بینوش و آن چهره دگردیسی شده‌ی جیمز، همه ناگهان تو را می‌اندازد در فضای فیلم‌های برگمن.

ممکن است برای بیننده خارجی تمام این شعارها، قاب‌‌ها که اکنون حرفه‌ای‌تر فیلمبرداری می‌شوند جذاب باشند. برای من اما همان تصویر نخ نمای فضاهای روشن فکری ایرانی‌ست که همیشه در رویه باقی می‌ماند. در حد کپی‌هایی که در بهترین حالتشان همسان اصل باشند. کپی‌هایی که حتی دیگر حس جدیدی ایجاد نمی‌کنند و تنها با پیچیده‌تر کردن شعارها سعی در گمراهی بیشتر تماشاچی دارند تا در نهایت نفهمیدن‌هایت را بگذاری به پای برتر بودن اثر. اثری که در آن با سرعتی غریب سه زبان جای یکدیگر را می گیرند و دور باطلی از این تغییر مداوم زبان ایجاد می‌شود که اجازه نمی‌دهد دست کارگردان و نویسنده را بخوانی. آنقدر گیجت می کند که نتوانی با هیچ یک از زبان‌ها ارتباط بگیری و آسوده از این ارتباط؛ معنای تصاویر و دیالوگ‌ها را دریابی.

تنها نکته جالب فیلم نگاه تحسین آمیز دوربین به آشفتگی‌های خانم است. دوربین می‌پرستد این کلوزآپ‌های خسته و از نفس افتاده‌ی صورت خانم را و ابایی در نمایش این تحسین ندارد. اصلا می‌خواهد دائما با این تصویرها تماشاچی را متقاعد کند که حق با زن است و مردی که حتی فرصت عکس‌العمل نیافته است از ابتدا گناهکار است. ارادتی به دنیای فمنیستی.

برای من این فیلم پیرامون رابطه نبود. لااقل نا آن چیزی که تاکنون به نام رابطه شناخته‌ام. هرج و مرجی از دیدگاه‌های فلسفی، نقدهای هنری و نگاه‌های خالی به چیزی بود که ظاهرا قرار بود رابطه نامیده شود. اشاراتی مبهم به چیزی عظیم که آن قدر بدان پرداخته شده که قطعا برای یافتن روایتی جدید باید بسیار بیشتر زحمت کشید. تصویری مخدوش با همان قاب‌ها و کلوزآپ‌های آشنای آقای کیارستمی.

در هوای عاشقی

Labels:




کپی برابر اصل، یک دیدگاه

در نگاه اول مي توان كيارستمي را بخاطر قابليتش در هدايت پروژه اي سينمايي در يك كشور اروپايي ، با هنر پيشه هايي غير فارسي زبان و فضاهايي غير بومي تحسين كرد. بنظر مي رسد ورود به چنين چالشي مدتها دغدغه كيارستمي بوده و به لطف همكاري خانم بينوش كه يك تنه بار روايي فيلم را بر دوش مي كشد، در اين امر موفق شده است، چرا كه مرد نويسنده بيشتر حاشيه اي است بر افكار و دغدغه هاي زن داستان و هماوردي كه زن بتواند بكمكش دنياي ذهن آشفته اش را پياده سازي كند . از ابتداي روايت كه حضور زن فضاي سمينار وي را بهم مي ريزد تا انتهاي داستان، نويسنده سايه اي بيش نيست، روشنفكري كليشه اي است با عقايدي كتابي كه تك تك افكارش هنوز كامل بيان نشده از طرف زن به چالش كشيده مي شوند، درخواستهايش ناديده گرفته مي شوند، سخنانش نيمه تمام مي مانند و حتي در يك صحنه زن سعي مي كند با بيرون راندن وي از كادر از وراي شانه هايش صحنه دلخواه خود را ببيند.

