هـــم‌فیلـم‌بینــی

یا بشينيم دور هم درباره‌ی فلان فيلم گپ بزنيم


هم‌فیلم‌بینی کلن - hamfilmbini@gmail.com - هم‌ده‌فیلم‌انتخاب‌کنی - فید


My Blueberry Nights - Youth Without Youth - ChungKing Express - Eyes Wide Shut - Copie Conforme
Closer






با غریبه ها آشنا شویم

برای خیلی از ماها اتفاق افتاده که یک روزی در یک جایی مثلا در یک جشن عروسی، در یک پارتی دوستانه، در یک اتوبوس، در مترو، درپیاده¬رو یک خیابان در یک روز پاییزی نگاهمان به غریبه¬ای گره خورده است. برای مدتی هر چند کوتاه چشم به او دوخته¬ایم اما نشده که غریبه نمانیم و بعد او رفته -است، برای همیشه. البته نه از یادمان، چهره¬اش و خاطره¬اش درون ما می¬ماند، برای همیشه. در باقی زندگی‏مان با تمام وجودمان می‏خواهیم که بار دیگر او را ببینیم اما دیگر پیش نمی‏آید. غریبه غریبه می‏ماند و ما می‏مانیم و یک حسرت همیشگی. اتوبوس او را در ایستگاهی پیاده کرده و ما را با خود به آینده برده است، آینده‏ای که غریبه‏های آن، غریبه‏ی ما نیستند. عموما زندگی‏مان را نیست و نابود نمی‏کنند، به هر حال زندگی‏مان را می‏کنیم ولی یادشان همیشه همراهمان است و عیش مدام‏مان را از ما می‏گیرند. هر از گاهی یادمان می‏افتد و آهی می‏کشیم. دن آدم خوش‏شانس بی‏لیاقتی‏ست که لحظه برای او اتفاق می‏افتد. اگر آن تصادف رخ نمی‏داد جین مثل باقی آدم‏های پیاده‏رو از کنار دن عبور می‏کرد و می‏رفت. غریبه می‏ماند، برای همیشه. اما جین تصادف می‏کند. هلو استرنجر ، هلو بیوتیفول.
آدم باشیم، زندگی غریبه‏ها را ندزدیم
دن احساس برتری می‏کند، خود را از همه بالاتر می‏بیند، مدعی است، ادعای همه چیز را دارد، فهم، عشق، احساس، به‏واسطه‏ی چه نمی‏دانم، شاید احساس برتری به‏واسطه‏ی شغل نویسندگی‏اش! دن عشق لری را به دوست‏داشتن سگ تشبیه می‏کند پس به خود اجازه می‏دهد زندگی او را بدزدد. دن الیس را دوست‏داشتنی و غیر‏قابل ترک می‏داند ولی او را برای خود جوان می‏داند یا بهتر بگویم خود را بزرگ می‏بیند پس به خود اجازه می‏دهد به او خیانت کند. انا اما خودش هم نمی‏داند چه می‏کند، نمی‏داند چه کسی را واقعا دوست دارد، مدام در حال تعویض معشوقه است، ازدواج می‏کند اما با دیگری‏ست، طلاق می‏گیرد اما برگه‏های طلاق را برای وکیلش نمی‏فرستد، کلن با خیانت مشکلی ندارد، می‏تواند به‏راحتی کسی را که برای اولین‏بار او را دیده است و دارد از او عکس می‏گیرد ببوسد و عاشقش شود. الیس و لری اما این وسط هیچ ادعایی ندارند. الیس یک رقاص است که تازه از راه رسیده، راحت با غریبه‏ها آشنا می‏شود و با آنها می‏خوابد، نه نویسنده است و نه نمایشگاه برگزار می‏کند اما برخلاف آنچه دن فکر می‏کند به کسی هم نیازی ندارد. لری هم کسی‏ست که هیچ ابایی ندارد که بگوید در چت‏روم‏های سکسی چت می‏کند و با فاحشه‏ها می‏خوابد. متخصص است اما ادعای اخلاقیات ندارد و جالب اینجاست که این دو نفرند که زندگی‏شان دزدیده می‏شود. اما آنچه که زندگی‏های از دست رفته را سر جای خودش برمی‏گرداند و داستان را به پایان می‏برد بخشیدن و نبخشیدن آدم‏ها توسط یکدیگر است. لری انا را می‏شناسد، او را می‏بخشد و به زندگی‏اش برمی‏گرداند اما دن را هم می‏شناسد و می‏داند که او نمی‏تواند ببخشد پس او را نمی‏بخشد، به او می‏گوید که با الیس خوابیده است، الیس هم می‏داند که او نمی‏تواند ببخشد پس اول همه چیز را بین‏شان تمام می‏کند و بعد به او می‏گوید. دن تنها می‏ماند و جین بازمی‏گردد.
آخر داستان یکجورهایی با جمله‏ی موردعلاقه‏ی من که عدالت از بخشش بهتر است همسو می‏شود. اگرچه معتقدم این جمله بیشتر به‏درد فیلم داگویل می‏خورد اما این‏جا هم یکجورهایی مصداق پیدا می‏کند. دن لیاقت جین را ندارد و انصاف نیست زندگی و عشق او را تصاحب کند.
این آخر کاری یک چیزی بگویم بین خودمان؟! بماند، کلن ناتالی پورتمن برای همه حیف است! من اگر دستی بر آتش داشتم یک فیلم می‏ساختم، صد و هشتاد دیقه‏ای، یک بک‏گراند سفید، یک کاناپه و ناتالی پورتمن که روی آن نشسته است و مثلا دارد تلویزیون تماشا می‏کند، تلویزیون را هم که صدالبته در نما مشاهده نمی‏کنید او به دوربینی که دارد از او فیلم‏برداری می‏کند نگاه می‏کند. آبشن‏اش هم می‏تواند این باشد که در حین تماشای تلویزیون مثلا گاهی چیپس می‏خورد. هیچی دیگر، بعد صد و هشتاد دیقه می‏نشینیم روبروی تلویزیون هی او به ما نگاه می‏کند هی ما به او نگاه می‏کنیم. به‏قول آقای هاشمی کلن یک چیزی می‏شود قابل استفاده برای همه. آخ که تماشا دارد.

اس دبلیو

Labels:

At April 3, 2011 at 11:43 AM, Anonymous کیقباد

این چندمین بار است که عهد شکنی میکنم و به قولی که به خودم داده ام وفادار نمی مانم . مشکل از بد قولی ی من نیست . مشکل از جای دیگری است . جایی که نمی شود بر عهد و پیمان باقی ماند . مشکل ناتالی پورمن است !
عهدی که شکسته ام اما این بوده است که بر این هوس نوشتن راجع به فیلم ، آنهم در مکانی مثل اینجا که همه اهل فن هستند ، خودداری کنم تا نشوم مثل آن که در میان صحبت مهندسین می پرد که آقا بیل من شکسته است !
اما چه می شود کرد . گاهی بیل آدم می شکند دیگر و مهندسین را چه مروتی بالاتر که لختی نیز به بیل شکسته یا بیل شکسته ای توجه کنند . جای دوری نمی رود .
بهر حال .
هر آنچه که میخواستم بگویم جناب مهندس اس دبلیو به زیبایی ی هر چه تمامتر گفته است و این هم از عجایب روزگار است که گاهی آدم می بیند آنچه را که می خواسته بگوید اما رویش نمیشده است که بگوید ، آمده اند و گفته اند و چه زیبا هم گفته اند و اگر چه که بخوبی حق مطلب یا حق ناتالی پورمن را ادا کرده اند اما به یکی دیگر نیز رو داده اند تا بیاید و اندکی راجع به ناتالی بگوید حتی اگر که هنوز این فیلم را ندیده باشد !
و آن اندک حرف این بیل شکسته راجع به ناتالی این است که گاهی کودکی و نوجوانی ی بعضی آدمها یعنی همه چیز . یعنی همه ی هر آنچه که هستند و خواهند شد . یعنی جدای از خوشگلی و بد گلی و جدای از استعدادی که دارند یا ندارند و جدای از همه چیز ، اینان " آنی " دارند که فقط خودشان دارند !
ناتالی پورمن هم یکی از این آدم هاست که در نوجوانی این " آن " را داشت و ...
و دیگر هیچ . بنظرم همان که مهندس اس دبلیو گفته است بس است . اینکه ناتالی پورمن بنشیند و آدم هم بنشیند و یکصد و هشتاد دقیقه بی آنکه مژه بر هم بزند ، او را نگاه کند . و اگر چه که گفته اند چه شود به چهره ی زرد من نظری برای خدا کنی / که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی ، اما اگر او نگاهی و نظاره ای هم به ما نکرد ، نکرده است . مهم نیست . بگذار این درد دوا نشود که درد دوا نشده هم برای خودش عالمی دارد. آخ که این درد تماشا دارد !!

