یا بشينيم دور هم دربارهی فلان فيلم گپ بزنيم |
همفیلمبینی کلن - hamfilmbini@gmail.com - همدهفیلمانتخابکنی - فید |
My Blueberry Nights - Youth Without Youth - ChungKing Express - Eyes Wide Shut - Copie Conforme Closer |
حقیقت. انصافاً که کلمهی غریبیست. بین من و سارا در حضور جیسون ماجرایی اتفاق میافتد. من ماجرا را برای استیون شرح میدهم. به زعم خودم مو به مو. حرف به حرف. خنده به خنده. تمام که شد چشمهای سارا گردِ گرد اند! شک میکنم شاید پرگاری رسمشان کرده باشد...اما نه، تعجب کرده است. شروع میکند به روایت کردن همان ماجرا و قسم میخورد که هرآنچه گفته و شنیده و دیده و چشیده و خندیده و حس کرده و ...همه را الف تا یِ... از A تا Z تعریف کند، فریم به فریم، بیت به بیتِ ماجرا را. میگوید. حالا چشمان من دایره شدهاند. سایهی تعداد زیادی علامت تعجب را بالای سر خودم روی دیوار روبه رو میبینم. از جیسون میخواهیم تا او تعریف کند. او هم با جزییات میگوید. یا عیسی مسیح، یا ایوب نبی، یا مریم مقدس، یا فاطمه زهرا، یا محمد رسولالله، یا یوحنای مقدس، یا قمربنی هاشم، یا مادر ترزا، یا خمینی کبیر..اصلاً جلل الخالق، کاملاً داستان دیگری تعریف کرد این استاد جیسون! سه نفر. یک ماجرا در یک مقطع زمانی در یک مکان. سه روایت کلامیِ اساساً متفاوت. اگر بنا بود داستان را نقاشی کنیم یا فیلمی بر اساسش بسازیم قطعاً سه اثر بیربط تولید میکردیم. اما این ترسناک است. حقیقت کجا گم شد؟ اصلاً حقیقت چه بود که حالا گم شده باشد یا پیدا؟ اصل قصهی آن روز ما سه آدم زنده کدام یک از این حکایتها بودند. اگر بگوییم هر سه روایت اصالت دارند چقدر به بیراهه رفتهایم چند مایل چند کیلومتر؟ غیر از این است که حقیقت داستان برای من همان است که از محفظهی چشمان سیاهم دیدم، همان صداهاییست که کلمه و کنایه و شوخی و جدی و غم و خنده بر شان سوار بودند و به گوش من شنیده شدند، همان ترشحات مغزیست که تلخ یا شیرین در بدن من تولید شدند و از مجموع ماجرا حسهای خوب یا بد در من ایجاد کردند؟ بالا بروید پایین بیاید هم باز برای من داستان آنطوری اتفاق افتاد و درک شد که خودم دیدم خودم لمس کردم. برای سارا همان جور که خودش حس کرد و برای جیسون هم... پس حقیقت یک اتفاق سه چیز است. اگر هفت نفر بودیم در آنروز، آنوقت حقیقت همان اتفاق، همان لحظات با هم نشستنمان و گفت و شنفتمان هفت چیز مختلف می بود، درست مثل ترشی هفت بیجار! ××××××××××× در حیرت این چهرهی چند وجهی و نا مشخص از زندگی و حقیقت ارتباط مردمان بودم که به اولین اکران رسمی فیلم عباس خان کیارستمی به نام Certified Copy با ترجمهي کپی برابر اصل رفتم. صحنهی آغازین فیلم، جلسه ایست که درآن مرد ریشوی نیمه چاق به زبان ایتالیایی از نویسندهی معروفی به نام جیمز میلر که مردیست میان سال لاغر، بلند قد، با موهای جوگندمی دوست داشتنی، ته ریش، خوش تیپ(حتی میتوانم با اطمینان بگویم خوشبو) و صد البته صاحب نگاهی گیرا و باهوش که شوخیهای خوبی هم بلد است دعوت میکند تا به زبان خودش که انگلیسیست در مورد کتاب جدیدش به نام کپی برابر اصل سخنی براند و نکته هایی بگوید... معتقد است: در هنر رئال، اصل اثر هیچ برتری واقعیای نسبت به نسخههای بازسازی شده بعدی ندارد. درست است که مونالیزا یا داوود ِ میکلآنژ یک بار، روزی، جایی، به دست مردی یا زنی هنرمند برای اولینبار زاده شدند. اما قاعدتاً کپیهای موجود هم باید به همان اندازه با ارزش و قابل تمجید باشند چون همگی تصاویر