با وجود اين كه از آغاز همه كادر ها در تسخير زن فيلم هستند، شخصيت وي همدردي تماشاگر را بر نمي انگيزد. در ارتباط با فرزندش ناتوان و بي حوصله است. مدل موها و لباس پوشيدنش سرشار از شلختگي و بي سليقگي است، اشياي هنري كه دور خود جمع كرده مبتذلند و حتي روزي كه قرار است نويسنده را به گردش ببرد زحمت برداشتن كفش هايش از صندلي كنار راننده را بخود نمي دهد. وي كه قرار است نويسنده، جمع آوري كننده اشياي هنري و لااقل علاقمند جدي هنر باشد حتي نمي تواند بشكلي آبرومند سمينار نويسنده را تا آخر دنبال كند. توجهش به كتاب و عقايد نويسنده در اين حد است كه چند نسخه كتاب امضا شده از وي بگيرد. حتي قادر نيست براي يك روز خاص از زندگي اش طوري برنامه ريزي كند كه درگير تلفنهاي پي در پي فرزندش نباشد. دغدغه هايش سطحي و بي پايه و اساسند و گفتگوهايش با نويسنده بيشتر يادآور گفتگوهاي سريال هاي درجه دو تلويزيوني است. خانم بينوش كه بسيار هنرمندانه از پس ايفاي نقش خود بر مي آيد موفق مي شود از آغاز فيلم فضايي عصبي و متشنج بيافريند و تماشاگر را حتي از لذت بردن از چشم انداز جاده و شهرستان زيباي ايتاليايي محروم كند. بينوش كه جدالهاي زباني با فرزندش و راندنش در جاده تا حدي زن فيلم "ده" به ياد مي آورد مايه سرشكستگي زن امروزي است. در حالي كه در فيلم "ده" دغدغه هاي شخصيت داستان بعنوان زني ايراني از طبقه متوسط همدردي بر مي انگيزد.

كيارستمي با هدايت داستان در فضاهاي عمومي به دردسر طراحي صحنه گرفتار نمي شود و با زيركي هميشگي اش در عكاسي موفق مي شود از اين فضاهاي عمومي رويايي كادرهابي زيبا بيافريند. در مجموع بنظر من كيارستمي موفق شده با استانداردهاي اروپايي فيلمي متوسط بيافريند و با آفريدن كپي نه چندان اصلي از فيلم هاي قبلي خود به دغدغه ساختن فيلمي در اروپا با شركت خانم بينوش جامه عمل بپوشاند.

نقدهای آماتوری

Labels:




copie conforme


Copie-conforme-1-23140.jpg

آقا عباس كيارستمي سال‌ها قبل يك فيلمي ساخته بود به نام “خانه دوست كجاست” كه من آن را نديدم و پدرم ديد و دوست داشت. چرايش را من نمي‌دانم، از خودش بپرسيد. خوب اين قديمي‌ترين خاطره من از عباس آقا است كه خيلي خاطره خاصي هم نيست. راستش را بخواهيد من ديگر خاطره ديگره كه به طور عمده ربطي به ايشان داشته باشد،‌ندارم. هيچ وقت حال و حوصله ديدن فيلم‌هايش را نداشتم تا همين يكي دو روز پيش كه نشستيم فيلم كپي برابر اصل را ببينيم. راستش اگر بخواهم برجستگي‌هاي فيلم را ليست كنم مجبورم آقاي ويليام شيمل را در صدر بنشانم. و البته چشم هيزي جناب آقاي كيارستمي در كشف ايشان را هم تحسين كنم. منتها چون ممكن است عده‌اي از خدا بي‌خبر فكر كنند كه بنده گي هستم و يا توي كمد هستم و از اين مزخرفات، بي‌خيال فهرست دادن مي‌شوم و مي‌روم به بند بعدي. به غير از همه روضه‌هاي فيلم در باب زندگي زناشويي و ديالوگ‌هايي كه با مته توي چشم مخاطب فرضي فرو مي‌شود يك جاي فيلم به نظر من شاهكار بي‌بديلي بود از توصيف زندگي زناشويي و رابطه مردان و زنان و از اين جور چيزها. آخرهاي فيلم بينوش و شيمل در مقابل يك پانسيون قرار مي‌گيرند. بينوش وارد پانسيون مي‌شود و به مدير پانسيون مي‌گويد كه ما 15 سال پيش شب ازدواجمان را اينجا بوديم، اتاق نه، مي‌شه يه سري به اتاق بزنيم (البته لحنشون تو فيلم دقيقا اين طوري نبودا). بعد كليد را مي‌گيرد و مي‌رود بالا. آقاي شيمل كه وارد مي‌شود به طرف كه نگاه مي‌كند، يارو مي‌گويد اتاق 9 طبقه 3. يعني اصلا باي دي‌فالت مي‌داند كه مرد ماجرا كلا اين مسائل يادش نيست. و انتظاري هم ندارد كه يادش باشد. حالا حق نمي‌دهم به مردها كه يادشان برود، ولي اصولا يادشان مي‌رود. زور نزنيد. حالا الان لااقل يك خاطره جديد از عباس آقا كيارستمي داريم.