 

Post a Comment

Link
  



دن: دلم میخواد آنا برگرده.
لری: اون انتخاب خودش رو کرده.
دن: من یه معذرت خواهی به تو بدهکارم. من عاشق آنا شدم، اما اصلا قصدم این نبود که تو رو اذیت کنم… اگه تو عاشقش هستی باید بذاری بره تا بتونه خوشحال باشه.
لری: اون نمی خواد خوشحال باشه!
دن: همه دلشون می خواد خوشحال باشن!
لری: افسرده ها نمی خوان! اونا دوست دارن غمگین باشن تا مهر تائیدی برای افسردگیشون باشه. اگه خوشحال باشن که دیگه نمی تونن افسرده باشن. اونوقت مجبورن برگردن توی دنیا و مثل آدم زندگی کنن، که البته این خودش افسرده کننده ست!

نزدیکتر (Closer) – محصول 2004
کارگردان: مایک نیکولز
دیالوگ گویان: جود لا (دن) / کلایو اوون (لری)


دیالوگ

Labels:




1

شما وقتي قرار است براي يك فيلم ريويو بنويسيد، كه قطعا همه ما مي‌دانيم هدف از هم‌فيلم‌بيني ريويو نوشتن نيست، معمولا كمي راجع به آغاز فيلم، كمي راجع به يكي دو صحنه حساس و بعد از آن هم راجع به نحوه پايان فيلم حرف بزنيد. يكي دو تا اسم آشنا هم در آغاز يادداشتتان مي‌آوريد كه مخاطب فريب اين آشنايي را بخورد و يادداشت شما را دنبال كند. اول قصد داشتم براي Closer يك ريويو كلاسيك بنويسم (بالاخره يك روز بايد اين كار را كنم، نه؟). بعد كه دوباره فيلم را ديدم متوجه شدم كه نمي‌توانم.

2

فيلم‌هاي خوب معمولا لحظاتي دارند كه آن قدر بي‌نقص و واقعي و باورپذير از آب درآمده‌اند، شما همه چيز را فراموش مي‌كنيد و در آن لحظات گم مي‌شويد. يكي از مسائلي كه يادداشت نوشتن بر اين فيلم را سخت مي‌كند، حجم بالايي است اين لحظات در فيلم است. ديالوگ‌هاي بي‌نقص و بازي‌هاي عالي در فيلمي كه همه‌ چيزش سر جاي خودش است، انتخاب اين لحظات براي نوشتن را سخت مي‌كند. شما نمي‌دانيد از آغاز كه شروع مي‌كنيد بعد به كجاها برويد تا به پايان برسيد، بس كه همه اين مسير بي‌نقص طراحي شده و شما دلتان نمي‌آيد چيزي را جا بندازيد.

3

Closer يك داستان عشقي(Love Story) است، يك داستان عشقي خوب و بي‌نقص، منتها اين همه Closer نيست. اين داستان عشقي با مسايل جنسي قهرمانانش، با دروغ‌هاي‌شان، با تلخي گفتن حقيقت، با حسودي‌هاي مردانه، با استفاده‌‌ي افراد از يكديگر، با نبخشيدن‌ها، با نزديك‌شدن و دور‌شدن‌ها، با غريبگيِ آدم‌هاي نزديك و با آشنايي آدم‌هاي دور سر و كار دارد. و البته اين داستان عشقي، با پايان خوش تمام نمي‌شود.

4

آقاي كارگردان مي‌گويد: “فيلم با اين واقعيت درگير است كه در عشق، ما تنها آغاز و پايان را به ياد مي‌آوريم و تلاش مي‌كنيم آن چه اين ميان بوده است را به ميل خود تدوين و ويراست كنيم”. در فيلم هم تقريبا همين‌طور است. در فيلم تمام دروغ‌ها، خيانت‌ها و فريب‌ها زماني اتفاق مي‌افتد كه شما آن را نمي‌بينيد. مخاطب تنها از طريق ارجاعات بعدي به آن وقايع متوجه اتفاقات مي‌افتد. در فيلم تنها حقايق نمايش داده مي‌شود، حقايقي كه تلخ و غير قابل تحمل‌اند.

5

جايي از فيلم آقاي جود لاو به خانم جوليا رابرتز مي‌فرمايند كه: ” حقيقت چه خوبي‌اي دارد؟ براي تنوع هم كه شده دروغ بگو، دورغ واحد پول دنيا است”. البته آقاي جود لاو اواخر فيلم به اين نتيجه مي‌رسند كه بدون حقيقت، اگر قرار باشد حقيقتي فاش نشود، ما حيوان خواهيم بود”.

6

فيلم در مورد بازگشتن آدم‌ها هم هست. وقتي كه اعتمادهاي بين‌شان، وقتي آن باور بي‌قيد و شرطشان به هم از بين رفته است. وقتي كه ديده‌اند طرفشان مي‌تواند بهشان دروغ بگويد، خيانت كند و دلشان را بشكند، درست همان‌ موقعي كه واقعا عاشق هم بوده‌اند حتي.

7

فيلم در مورد انتخاب‌هاي آدم‌ها هم هست. اين كه هر چه قدر هم بگويند كار دل است و شرايط و هزار كوفت و زهر مار ديگر، باز هم در يك نقطه‌اي، يك لحظه‌اي، يك جايي، مهم ‌نيست كي و كجا، بايد انتخاب كنند.

Labels:






این چهار نفر

1
به گمانم «کلوسر» را اصلن باید شبیه یک وسترنِ شهری دید. روایتِ دوئل دو مرد بر سر مایملک‌شان. با همه‌ی تقلب‌ها و تعدی‌ها و تصاحب‌هایی که هر جنگ دیگری در خودش دارد. و مثل هر جنگ دیگری، بازنده دارد، برنده دارد، و لاجرم تقسیمِ غنایم هم.

2
برخلاف پوستر فیلم که ایده‌ی ساده‌ای دارد، پوسترِ تیاتر ماهیت این جدال را نشان داده است. جوری که مردهای قصه هم‌زمان با درآغوش‌داشتن زنِ مقابل‌شان، دست یازیده‌اند سمت "زن" دیگری. کاش همین پوستر را عینن بازسازی کرده بودند برای فیلم.