و انعکاساتی از یک حقیقت(یک چهره، یک طبیعت) واحد تلقی میشوند که در زمانی دور تر به دست آدمهایی متفاوت با حسهایی رنگارنگ و گونه گون خلق شدهاند. به عبارتی چیزی به اسم اصل مفهوم حقیقی ندارد و این اشتباه جوامع است که نسخهی اصل هر قطعه هنری را بسیار پر رنگ تر و ارزشمندتر از نسخهی کپی برآورد می کنند. مکان-جشنواره بین المللی فیلم ملبورن. فیلم Certified Copy اثر عباس کیارستمی نقش زن- بانو ژولیت بینوش( برنده جایزه بهترین بازیگر زن جشنواره کن فرانسه2010) نقش مرد نویسنده- ویلیام شیمل ساعت 2:30 بعد از ظهر یکشنبه، سالن مملو از جمعیت بود. بلیط ها از دو هفتهی قبل تماماً فروخته شده بودند. رنگها. کادر تصاویر. ترکیب بندی اجزاء و آدمها. بازیهای نور و سایه و نیم سایه . جادهی شیبدار، مجسمه سفید، فوارههای پر سر و صدا، زن و مرد پیر فرانسویزبان، پله های کلیسا، شراب عصرگاهی، کودکان ساقدوش، رقص عروس، گلهای بنفش و سفید، رژ و گوشوارههای قرمز، فریم چوبی پنجره، نگاههای جاری ،موسیقیهای راه دور، صدای دخترکی خندان، عکس مردم در شیشهی مغازه و ماشین، خانههای شخصیتدار، کوچههای سنگی و پُرگل، سنگ فرشهای خیس، دیوارهای قدیمی و با هویت، زن کافهدارپرحرف، قهوهي کاپوچینو و کف رویش که بر لبان قرمز مینشیند، ساعت بزرگ شهر، گیاهان خودرو و رونده، جزئیات و کلیات معطر عناصر شهری. انعکاس آهنگین نور و نگاه و لبخند. و باز هم رنگهای تمام نشدنیِ لعنتیه خوب... بینظیر بودند اینها که گفتم. احساس میکردم قاب های متعددی از نقاشی یا عکسهای هنری را دنبال هم نگاه میکنم و هم زمان مکالماتی بر سرشان میشنوم. گاهی اینقدر در این تصاویر فرو میرفتم که دیالوگ را گم میکردم یا شاید هم دیالوگ مرا نادیده میگرفت. به هرصورت، فضای بصری، شنواییام را فلج میکرد گاهی. یک زن یک مرد. همین. نسبتشان را نمیدانم. ابتدای فیلم نمیدانستم. هنوز هم نمیدانم! شاید 15 سال از ازدواجشان میگذشت... شاید هم این فیلم روایتِ اولین دیدارشان بود برای ازدواجی که قرار است 15 سال طول بکشد، باور کنید نمیدانم. نه من فهمیدم نه دیگرانی که فیلم را دیدند. تعلیق مهربانی از اول تا آخر قصه جاری بود. مکالمات بین این زن و مرد در مورد زندگی، عشق، مرگ، سادگی، حس و فلسفه به سه زبان انگلیسی، فرانسه و ایتالیایی انجام میشد. اصلاٌ این سه زبان تار و پود اجتناب ناپذیر فیلم بودند. در بک گراند کسی ایتالیایی حرف میزد، زیر نویس انگلیسی مینوشت، زن در گوش مرد فرانسوی پچ پچ میکرد و مرد انگلیسی جواب میداد. و این نقشها با ظرافت خاصی جابه جا میشدند. رُل هر دو بازیگر، تعریف شخصیتیشان، نوع ارتباطشان، گذشتهشان، آیندهشان و حتی نگاهشان ظرف 106 دقیقه با ظرافت و پیچیدگی باورنکردنیای دچار تغییرات اساسی شد. کل داستان، بازیها، لوکیشن ها و دیالوگها جلوی چشمان من و همهی ما تماشاگران مبهوت دچار تکامل و بلوغ شدند. انگار در 106 دانه دقیقهی ناقابل، جریان سیال یک زندگی 15 ساله را بین دو آدم غریبه از ابتدای جوانی و خامی تا انتهای رشد و تعالی شاهد بودیم، آنقدر حرفهای و نرم که حتی نفهمیدیم از کجا و کی این تغییرات وارد این زن و مرد شدند. کیارستمی را دوست میدارم چون اندیشه را برای سفرهی ریخت و پاش شدهی مغزم به ارمغان میآورد. و من هنوز نمیدانم حقیقت یک داستان یک رابطه یک نگاه کدام است. آنکه من دیدهام یا تو یا او...خوب میدانم که نمیدانم. Labels: copie conforme |
Comments:
Reality is "your" perception of reality !
Post a Comment
|