شاهد قدسی

Labels:

At February 4, 2022 at 8:35 PM, Anonymous Anonymous

I have found the best youtube channel in the world with video channel
youtube channel : youtube.com/. youtube.com/. youtube.com. youtube.com. youtube to mp4 youtube.com. youtube.com. youtube.com. youtube.com. youtube.youtube.com. youtube.com. youtube.

 

Post a Comment

Link
  



حقیقت. انصافاً که کلمه‌ی غریبی‌ست. بین من و سارا در حضور جیسون ماجرایی اتفاق می‌افتد. من ماجرا را برای استیون شرح می‌دهم. به زعم خودم مو به مو. حرف به حرف. خنده به خنده. تمام که شد چشم‌های سارا گردِ گرد اند! شک می‌کنم شاید پرگاری رسم‌شان کرده باشد...اما نه، تعجب کرده است. شروع می‌کند به روایت کردن همان ماجرا و قسم می‌خورد که هر‌آنچه گفته و شنیده و دیده و چشیده و خندیده و حس کرده و ...همه را الف تا یِ... از A تا Z تعریف کند، فریم به فریم، بیت به بیتِ ماجرا را. می‌گوید. حالا چشمان من دایره شده‌اند. سایه‌ی تعداد زیادی علامت تعجب را بالای سر خودم روی دیوار روبه رو می‌بینم.

از جیسون می‌خواهیم تا او تعریف کند. او هم با جزییات می‌گوید. یا عیسی مسیح، یا ایوب نبی، یا مریم مقدس، یا فاطمه زهرا، یا محمد رسول‌الله،‌ یا یوحنای مقدس، یا قمربنی هاشم، یا مادر ترزا، یا خمینی کبیر..اصلاً جلل الخالق، کاملاً داستان دیگری تعریف کرد این استاد جیسون!
سه نفر. یک ماجرا در یک مقطع زمانی در یک مکان. سه روایت کلامیِ اساساً‌ متفاوت. اگر بنا بود داستان را نقاشی کنیم یا فیلمی بر اساسش بسازیم قطعاً سه اثر بی‌ربط تولید می‌کردیم. اما این ترسناک است. حقیقت کجا گم شد؟ اصلاً حقیقت چه بود که حالا گم شده باشد یا پیدا؟ اصل قصه‌ی آن روز ما سه آدم زنده کدام یک از این حکایتها بودند. اگر بگوییم هر سه روایت اصالت دارند چقدر به بی‌راهه رفته‌ایم چند مایل چند کیلومتر؟ غیر از این است که حقیقت داستان برای من همان است که از محفظه‌ی چشمان سیاهم دیدم، همان صداهایی‌ست که کلمه و کنایه و شوخی و جدی و غم و خنده بر شان سوار بودند و به گوش من شنیده شدند، همان ترشحات مغزی‌ست که تلخ یا شیرین در بدن من تولید شدند و از مجموع ماجرا حس‌های خوب یا بد در من ایجاد کردند؟ بالا بروید پایین بیاید هم باز برای من داستان آن‌طوری اتفاق افتاد و درک شد که خودم دیدم خودم لمس کردم. برای سارا همان جور که خودش حس کرد و برای جیسون هم...