3
گولِ ظاهر بی‌بندوبار فیلم را نخوریم، کلوسر اتفاقن و درنهایت از آن دسته فیلم‌هاست که جانب اخلاق عمومی (Ethics) را می‌گیرد. خیلی هم تابلو این‌ کار را می‌کند. دنیای کلوسر دارِ مکافات است. سرشتِ سوزناکِ دنیل (جود لا) را در پایان، تنها و رهاشده و فریب‌خورده، مقایسه کنید با خواب آرامِ لری (کلایو اوون) کنار آنا (جولیا رابرتز). حتا چراغ‌ها را هم آنا خاموش می‌کند. که متاهل‌ها می‌دانند این خودش چه مساله‌ای مهمی‌ست در زندگانی.
4
راستش سخت است آدم از این فیلم بنوبسد و تقسیم‌بندی جنسیتی نکند. زن‌های فیلم را در جای‌گاه انفعال ننشاند و مردهای قصه را فاعلانِ ماجرا و ماجراجو نخواند. نمی‌شود. در اپرای Così fan tutte آقای موتزارت، که خیلی‌ها کلوسر را یک روایت تراژیک و مدرن از آن می‌دانند، حکایت دو افسر را می‌شنویم که بر سر وفاداری زن‌های زندگی‌شان با شخص سومی شرط می‌بندند. بعد هردو وانمود می‌کنند که به جنگ می‌روند. در حالی که لباس مبدل می‌پوشند و هر کدام سراغ زنِ دیگری می‌رود به اغواگری. داستان آقای موتزارت البته ختم به خیر می‌شود، بعد از این که اتفاقن هردو موفق می‌شوند دلِ زنِ «دیگری» را بربایند.

5
قصه درباره‌ی وفاداری و خیانت است. درباره‌ی آن لحظه‌ی خاصی که به قول آلیس/جین (ناتالی پورتمن) آدم می‌تواند تصمیم بگیرد که دل به خیانت بسپارد یا نه. کلوسر این لحظه را تبدیل می‌کند به یک سنگ محک. آنا بعد از آگاه‌شدن از این که دن و آلیس با هم هستند، جریان هیجان‌انگیز بوسیدن دن را متوقف می‌کند. لری درست در لحظه‌ای که انگشتانش روی گردن آلیس قرار دارد، در سکانس نمایشگاهِ آنا، و زمین و زمان برای بوسیدن آلیس آماده است، کنار می‌کشد. آلیس با این که دن را ترک کرده، در سکانس استریپ‌کلاب، و ظاهرن بر اساس قوانینِ کلاب، دست به لری نمی‌زند. تنها دن است که هر بار قاعده را می‌شکند. هربار به پارتنر قبلی خودش خیانت می‌کند. زنِ «دیگری» را می‌رباید. دن با آن قیافه‌ی معصوم و کودکانه‌اش، غیراخلاقی‌ترین کاراکتر قصه است. و بی‌سرانجام‌ترین‌شان. باز هم ارجاع‌تان می‌دهم به آخرین نمای هر کدام از این چهارنفر در فیلم. قیافه‌ی بهت‌زده‌ی دن وقتی می‌فهمد که حتا اسمِ واقعی آلیس/جین را هم نمی‌داند.

6
دنیل در میان این چهارنفر، کنش‌مندترین آدمِ قصه هم است. جوری که سازمان قصه را عمدتن او جلو می‌برد. چه آن‌هنگام که در ملاقات اول‌ش با آلیس، جلوی روزنامه‌ی محل کارش، بعد از خداحافظی، چرخی می‌زند و برمی‌گردد تا نامِ دختر را بپرسد، علی‌رغمِ بودن در یک رابطه‌ی دیگر، و چه آن وقت که به آنا پیشنهاد رابطه می‌دهد، در استودیوی آنا. بعدتر، در آن فصل چت‌کردن در اینترنت، بانیِ غیرمستقیمِ رابطه‌ی آنا و لری می‌شود. و چندماه بعد، در نمایشگاهِ آنا، مستقیم‌تر و شدیدتر، آنا را اغوا می‌کند و این بار موفق می‌شود. یک سال بعد، هرچند آنا و دنیل هردو تصمیم به گفتن حقیقت و ترکِ پارتنرهای‌شان می‌گیرند، اما میزانسنِ این دو قسمت جوری است که دنیل را کنش‌مندتر می‌بینیم از آنا. آنا را انگار مجبور کرده‌اند به اعتراف. و بالاخره، در سکانس اپرا، دنیل است که تمام‌شدن رابطه‌شان را استارت می‌زند و اصرار دارد.

7
ورود لری به این جمع چهارنفره، ورودی کم‌وبیش غیرارادی است. در سکانس نمایشگاه هم به رغمِ گرایش فیزیکیِ بارزش به آلیس، اقدام خاصی نمی‌کند. تنها در اواخر فیلم، در دیداری با آنا که قرار است اوراق طلاق را امضا کند، با پیشنهاد آخرینِ هم‌خوابگی، خودش را و اراده‌اش را به قصه تحمیل می‌کند. انگار انرژی‌اش را جمع کرده بود از اول، که به‌یک‌باره آنا را دوباره از آنِ خودش کند، دنیل را وادار به ترکِ آنا کند و در نهایت آلیس و دنیل را دوباره کنار هم بنشاند.

8
لری و دن هر دو می‌پرسند، از جزییات، از چیزهایی که نباید بپرسند. فرق‌شان اما این‌جاست که اولی در لحظه‌ی فروپاشیِ رابطه جزییات را به مثابه استخوانی در زخم، در زخمِ خودش می‌چرخاند، تا تنفرش را به حدی برساند که بتواند برود، و دومی در اوجِ خوشی، در وقتِ انسجامِ رابطه، جایی که تازه بعد از آن همه دوری دن و آلیس دوباره به طرف هم برگشته‌اند. دن راست می‌گوید. مرض دارد.

9
فیلم درباره‌ی «بخشیدن» هم هست. درباره‌ی این که چه‌طور تنها وقتی به این مقام می‌رسی، که عاشق‌ترین باشی. من باور کردم لری را وقتی بعد از آخرین خوابیدن‌ش با آنا، آن‌طور با خنده گفت که او را بخشیده. شما چه‌طور؟ مقایسه کنیم با دن، وقتی درباره‌ی آن شبِ کذاییِ لری و آلیس می‌پرسید. فرقِ دن و لری همان فرقِ بینِ آلیس و آناست، همانی که لری قبل‌تر به‌زبان آورده بود: اولی دختر است، دومی زن. جدال دن و لری جدال یک کودک است با یک انسان بالغ. و همه می‌دانند، هرچه‌قدر هم درد داشته باشد، برنده‌ی واقعی این‌جور وقت‌ها آنی‌ست که «بزرگ»تر است. آنی که سازش/ مصالحه می‌داند.

10
درست‌ش این است که بروم سکانس استودیوی (آخخخ که چه استودیویی هم، با آن پرده‌های لُخت و آجرهای سفید و نورِ طلایی‌اش) آنا را دوباره ببینم، اما بی‌خیال. حکم‌مان را می‌دهیم: در هیچ‌جای فیلم بیش‌ از دونفر از چهارنفر قصه در یک قاب نیستند. چه برسد به هرچهارتای‌شان. فیلم درباره‌ی رابطه‌ی مثلثی نیست. درباره‌ی مربع‌هاست، مربع‌هایی که در هر زمان، تنها یک خط، با دو راس، در قابِ قصه هستند. یادم بیندازید قصه‌ی چهارنفر را برای‌تان تعریف کنم. این‌جا نه، یک جای خلوت‌تری. که چه‌طور دو زوج بودند که در یک انفجار بیگ‌بنگ‌ای، دوبه‌دو و ضرب‌دری جاهای‌شان عوض شد. دوتای‌شان دل داده بودند به هم، آن دو تای دیگر هم فکر کرده بودند چاره‌ی دیگری برای‌شان نمانده، جز این که به هم دل بدهند. نتیجه‌ی هردو البته جدایی بود، اما این کجا و آن کجا.