پس حقیقت یک اتفاق سه چیز است. اگر هفت نفر بودیم در آنروز، آنوقت حقیقت همان اتفاق، همان لحظات با هم نشستن‌مان و گفت و شنفت‌مان هفت چیز مختلف می بود، درست مثل ترشی هفت بیجار!

×××××××××××

در حیرت این چهره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی چند وجهی و نا مشخص از زندگی و حقیقت ارتباط مردمان بودم که به اولین اکران رسمی فیلم عباس خان کیارستمی به نام Certified Copy با ترجمه‌‌ي کپی برابر اصل رفتم.
صحنه‌ی آغازین فیلم، جلسه‌ ایست که درآن مرد ریشوی نیمه چاق به زبان ایتالیایی از نویسنده‌ی معروفی به نام جیمز میلر که مردی‌ست میان سال لاغر، بلند قد، با موهای جوگندمی دوست داشتنی، ته ریش، خوش تیپ(حتی می‌توانم با اطمینان بگویم خوش‌بو) و صد البته صاحب نگاهی گیرا و باهوش که شوخی‌های خوبی هم بلد است دعوت می‌کند تا به زبان خودش که انگلیسی‌ست در مورد کتاب جدیدش به نام کپی برابر اصل سخنی براند و نکته هایی بگوید...
معتقد است:
در هنر رئال، اصل اثر هیچ برتری واقعی‌ای نسبت به نسخه‌های بازسازی شده بعدی ندارد. درست است که مونالیزا یا داوود ِ میکل‌آنژ یک بار، روزی، جایی، به دست مردی یا زنی هنرمند برای اولین‌بار زاده شدند. اما قاعدتاً کپی‌های موجود هم باید به همان اندازه با ارزش و قابل تمجید باشند چون همگی تصاویر و انعکاساتی از یک حقیقت(یک چهره، یک طبیعت) واحد تلقی می‌شوند که در زمانی دور تر به دست آدمهایی متفاوت با حس‌هایی رنگارنگ و گونه گون خلق شده‌اند. به عبارتی چیزی به اسم اصل مفهوم حقیقی ندارد و این اشتباه جوامع‌ است که نسخه‌ی اصل هر قطعه هنری را بسیار پر رنگ تر و ارزشمند‌تر از نسخه‌ی کپی برآورد می کنند.


مکان-جشنواره بین المللی فیلم ملبورن. فیلم Certified Copy اثر عباس کیارستمی
نقش زن- بانو ژولیت بینوش( برنده جایزه بهترین بازیگر زن جشنواره کن فرانسه2010)
نقش مرد نویسنده- ویلیام شیمل
ساعت 2:30 بعد از ظهر یکشنبه، سالن مملو از جمعیت بود. بلیط ها از دو هفته‌ی قبل تماماً فروخته شده بودند.

رنگ‌ها. کادر تصاویر. ترکیب بندی اجزاء و آدم‌ها. بازی‌های نور و سایه و نیم سایه . جاده‌ی شیب‌دار، مجسمه سفید، فواره‌های پر سر و صدا، زن و مرد پیر فرانسوی‌زبان، پله های کلیسا، شراب عصرگاهی، کودکان ساقدوش، رقص عروس، گل‌های بنفش و سفید، رژ و گوشواره‌های قرمز، فریم چوبی پنجره، نگاه‌های جاری ،موسیقی‌های راه دور، صدای دخترکی خندان، عکس مردم در شیشه‌ی مغازه و ماشین، خانه‌های شخصیت‌دار، کوچه‌های سنگی و پُرگل، سنگ فرش‌های خیس، دیوارهای قدیمی و با هویت، زن کافه‌دارپرحرف، قهوه‌‌‌‌ي کاپوچینو و کف رویش که بر لبان قرمز می‌نشیند، ساعت بزرگ شهر، گیاهان خود‌رو و رونده، جزئیات و کلیات معطر عناصر شهری. انعکاس آهنگین نور و نگاه و لبخند. و باز هم رنگ‌های تمام نشدنی‌ِ لعنتیه خوب... بی‌نظیر بودند اینها که گفتم. احساس می‌کردم قاب های متعددی از نقاشی یا عکسهای هنری را دنبال هم نگاه می‌کنم و هم زمان مکالماتی بر سرشان می‌شنوم. گاهی اینقدر در این تصاویر فرو می‌رفتم که دیالوگ را گم می‌کردم یا شاید هم دیالوگ مرا نادیده می‌گرفت. به هرصورت،‌ فضای بصری، شنوایی‌ام را فلج می‌کرد گاهی.