11
فیلم عملن هیچ قید زمانی‌ای ندارد لابه‌لای سکانس‌ها. بعید هم می‌دانم دفعه‌ی اول آدم خیلی واضح و شفاف بفهمد الان کجای زمان این‌ها هستیم، کجای رابطه‌شان. این کار را هم آقای کارگردان، آقای نیکولز، طبعن عمدن انجام داده است. ایده‌ی خاصی ندارم. فکر می‌کنم لابد این‌جوری پرسپکتیو زمانی را حذف کرده، همه‌ی وصال‌ها و جدایی‌ها را آورده در یک سطح قرار داده، که راحت‌تر مقایسه بشوند. اصلن آقای نویسنده هم، آقای ماربر، دلش خواسته که شمای مخاطب مدام بردارید مقایسه کنید، موقعیت‌های تکراری ایجاد کرده، جوری که واکنش‌های آدم‌ها را در شرایط نسبتن برابر ببینید. برای همین است که می‌گویم نویسنده‌ی قصه اصولن اهلِ داوریِ اخلاقی بوده، اهلِ سیاه/سفید کردنِ آدم‌ها، یک‌جورهایی.

12
لری: بدونِ «بخشش» ما وحشی‌ایم.
دن: بدون «حقیقت» ما حیوان‌ایم.

چه‌قدر فرق دارد تاریکی با تاریکی، می‌بینید؟

Sir Hermes Marana

Labels:




نوشتن در مورد فیلمی با این حجم تلخی برایم سخت بود. نرمی در سطح و آن خشونت ناگفته‌ی ‌دیالوگ‌ها و این جدول چند پاره میان 4 نفر... همه آن نگاه به آزادی و انتخاب و حقیقت و حتی نگاه نیمه‌ام به زنانگی در بطن فیلم تغییر می‌کند. حقیقت دیگر آن رویه ابطال‌ناپذیر و ازلی را نمایش نمی‌دهد؛ حقیقت می‌شود آنچه قهرمانان داستان به اشتراک می‌گذارند و هیچ حقیقت از پیش تعیین شده‌ای وجود ندارد.

تیتراژ ابتدایی فیلم و موسیقی آن به نظر من پیش بینی ابتدا و انتهای فیلم را آسان می‌کند. دامین رایس و آهنگ" The Blower's Daughter". دیدم که در آلیس و در آن قدم‌ها، آن استریت فوروارد پیش رفتنش؛بی‌توجه به چراغ راهنمایی و خیره شدنش به چشمهای غریبه‌ای که می‌تواند غریبه باقی نماند، میل به آغاز دوباره نهفته است. او می‌داند چه می‌خواهد او می‌خواهد همچون ققنوسی دوباره زنده شود و برایش یافتن غریبه‌ای که چشمهایش راهی باشد برای رسیدن به آن وابستگیِ انتخاب شده، کار سختی نیست. او می‌داند چه می‌خواهد. او خود را از نو می‌سازد. در مکان یادبود قدیمی شهدایی که برای نجات دیگران کشته شده‌اند، هویتی آغازین می‌یابد، از نو متولد می‌شود، نامی جدید برای خود انتخاب می‌کند. او انتخابگر است و اختیار برای او ریسیدن طنابی است که او را در اجبارِ بالا رفتن از دیوار، یاری کند. برای او حقیقت آن چیزی است که می‌خواهد باشد، حقیقت آن شجاعت نهفته در چشمانش است، برای رسیدن به آن چیزی که می‌طلبد. دن دنیای کمرنگ‌تری دارد؛ می‌خواهد که بازنده باشد زمانی که در مورد شغلش صحبت می‌کند، شانه بالا می‌اندازد و ناموفقیت خود را همچون چیزی بی‌اهمیت بیان می‌کند.

آنا زنی سی و چند ساله و عکاسی حرفه ای‌ست. او استاد دست کم گرفتن دیگرانِ اطرافش است. از همان ایندای فیلم می‌بینیم که بازیگوشانه اما به شکلی جدی‌تر از دن، آلیس را دستکم می‌گیرد. او هوش و زنانگی آلیس را در آن اندازه نمی‌داند و با نگاههایش به دن زمانی که آلیس هم به جمعشان وارد شده بود، کاملا نشان می‌دهد که برایش آلیس تنها دختریچه‌ایست زیبا که دن را دوست دارد و جالب تر این است که اکنون دن او را لااقل در کلام می‌پرستد و نه آلیس را. او سادگی اما جدیت لری را هم به سخره می‌گیرد. با آنکه به سمت همین سادگی کشیده می‌شود اما هیچ گاه چسبنده به او باقی نمی‌ماند. او دوست داشته شدن را ترجیح می‌دهد به دوست داشتن. او قادر است هر زمان که بخواهد دوست بدارد؛ پس میان لری و دن دائما می‌چرخد تا آنکه او را بیشتر دوست دارد، انتخاب کند. آنی که او را قادر می‌سازد تا دوست داشتن و عشقش را جرعه جرعه سر بکشد.


لری و آلیس از جنس آدم های انتخاب‌اند، آنهایی که سیب حوا را آگاهانه می‌بلعند و سادگیشان در آن رو به هدف پیش رفتنشان نهفته است. چرا که ابتدای پاره خط و انتهای آن را می‌دانند. لری می‌داند که آنا را می‌خواهد و با تمام قدرت و هوش صادقانه‌اش می خواهد او را از آنِ خود نگاه دارد و آلیس معتقد به قدرت عشق است و سادگی او نیز سهل ِممتنع است، حل ناشدنی‌ست. او نیز می‌داند که باید برای چه چیز انتظار بکشد. لری آلیس را می‌بیند، ورای آن صورت فرشته وارش او را می‌بیند و می‌داند که قدرتمندتر از آن چیزی‌ست که آنا یا دن تصور می‌کنند. هر دوی اینها به راستی آن جاه‌طلبی عشق و معنای انتظار را می‌دانند، درد می‌کشند و ایستادگی می‌کنند و ارزش برای آن ها در داوری های بیرونی نیست در آن چیزی است که می‌خواهند. بهترین دیالوگ‌های فیلم میان این دو اتفاق می‌افتد. دیالوگ‌های کشنده‌ای که هر بار شنیدن‌شان می‌تواند ویرانم کند. این دو خوب یکدیگر را می‌شناسند و درک می‌کنند، شاید به همین خاطر است که برای هم احترام قائل‌اند اما هیچ‌گاه آن‌چنان که باید به سمت هم کشیده نمی‌شوند.

برای من تلخ‌ترین صحنه‌ی فیلم، صحنه‌ی جدا شدن دن از آلیس در مقابل نمایشگاه آناست. که آلیس عاشقانه دن را می‌بوسد و دن پس از حرکت تاکسی آلیس لب‌هایش را به حالتی لا‌ابالی به هم می‌مالد. شاید دیگر این بوسه‌ها برایش معنایی ندارد. او فکر می‌کند که اکنون به مزه بهتری رسیده است. همان مزه‌ای که جاه‌طلبی کودکانه‌اش را سیراب می‌کند. مزه حضور مادر قوی‌تری که شکستن درهایش و دست یافتن به او شاید حتی بالای عشق بایستد. او خود را مالک بی چون و چرای آلیس می‌داند چا که فکر می‌کند که با نوشتن کتابی آنچنان دقیق از همه جزییات زنی که خود را عاشقانه تفویض او کرده است، دیگر راز مگویی باقی نمانده است. آلیس برای دن کشف شده و به پایان رسیده است و او اکنون پی اکتشاف جدیدی‌ست..."I'm your stranger...Jump"

داستان حول غریبه‌ها می‌چرخد.غریبه‌هایی که تا پایان داستان غریبه می‌مانند، با صندوقچه‌ای مملو از ناگفته‌ها و حقایق پنهان. پنهانی‌هایی که حتی به وقت بازگو شدن دیگر کسی باورش نمی‌کند. سوال‌هایی که پنهان می‌مانند برای منِ تماشاگر ." چه چیز آنا را به دن نزدیک می‌کند؟" پاسخ احتمالی‌اش شاید این باشد که همسر اول او برای بودن با زنی جوان‌تر او را رها کرده است و شاید اکنون جوانی آلیس ناخودآگاه او را وسوسه می‌کند برای انتقامی پنهانی. نمی‌دانم. برای من در تمام طول فیلم شخصیت ها، آدم‌هایی بودند که ماندن و رفتنشان داستانهایی دارد بازگو نشده، اسراری که آرام نمی‌گیرند، می‌خزند و می‌جهند و سرنوشت و زندگیت را دستخوش تغییر می‌کنند. هیچ‌گاه نمی‌فهمی که آلیس آیا حقیقی است، آیا آنچه ادعا کرده است واقعیت دارد؟ آیا او واقعا در گذشته‌اش استریپر بوده یا این اکنون نقشی است که میل به خود ویرانگری او را وادار کرده است که در آن فرو رود. شاید او می‌خواهد این نقش را که زمانی برای خود بر گزیده بود اکنون به حقیقت بدل کند، می‌خواهد حقیقی شود. شاید هم این نقش نمایش انتظار او برای یافته شدن باشد. انتظار برای یافته شدن توسط دن، که حتی تلاشی برای یافتنش نمی‌کند.

اگر قرار باشد بنویسم می‌شود هزار صفحه سیاه مشق بی سر و ته که هیچ صفحه‌ای آنچه را که می ‌خواهم بیان نمی‌کند. من تنها تماشاچی این صحنه‌ها نبودم، بازیگر لحظه‌هایش بودم. شاید همین تجربه شخصی مانع می‌شود آن‌طور که باید ذهنم را مرتب کنم. حرف دارد. هر صحنه این فیلم حرف دارد. حرفی که هم‌ذات پنداری ها و تجربه‌های مشترک در آن فریاد می‌زنند. تلخی آن دیر رسیدن دن به آلیس، تلخی قرار گرفتن در موقعیتی که نمی خواهی حقیقت چیزی را بر زبان بیاوری اما می مانی در منگنه پاسخ و آن‌جاست که تمام می‌شوی. تلخی آن تمام شدن‌ها در لحظه. تلخی آن میل به پنهان شدن پشت چیزهایی که می‌خواهی باشی و نیستی. تلخی آن میل به پنهان ماندن، به هدف آنکه فرشته درونت همیشه در ذهن آن دیگری فرشته باقی بماند.

باید اینجا از موسیقی فیلم بگویم، دامیان رایس؛ موتزارت ترکیب عجیب زندگی، اندوه، پایان. اپرای " Cosi fan tutte" که بسیار مناسب صحنه های فیلم بود. آنگونه که در بسیاری از صحنه‌ها، کوبنده بودنش حس نمی‌شود، چرا که موسیقی عمیقا در تار های فیلم فرو رفته است. موسیقی موتزارت نمایش تمام عیار عشق زمینی است. عشقی که چشمهایش بر خاک است و نه بر آسمان، و از جوانی می گوید. جوانی، درد و عصیان.

پس از تماشای چند باره این فیلم دیگر می توانم ادعا کنم که خطوطش را درک می کنم. نمی‌توانم بگویم که دوستش دارم یا تحسینش می‌کنم. چرا که تجربه‌های شخصی و خاطراتم چنان در تار و پود صحنه‌های فیلم تنیده شده که ناتوانم می‌کند از اینکه بی قضاوت پیشین و بی توجه یه پیش‌زمینه‌هایم تماشایش کنم و در موردش نظر بدهم. یرای من این فیلم که روایت رابطه چهار نفره‌ای است که هیچ‌گاه هر چهار نفر در یک قاب جای نمی‌گیرند، حکایت حقایقی است که همیشه باید آن گوشه پنهانی خود را داشته باشند. حقایقی به ظاهر ساده که تنها زیر شاخه هایی از آن حقیقت اخلاقی ابتدایی هستند. همیشه این سوال در ذهنم نقش می بندد که اصرار ما آدم ها برای یافتن این پاسخ این سوال ها چیست؟ جایی آلیس از دن می پرسد چرا عشق کافی نیست؟ چرا همیشه باید دانسته شوی و جالب اینجاست که آدم‌ها پس از دانسته شدن وضعیت های غریبی می‌یابند. دن فکر می‌کند آلیس را می‌داند و جالب اینجاست که همین جذابیت آلیس را برای او کم می‌کند اما از سوی دیگر به زحمت بسیار سعی در شنیدن واقعیت هم ‌خوابگیش با لری از زبان خود او دارد. به جای حقیقت شاید بهتر باشد بگویم بازگویی واقعیت. چه چیز این بازگویی واقعیت را ارزشمند می‌کند؟ چه کسی می‌تواند ادعا کند که توانایی کشیدن این بار را دارد؟ چه کسی آن قدر ابرانسان است که بتواند تماشاچی و شنونده همه وقایع باشد و تحت تأثیر آن‌ها قرار نگیرد؟ این میل به دانستن برای چیست؟ چرا گاهی نمی‌توان نگاهی مصلحتی داشت؟ شاید دانستن و پایان ارزشمندتر از ادامه دادن در میان سوال‌ها باشد. شک میوه آغازینِ است. شک یعنی نابودی دلخوشکنک‌هایی که می‌توانی عمری با آن‌ها بی‌دغدغه سپری کنی. آیا هنگامی که جوانه تردید در سینه زده شد، می‌توان فراموش کرد؟ بهتر کدام است: زیستن در تردید یا دانستن و تمام شدن؟! آیا هیچ حقیقتی هست که تنها یک لباس به تن کند؟ چه کسی است که می‌تواند ادعا کند که یک واقعه، تنها یک واقعه را به درستی دریافته است و حقیقت و دلایلش بر او به کمال روشن شده است؟!

من همیشه می‌مانم با این سوالها و هنوز هم با آن اعتقاد راستین‌ام بر زندگی آزاد و بی‌ترس از عواقب، باز شک می‌کنم به توانایی دیگران در بلع و هضم اتفاقات زندگی‌م. هنوز می‌توانم خودم را پنهان کنم و می‌دانم هیچ‌گاه آن قدرها قوی و شجاع نخواهم شد که بتوانم بی‌توجه به قضاوت تو، او و دیگران زندگی کنم. این می‌شود که گاهی تخیلم مرا می‌سازد نه واقعیات بیرونی و من می‌شوم آنچه می‌خواهم باشم نه آنچه اکنون هستم. همه این حرف‌ها را زدم که بگویم هر کسی بخشی از حقیقت مستتر در این فیلم را بر می‌دارد و در موردش می‌نویسد. آن بخشی که برای خودش پر رنگ‌تر است و این همان چیزی است در مورد این فیلم که بسیار دوست دارم. اینکه آنقدر حرف دارد و دستت را باز می‌گذارد تا بتوانی آنطور که می‌خواهی تماشایش کنی، قضاوت کنی و سوال‌های خود را داشته باشی. بازی‌های خیلی خوب، جریان داستان دقیق که شاید دقت در آن کمی مبالغه‌آمیز و غیر‌واقعی به نظر برسد و در نهایت تأثیرگذاری عمیقش باعث می‌شود که من با همه تلخ بودنش، تماشای این فیلم را یک باید بدانم.

در هوای عاشقی

Labels:







یه‌هو پیشنهاد کردم «کلوسر». دلیل خاصی نداشت. لابد به خاطر پیشنهاد قبلی بود، «بلک سوآن»، و لابدتر ناتالی پورتمن مشترک. دلم خواسته بود دوباره ببینم‌ش با اون موهای قرمز. فیلم رو همون وقتا که اومده بود دیده بودم. جزو فیلم‌های مورد علاقه‌م بود. بعدها اما هرگز دوباره ندیده بودم‌ش تا این بار. یادم اومد چرا.