یک زن یک مرد. همین. نسبت‌شان را نمی‌دانم. ابتدای فیلم نمی‌دانستم. هنوز هم نمی‌دانم! شاید 15 سال از ازدواجشان می‌گذشت... شاید هم این فیلم روایتِ اولین دیدارشان بود برای ازدواجی که قرار است 15 سال طول بکشد، باور کنید نمی‌دانم. نه من فهمیدم نه دیگرانی که فیلم را دیدند. تعلیق مهربانی از اول تا آخر قصه جاری بود. مکالمات بین این زن و مرد در مورد زندگی، عشق، مرگ، سادگی، حس و فلسفه به سه زبان انگلیسی، فرانسه و ایتالیایی انجام می‌شد. اصلاٌ این سه زبان تار و پود اجتناب ناپذیر فیلم بودند. در بک گراند کسی ایتالیایی حرف می‌زد، زیر نویس انگلیسی می‌نوشت، زن در گوش مرد فرانسوی پچ پچ می‌کرد و مرد انگلیسی جواب می‌داد. و این نقش‌ها با ظرافت خاصی جابه جا می‌شدند. رُل هر دو بازیگر،‌ تعریف شخصیتی‌شان، نوع ارتباطشان، گذشته‌شان، آینده‌شان و حتی نگاه‌شان ظرف 106 دقیقه با ظرافت و پیچیدگی باورنکردنی‌ای دچار تغییرات اساسی شد. کل داستان، بازی‌ها، لوکیشن ها و دیالوگ‌ها جلوی چشمان من و همه‌ی ما تماشاگران مبهوت دچار تکامل و بلوغ شدند. انگار در 106 دانه دقیقه‌ی ناقابل، جریان سیال یک زندگی 15 ساله را بین دو آدم غریبه از ابتدای جوانی و خامی تا انتهای رشد و تعالی شاهد بودیم، آنقدر حرفه‌ای و نرم که حتی نفهمیدیم از کجا و کی این تغییرات وارد این زن و مرد شدند.

کیارستمی را دوست می‌دارم چون اندیشه را برای سفره‌‌ی ریخت و پاش شده‌ی مغزم به ارمغان می‌آورد. و من هنوز نمی‌دانم حقیقت یک داستان یک رابطه یک نگاه کدام است. آنکه من دیده‌ام یا تو یا او...خوب می‌دانم که نمی‌دانم.
× اسم اصلی فیلم به زبان فرانسه است که می‌شود Copie conforme

خزعبلاتی به رنگ انار

Labels:

At January 3, 2011 at 1:24 AM, Anonymous Marjaneh

Reality is "your" perception of reality !

 

Post a Comment

Link
  




«لیلا»ی مهرجویی که با آن سکوتِ آزاردهنده‌اش هم‌فیلم‌بینی‌ ما را هم برد در محاق سکوت، حالا مگر خانم ژولیت بینوش دست‌مان را بگیرند. بردارید، اگر میل‌تان کشید، تا آخر همین ماهِ آبان، «کپی برابر اصل» آقای کیارستمی را ببینید، بعد بنویسید برای هم‌فیلم‌بینی.

Labels:

At January 2, 2011 at 5:39 AM, Anonymous Anonymous

inja feed nadare?