همین چند هفته پیش بود گمونم، داشتم برای یه رفیقی تعریف می‌کردم دو تا آدم هستن در زندگانی، دو تا مرد، که صِرفِ حضور فیزیکی‌شون هم من رو دچار تنش و استرس می‌کنه. فلانی و آتیلا پسیانی(!). دلم نمی‌خواد باهاشون زیر یه سقف باشم. به هیچ بهانه‌ای. یه حس قدیمیِ ده دوازده ساله‌ست این. بعد از تماشای فیلم، کلایو اوونِ کلوسر رو هم اضافه کردم به لیست. علی‌رغم ارادت قلبی و قبلی‌م نسبت به این رفیق‌مون، و علی‌رغم تمام ته‌ریش‌های داشته و نداشته‌ش، شخصیت‌ش تو این فیلم از اون تیپ مرداییه که ذات‌شون من رو فراری می‌ده. حاضر نیستم وقت‌های جدی و عصبانی‌شون رو ببینم. از مردای این‌جوری می‌ترسم.

چرا؟ من آدم سُر خوردن‌ام از کنار اتفاق‌ها. آدمِ گیر نکردن و گیر ندادن‌ام. بلدم یه‌وقتایی خودمو بزنم به ندیدن، به نشنیدن، نفهمیدن. به ندونستن، نپرسیدن. آدم نپرسیدن‌ام کلن. تا جایی که بشه نمی‌پرسم. اگه وسط سوال باشم و احساس کنم طرف معذب شده، سوال‌مو رها می‌کنم بره پی کارش. مردای اون بالا اما، مردای توی لیست، آدمِ گیر دادن‌ان. آدم پرسیدن، پافشاری کردن، ته و توی همه‌چیز رو درآوردن. حس من نسبت به‌شون این‌جوریه که این آدما ذاتن مالک‌ان. از اون مالک‌های بی‌چون و چرا. از اون‌ها که پاش بیفته تا تهِ همه‌چی رو می‌رن. آدم‌های به‌ هر قیمتی. آدم‌های تا پای جان. یه چیزهایی‌شون خوبه، اما من نمی‌تونم تحمل کنم این‌همه وزنی رو که می‌ندازن رو دوش آدم. من خفه می‌شم توی بغل این‌جور مردها.

فیلم رو هنوز دوست دارم. هنوز مث دفعه‌ی اول آزارم می‌داد. دلم می‌خواست یه جاهایی‌شو بزنم بره جلو. نبینم، نشنوم. انگار داشت یه صحنه‌هایی از زندگی‌م ری-وایند می‌شد.

این فیلم یه‌جورایی مال مرداست. فضاش مردونه‌ست. دیالوگ‌هاش، خط پیش‌برنده‌ی داستان، نگاه قصه به زن، همه‌شون به نظرم مردونه میاد. انگار زن‌های این فیلم یه سری آبجکت‌ان که به واسطه‌ی حضورشون می‌تونیم درون مردهای قصه رو ببینیم.
- بیش‍ترِ دوستای صمیمیِ من مَردن. اکثرن صمیمی‌ترین دوست‌ِ اونا هم منم. با هم راحتیم. پسرخاله‌ایم. تقریبن در مورد همه‌چیز، دقیقن هر چیزی، با هم حرف می‌زنیم. بارها شده تو یه گفت‌وگوی مردونه (!) حضور داشته‌م و شنونده‌ش بوده‌م. دیده‌م چه‌جوری از زن‌ها حرف می‌زنن. تا کجاها از دوست‌دختراشون حرف می‌زنن. تا کجا از روابط شخصی‌شون. دیدم چه‌جوری به‌هم دیتا می‌دن. چه‌جوری خودشون رو موظف می‌دونن یه سری دیتاها رو حتمن بدن. چه‌جوری بلدن یه سری دیتاها رو هرگز به زبون در نیارن. من؟ شیفته‌ی این فضای رفاقت‌های مردونه‌م راست‌ش. نمی‌دونم چه عبارتی براش استفاده کنم، ولی خیلی اخلاقی و انسانی به نظرم میاد همیشه. رسمن همیشه تحسین‌شون کردم تو دلم، که چه‌همه خوب بلدن با هم تا کنن، مرام به خرج بدن، علی‌رغم پشت صحنه‌های تک به تک‌ای که از هر کدوم‌شون سراغ دارم. هم‌چین جَوی رو هیچ‌وقت در رفاقت‌های زنانه، تو همین اشل لااقل، ندیده‌م تو این سال‌های اخیر. پای هر زنی اومده وسط، همه‌چی رفته به قهقرا. (جهت رفاه حال دوستانِ زن‌نستیز، اینا صرفن تجربیات شخصی منه و در حیطه‌ی سه متری دور و برِ من صادقه. دارم به شما تعمیم نمی‌دم طبعن) -
بدی کردن‌های فیلم هم مردونه‌ست. وقتی کلایو اوون جولیا رابرتز رو تحت فشار می‌ذاره که جزئیات ص.k.ث‌ش با جود لا رو توضیح بده. وقتی کلایو اوون عصبی و درهم شکسته می‌ره تو کلاب‌ای که ناتالی پورتمن اون‌جا کار می‌کنه. وقتی کلایو اوون به جولیا رابرتز می‌گه به شرطی مدارک طلاق رو امضا می‌کنه که جولیا رابرتز باهاش بخوابه. وقتی جود لا تو سالن کنسرت از جولیا رابرتز می‌پرسه باهاش خوابیدی؟ و بدتر از همه وقتی کلایو اوون تو مطب‌ش، شروع می‌کنه یه سری دیتیل از رفتارهای شخصیِ جود لا ارائه کردن. به‌ش می‌گه که دوتایی چه‌جوری مسخره‌ش می‌کنن. تمام اینا لحظاتی بود که نفس رو تو سینه‌ی من حبس کرد. با خودم گفتم چه عجیب، مردای همه‌جای دنیا همین‌جوری‌ان. و فکر کرده بودم چه خوب.

نوشتن از این فیلم کار خیلی سختیه. خیلی دست و پا زدم که بشه یه چیز سر و ته‌دار بنویسم، نمی‌شه اما. دارم احساس می‌کنم غلط کردم اصن. برای من درگیری با این فیلم اون‌قدر شخصی بوده که اصن نمی‌تونم بدون شخصی‌نویسی در موردش حرف بزنم. خیلی جاها، تو خیلی صحنه‌ها نفس‌مو حبس کرده بودم تو سینه و اندازه‌ی شخصیت توی قصه داشتم زجر می‌کشیدم. هنوز بعد از این همه سال نمی‌تونم ازش فاصله بگیرم. خیلی چیزها هنوز برام همون‌قدر پررنگ و غلیظه. پس یه کاری می‌کنیم. بی‌خیال نوشتن یه متن سر و ته‌دار می‌شیم اصن، درست همین وسط.

سخت‌ترین و ترسناک‌ترین صحنه‌ی فیلم برای من، جاییه که کلایو اوون با سوال‌های بریده و کوتاه، با اون لحن خشن و مصمم، از جولیا رابرتز می‌خواد دیتیل هم‌آغوشی با جود لا رو براش تعریف کنه. کجا باهاش خوابیدی؟ همین‌جا رو این تخت؟ خوب بود؟ دوست داشتی؟ مزه‌ش چه‌جوری بود؟ و بدتر از همه: اومدی؟ برای من جواب دادن به این سوالا مث مرگ می‌مونه. طاقت جواب دادن ندارم. هیچ‌وقت نتونستم درک کنم چرا مردا شروع می‌کنن این سوال‌ها رو پرسیدن. نه لزومن وقتای بحران، وقتایی که خوب و خوشیم حتا. شروع می‌کنن از دیتیل روابط فیزیکی‌ت با آدمِ قبلی پرسیدن. من همیشه سر دوراهی می‌مونم که چی جواب بدم. راست یا دروغ. بگم مزخرف بود و بد بود و فلان، یا همه‌چی رو همون‌جور که بوده تعریف کنم؟ من؟ همیشه لحنم ناخوداگاه با آب و تاب می‌شه، و این لحن اولین چیزیه که طرف مقابلم رو آزار می‌ده. وای به وقتی که آدمِ قبلی، آشنای فعلی‌مون هم باشه. همیشه این سوال برای من مطرح شده که تویی که پارتنر منی، دیگه بلدی من چه‌جوری‌ام توی رخت‌خواب. وقتی ازم چنین سوالی می‌پرسی، واقعن دلت می‌خواد چی بشنوی؟ دروغ؟ بگم بد و مزخرف و بی‌خود بود؟ بگم تمام مدت رابطه داشته به من بد می‌گذشته؟ سرد و بی‌تفاوت و نوتر در موردش حرف بزنم؟ این‌جور وقتا با خودت نمی‌گی تابلو داره دروغ می‌گه؟ یا واقعن صِرف شنیدن لحن بی‌تفاوت من کافیه که ورِ دروغ بودن ماجرا رو کم‌رنگ کنه؟