 

Post a Comment

Link
  



تو با منی اما...
برای کیانا

لیلا ایستاده در پای بیل‌بورد و عبور ماشین را نظاره می‌کند. یوری ایستاده بر برف و دورشدن سورتمه را نظاره می‌کند، می‌رود توی ساختمان، از پله‌ها می‌دود و بالا می‌رود، لیلا همچنان ایستاده، برف و یخ شیشه را نمی‌تواند بکند، شیشه را می‌شکند، لیلا ایستاده، دور شدن سورتمه را و بیرون رفتن از دیدرسش را نظاره می‌کند، جانِ جانش از برش رفته، حالا می‌فهمد، لیلا ایستاده و عبور ماشین را نظاره می‌کند.
لیلا نگاه می‌کند. لیلا فقط نگاه می‌کند، حتا وقتی که تاب نمی‌آورد و می‌رود، رضا که پیشش می‌آید باز فقط نگاه می‌کند. این لیلا حرفی نمی‌زند، گلایه نمی‌کند، نگاه می‌کند؛ صدای ساز برادر را می‌شنوی که از اتاق دیگر چه بی‌تاب بر فضا آوار می‌شود؟
لیلا دیر فهمید. لیلا وقتی فهمید که در پای آن بیل‌بورد ایستاده بود و جانِ جانش از برش رفت؛ نگاه و چهره‌ی آن زن ِ توی ماشین نبود، جانِ جانش بود که گذشت و لیلا دیر فهمید. لیلا اشتباه کرد. سکوت لیلا برایم آزارنده است، مثل سماجت آدل ه. هردو همیشه همدیگر را به یادم می‌آورند و هردو آزارم می‌دهند و کلافه‌ام می‌کنند. اما دوست‌شان دارم، دوست‌شان دارم و هردو در ذهنم جای بلندی ایستاده‌اند؛ چرا؟ درست نمی‌دانم. لیلا و آدل یادِ دو شعرِ شاملوی شاعرند، انگار آدل است که دارد می‌خواند و اگر نشنوی به تو خواهم شنواند حماسه‌ی سماجت عاشقت را زیر پنجره‌ی مشبک تاریک بلند… و انگار شاعر دارد از لیلا حرف می‌زند وقتی می‌گوید نگاه کن/ چه فروتنانه بر خاک می‌گسترد/ آنکه نهال نازک دستانش از عشق خداست…
رضا هم دیر فهمید، وقتی آن تن را پیچیده در چادر و گریزان دید… اتفاق جای دیگر بود، آنجا که که بیرون از مطب دکتر پیشاپیشِ لیلایش می‌رفت و ندید لیلا را تکیه بر خطوط مورب آن در. لیلا بر در گریه می‌کرد و رضا فقط از او می‌خواست در خیابان گریه نکند.
حالا شله‌زردِ نذری یک دور دیگر هم می‌خورد و باز لیلا ایستاده به نظاره. این لبخند محو که بر لبش نقش می‌بندد رازی‌ست؛ همان است که همراهت می‌ماند. نشسته در اتاقی کوچک و بی‌حضور و محصور، فکر می‌کنی به لبخند محوی که سال‌ها پیش بر لبانِ زنی نشست.
ا. ب

Labels:

At June 9, 2010 at 9:46 PM, Anonymous گيدورا

چه بر سر جنبش هم فيلم بيني آمد؟

 
At July 25, 2010 at 7:42 PM, Anonymous Sina

چی شدین شما ها ؟؟!! چرا هیش کی دیگه اینجا نیست؟؟

 
At July 30, 2010 at 2:12 PM, Anonymous Anonymous

یه سوال دارم:فقط بگید چرا نشد؟جرا؟؟؟

 
At November 15, 2010 at 11:40 PM, Anonymous Anonymous

حداقل یک خداحافظی‌ای عذری دلیلی چیزی! همینطور یکهو گذاشتید رفتید؟ بدون توضیح؟ پاشیدید از هم؟ یکی نیست احترامی برای خواننده قائل شود؟ ارزش یک پاراگراف توضیح را هم نداشتیم یعنی؟ بعید بود از شما! بعید است از شما...‏

 

Post a Comment

Link