کلایو اوون به جولیا رابرتز می‌گه مدارک طلاق رو امضا می‌کنم، اما به یه شرط، با من بخوابی. چه اتفاقی میفته؟ می‌خواد برای آخرین بار تو قلمروش فرمانروایی کنه؟ - اصولن چرا این بارِ آخر کذایی این‌همه برای آقایون مهمه؟ - می‌خواد هیستوریِ بین‌شون رو یادآوری کنه؟ می‌خواد زن ماجرا رو آزار بده؟ یا تنها قصدش انتقام گرفتن از مرد سومه؟ با آگاهی به این‌که این اتفاق چه تاثیری روی جود لا خواهد داشت. - «من یه مَردَم. می‌شناسم مردا رو که دارم اینو به‌ت می‌گم.» -

بدتر از همه‌ش اما صحنه‌ایه که کلایو اوون شروع می‌کنه یه سری اطلاعات شخصی دادن به جود لا، از جزئیات رفتارش با جولیا رابرتز، این که تو خلوت خودشون چه‌جوری صداش می‌کنن، چه‌جوری دست‌ش می‌ندازن. جزئیاتی که مشخص می‌کنه جولیا رابرتز یه سری از اطلاعات خصوصی رابطه‌شون رو برای کلایو اوون تعریف کرده و ازون بدتر هر دو با هم این یکی رو دست انداخته‌ن. این اتفاق تو ذهن من همیشه یه اتفاق «نابودکننده»ست. برای من ازون اتفاق‌های جزمی‌ئه. حد وسط نداره. رفتار آدم رو به دو بخش تقسیم می‌کنه. قبل از دونستن این ماجرا، و بعدش. حس من اینه که فارغ از محتوای مکالمات، اون فاز صمیمیت‌، اون درجه رفاقتی که باعث می‌شه دو نفر بتونن این‌جوری راحت در مورد پارتنرهای قبلی‌شون و جزئیات روابط‌شون حرف بزنن و هم‌دیگه رو دست بندازن به تنهایی کافیه که نفر سوم مثلث رو نابود کنه. مانیفست شخصی من تو زندگی خودم همیشه این بوده که برام اون‌قدر اهمیت نداره که بفهمم پارتنرم با یه زن دیگه خوابیده. چیزی که توی روابط مثلثی این چنینی قطعن من رو آزار خواهد داد یا باعث رفتن‌ام خواهد شد اینه که ببینم آدمِ مقابل من همون فاز صمیمیت و اینتیمسی‌ای رو که با من داره، عینن داره با ضلع سوم کپی می‌کنه. درواقع نزدیکیِ فیزیکی پارتنرم با زن دیگه اون‌قدرها برام مهم نیست که درگیریِ مِنتالی‌ش. معتقدم دومی به شدت می‌تونه قوی‌تر و تهدیدکننده‌تر باشه.

ته یه سری فیلما، آدم با خودش فکر می‌کنه بعدن چی می‌شه. آیا این زوج علی‌رغم پایان قصه، می‌تونن از حالا به بعد با هم زندگی کنن؟ مثلن unfaithful، مثلن eyes wide shut، و مثلن‌تر همین closer. تهِ این فیلم می‌گم آره، می‌تونن. کلایو اوون ماجرا، یه خاصیتی داره، یه قطعیتی، یه چیز زمخت اما قابل اتکا و دوست‌داشتنی‌ای، که اون‌قدر جذاب هست که با خیال راحت فکر کنه می‌تونه زنِ ماجرا رو داشته باشه دوباره. من؟ موافقم باهاش.

elcafeprivada

Labels:




نوشتن در مورد closer‌ سخت است. وقت تماشای فیلم هجوم افکار موازی و pressure of thought را به وضوح حس می‌کنی. اما موقع نوشتن هیچ‌جوری نمی‌شود این افکار پراکنده را نظم داد. فیلم بیش از هرچیز دیگر مدیون دیالوگهایی است که پاتریک ماربر در دهان شخصیتهایش گذاشته است. با آنکه در سینما به روابط مربعی نسبت به مثلثهای عشقی کمتر پرداخته شده است اما هجمه فیلم به روح و روان آدم از تصور این شرایط awkward‌ نیست. این دیالوگهای فیلم است که به مثابه پتک فرود می‌آیند و دیدن فیلم را سخت‌تر و سخت‌تر می‌کنند. سینما مگر چیزی جز هم‌ذات پنداری با موقعیتها و شخصیتها است؟ لزومی ندارد که در یک موقعیت مربعی چنینی گرفتار شده باشید تا درد را حس کنید. هر رابطه در ذات خودش لحظاتی دارد که با دیدن closer یاد و خاطراتش زنده می‌شود. دردش بازنمایی می‌شود. حسی از آن عمقها می‌آید در سطح و آنچه به زور در اعماق مدفون شده بود دوباره یادآوری می‌شود.

فیلم با آلیس -ناتالی پورتمن -شروع و تمام می‌شود. شاید تمرکز اصلی بر شخصیت آلیس باشد که اتفاقا بیشتر از سایر شخصیتها در هاله‌ای از ابهام قرار دارد. اما چیزی که در بطن فیلم در جریان است رقابت پایان ناپذیر دن -جود لا - و لری - کلایو اوون - است. رقابتی که جرقه‌اش با چت fake‌ کذایی شروع می‌شود و تا انتها در جریان است. لری و دن برای من نمود دو شخصیت کاملا متفاوت مردانه هستند. دن با روحیه آرام و شکننده‌تر؛ علیرغم بدجنسی‌ها و نقطه ضعف‌هایش شخصیت attention seeker و در عین حال وابسته‌ای دارد. از آن تیپ شخصیتها که در رابطه علاوه بر نیازش به زن دنبال مادر می‌گردد تا جمع و جورش کند؛ شاید علت کشش بیش از حدش به آنا نیز همین باشد. یعنی همان نقطه‌ای که آلیس و آنا را از هم تفکیک می‌کند. اما از سوی دیگر لری یک مرد کلاسیک استریت فوروارد است. با همان زبان گاها خشونت‌آمیز و رفتاری که گاها برخورنده و توهین‌آمیز است. با رفتارهای قابل پیش‌بینی مثل سعی در مرعوب کردن آلیس با قدرت پولش در کلاب. نمونه کامل یک مرد داروینی. خصوصیاتی که شاید به صورت تئوریک جذابیت نداشته باشد و شانس انتخاب‌ش از سمت زنان طبقه آرتیست و روشنفکر دور از ذهن بنماید. اما در نهایت برنده این رقابت پنهان و شاید برنده نهایی کلی فیلم لری باشد. لری همان تصویر داروینی از مرد را ارائه می‌دهد که در ناخودآگاه جمعی زنان به عنوان جفت مطلوب شناخته می‌شود. خشونت ذاتی و توانایی رسیدن به آنچه می‌خواهد و همان خصوصیت قابل اتکا بودن که در دن وجود ندارد. آنا که یک شکست زندگی مشترک را تجربه کرده است در نهایت در چرخشی دراماتیک و عجیب لری را مجددا انتخاب می‌کند. مردی که به عشقش مطمئن است،‌ پرستیژ اجتماعی و درآمد کلان دارد و شاید تمایل آنا به بچه داشتن و ایفای نقش یک پدر کامل را به خوبی بازی کند.

در این میان تمایل غریب لری و دن برای اطلاع از جزییات روابط فیزیکی یکدیگر جلب توجه می‌کند. طبعا چون من در جایگاه اطلاع از نگاه کلی مردانه به این قضیه نیستم نمی‌توانم تعمیم دهم یا حکم کلی بدهم که آیا این خصیصه مردانه است که اطلاع از جزییات روابط سابق معشوق برای‌شان مهم است یا نه. اما در مورد لری و دن این تمایل به اطلاع از جزییات روابط، به نظر من از جای متفاوتی نشات می‌گیرد. به نظر می‌رسد برای دن صرفا این قضیه از آنجا اهمیت پیدا کرده است که طرف قضیه لری است. به عبارتی اگر هرکس دیگری به جای لری با آلیس رابطه می‌داشت جزییاتش از درجه اهمیت ساقط می‌شد. اما در نقطه مقابل لری نیاز به دانستن‌اش از شخصیت‌اش سرچشمه می‌گیرد. در دیالوگش با آنا موقعی که آنا قصد ترکش را داشت در پاسخ به آنا که می‌پرسد چرا س/ک/س این قدر مهم است؟ می‌گوید چون من یک غارنشین لعنتی هستم. همان بدویتی که در رفتارهای لری به وضوح به چشم می‌خورد. این بدویت شاید در مکالمه با دن در مطب خود را به شکل دیگری نشان می‌دهد. آنجا که لری دن را هنگام خروج از مطب صدا می‌زند تا از واقعیت خوابیدن‌ش با آلیس پرده بردارد و می‌گوید شرمنده من آنقدری بزرگ نشدم که بتونم ببخشم‌ات. و از بیان عریان این واقعیت و استیلای خودش لذت می‌برد. مثل حیوانی که تسلط خودش را بر نر دیگر در قلمروی خودش اثبات می‌کند. شاید دلیل دیگر این تمایل هم پزشک بودن لری باشد. وقتی بعد منطقی و علی/معلولی را پرورش داده باشی تمایل به دانستن جزییات و کشف علت و علل می‌شود ارزش. مثل انگشتی که پزشکان داخل زخم با عمق نامعلوم می‌کنند تا از کیفیت و عمق‌ش مطلع شوند و آگاهی از نتیجه معاینه آرامش خاطر را به ارمغان می‌آورد از لحاظ آنکه می‌دانی با چه شرایطی طرف هستی. برای لری به نظر رسیدن به تصویر دقیق و دانستن جزییات کامل، آن وسواس ذهنی دانستن را برطرف می‌کند و او را به آرامش می‌رساند. چیزی که در مورد دن به هیچ وجه صدق نمی‌کند.

در دفعه چهارم یا پنجم دیدن این فیلم باز هم دلم به حال شخصیت دن می‌سوزد. دن که عملا از سوی هر دو ضلع این مربع به نحوی ترجیح داده می‌شود اما در نهایت دست خالی از میدان بیرون می‌شود. در همان دیالوگ کذایی آنا و لری، آنا رابطه فیزیکی با دن را مطلوب‌تر و دلخواه‌تر توصیف می‌کند و آلیس هم علیرغم ترک شدن از سوی دن و دوری چند ماهه اما باز هم آماده برگشتن به سوی دن است. اما در هر دو مورد در یک لحظه هر دو موقعیت به آسانی تمام می‌شود و از دست می‌رود. و لری با همان بدویت ذاتی هم آنا را صاحب می‌شود هم از آلیس کام می‌گیرد و هم دن را له می‌کند. شاید به خاطر همون موهبت اعتماد به نفس ذاتی که لری در خود دارد و در موقعیت غیرمنتظره آکواریوم هم دست و پای خودش را گم نمی‌کند و در نهایت از همان نقطه طرح دوستی با آنا می‌ریزد. همان توانایی تغییر شرایط که دن به خاطر شخصیت منفعل‌ش فاقد آن است و نهایتا قافیه را می‌بازد.

همانطور که در ابتدا گفتم آلیس مبهم‌ترین شخصیت فیلم است. انگیزه‌هایش،‌ گذشته‌اش و نهایتا سرنوشتش در هاله‌ای از ابهام است. اینکه چرا دن را از میان جمعیت می‌بیند و انتخاب می‌کند. اینکه آیا واقعا در گذشته استریپر بوده است یا آن نیز صرفا تجربه‌ای بوده است برایش مثل تجربه‌های دیگر زندگی‌ش و نهایتا اینکه در منهتن نیویورک چه چیزی در انتظارش است؟ در سمت مقابل آنا قابل پیش‌بینی‌تر و انگیزه‌هایش روشن‌تر است اما نکته‌ای که در آنا برای من چالش‌برانگیز بود نوع چرخش‌اش در شرایط پیش آمده بود. شاید به نظر می‌رسد که آنا نیز در جریان همان رقابت پنهان و برای برانگیختن داستان حسادت وارد رابطه با لری می‌شود اما چند ماه فاصله تا برگزاری نمایشگاهش و دیدار مجدد دن این احتمال را دور از ذهن می‌نمایاند و صرف رقابت توجیه کشیده شدن آنا به سمت لری نیست. و نکته عجیب دیگر در مورد آنا بازگشتن به سمت لری است. وقتی امضای طلاق‌نامه در قبال آن پیشنهاد بی‌شرمانه که آنا را در حد فا.حشه تقلیل داد انجام گرفت، برگشتن به سمت لری بسیار دور از ذهن بود برای من. اما در نهایت آن نگاه خیره آنا به ناکجا در هنگام خوابیدن در کنار لری در صحنه پایانی به نظر می‌رسد تاییدی باشد بر عدم انطباق تصمیم دل و منطق آنا و دن را در رویا تصور کردن و مرور دوباره و دوباره‌ی تصمیم‌اش.

و در نهایت نکته‌ای که ذهنم را به خود مشغول می‌کند انتظار آنا و آلیس از دن در مورد پذیرفتن واقعیت خوابیدن با لری است. در مورد آنا به نظر یک اقدام هروئیک و مثال زدنی برای رسیدن به معشوق است. یک فداکاری که طبعا باید قدردانی دن را به همراه داشته باشد اما قضایا متفاوت پیش می‌رود. برای من در مقام بیننده نیز این اقدام فداکارانه آنا جاستیفای نمی‌شود. تصمیمی با این حجم اثر احتمالی نباید در لحظه گرفته شود. یا شاید حتی بدون اطلاع نفر ثالث. اما صرف فداکارانه بودنش دلیل خوبی برای پذیرش‌ آن از سوی دن نیست. شاید شناخت کامل لری از آنا نیز مزید علت باشد آنجا که خطاب به دن در مطب می‌گوید که آنا از guilty f.u.c.k لذت می‌برد. از سوی دیگر آلیس نیز در توجیه خوابیدن با‌ لری نبودن دن و درخواست محترمانه لری را مطرح می‌کند. هرچند منطقا خوابیدن با لری در زمانی اتفاق افتاده که رابطه آلیس با دن کات شده است و لزومی به توضیح وجود ندارد اما ذکر این دلایل بیش از آنکه واقعی به نظر برسد fake است. تمایل پنهان برای انتقام‌جویی ناخودآگاه از دن و حتی شاید از آنا که علیرغم گفتن اینکه من دزد نیستم - در ابتدای فیلم خطاب به آلیس در آتلیه - عملا دن را از او می‌دزد می‌بایست گوشه‌ای از دلایل پنهان آلیس برای خوابیدن با لری باشد.

در یک جمله Closer فیلمی است برای بارها دیدن و بارها درد را دوباره مزه مزه کردن و البته برداشتهای متعدد و مختلف از رویه به ظاهر سرراست فیلم.

آبی، خاکستری، سیاه

Labels: