نوشتن در مورد فیلمی با این حجم تلخی برایم سخت بود. نرمی در سطح و آن خشونت ناگفتهی دیالوگها و این جدول چند پاره میان 4 نفر... همه آن نگاه به آزادی و انتخاب و حقیقت و حتی نگاه نیمهام به زنانگی در بطن فیلم تغییر میکند. حقیقت دیگر آن رویه ابطالناپذیر و ازلی را نمایش نمیدهد؛ حقیقت میشود آنچه قهرمانان داستان به اشتراک میگذارند و هیچ حقیقت از پیش تعیین شدهای وجود ندارد.
تیتراژ ابتدایی فیلم و موسیقی آن به نظر من پیش بینی ابتدا و انتهای فیلم را آسان میکند. دامین رایس و آهنگ" The Blower's Daughter". دیدم که در آلیس و در آن قدمها، آن استریت فوروارد پیش رفتنش؛بیتوجه به چراغ راهنمایی و خیره شدنش به چشمهای غریبهای که میتواند غریبه باقی نماند، میل به آغاز دوباره نهفته است. او میداند چه میخواهد او میخواهد همچون ققنوسی دوباره زنده شود و برایش یافتن غریبهای که چشمهایش راهی باشد برای رسیدن به آن وابستگیِ انتخاب شده، کار سختی نیست. او میداند چه میخواهد. او خود را از نو میسازد. در مکان یادبود قدیمی شهدایی که برای نجات دیگران کشته شدهاند، هویتی آغازین مییابد، از نو متولد میشود، نامی جدید برای خود انتخاب میکند. او انتخابگر است و اختیار برای او ریسیدن طنابی است که او را در اجبارِ بالا رفتن از دیوار، یاری کند. برای او حقیقت آن چیزی است که میخواهد باشد، حقیقت آن شجاعت نهفته در چشمانش است، برای رسیدن به آن چیزی که میطلبد. دن دنیای کمرنگتری دارد؛ میخواهد که بازنده باشد زمانی که در مورد شغلش صحبت میکند، شانه بالا میاندازد و ناموفقیت خود را همچون چیزی بیاهمیت بیان میکند.
آنا زنی سی و چند ساله و عکاسی حرفه ایست. او استاد دست کم گرفتن دیگرانِ اطرافش است. از همان ایندای فیلم میبینیم که بازیگوشانه اما به شکلی جدیتر از دن، آلیس را دستکم میگیرد. او هوش و زنانگی آلیس را در آن اندازه نمیداند و با نگاههایش به دن زمانی که آلیس هم به جمعشان وارد شده بود، کاملا نشان میدهد که برایش آلیس تنها دختریچهایست زیبا که دن را دوست دارد و جالب تر این است که اکنون دن او را لااقل در کلام میپرستد و نه آلیس را. او سادگی اما جدیت لری را هم به سخره میگیرد. با آنکه به سمت همین سادگی کشیده میشود اما هیچ گاه چسبنده به او باقی نمیماند. او دوست داشته شدن را ترجیح میدهد به دوست داشتن. او قادر است هر زمان که بخواهد دوست بدارد؛ پس میان لری و دن دائما میچرخد تا آنکه او را بیشتر دوست دارد، انتخاب کند. آنی که او را قادر میسازد تا دوست داشتن و عشقش را جرعه جرعه سر بکشد.
لری و آلیس از جنس آدم های انتخاباند، آنهایی که سیب حوا را آگاهانه میبلعند و سادگیشان در آن رو به هدف پیش رفتنشان نهفته است. چرا که ابتدای پاره خط و انتهای آن را میدانند. لری میداند که آنا را میخواهد و با تمام قدرت و هوش صادقانهاش می خواهد او را از آنِ خود نگاه دارد و آلیس معتقد به قدرت عشق است و سادگی او نیز سهل ِممتنع است، حل ناشدنیست. او نیز میداند که باید برای چه چیز انتظار بکشد. لری آلیس را میبیند، ورای آن صورت فرشته وارش او را میبیند و میداند که قدرتمندتر از آن چیزیست که آنا یا دن تصور میکنند. هر دوی اینها به راستی آن جاهطلبی عشق و معنای انتظار را میدانند، درد میکشند و ایستادگی میکنند و ارزش برای آن ها در داوری های بیرونی نیست در آن چیزی است که میخواهند. بهترین دیالوگهای فیلم میان این دو اتفاق میافتد. دیالوگهای کشندهای که هر بار شنیدنشان میتواند ویرانم کند. این دو خوب یکدیگر را میشناسند و درک میکنند، شاید به همین خاطر است که برای هم احترام قائلاند اما هیچگاه آنچنان که باید به سمت هم کشیده نمیشوند.
برای من تلخترین صحنهی فیلم، صحنهی جدا شدن دن از آلیس در مقابل نمایشگاه آناست. که آلیس عاشقانه دن را میبوسد و دن پس از حرکت تاکسی آلیس لبهایش را به حالتی لاابالی به هم میمالد. شاید دیگر این بوسهها برایش معنایی ندارد. او فکر میکند که اکنون به مزه بهتری رسیده است. همان مزهای که جاهطلبی کودکانهاش را سیراب میکند. مزه حضور مادر قویتری که شکستن درهایش و دست یافتن به او شاید حتی بالای عشق بایستد. او خود را مالک بی چون و چرای آلیس میداند چا که فکر میکند که با نوشتن کتابی آنچنان دقیق از همه جزییات زنی که خود را عاشقانه تفویض او کرده است، دیگر راز مگویی باقی نمانده است. آلیس برای دن کشف شده و به پایان رسیده است و او اکنون پی اکتشاف جدیدیست..."I'm your stranger...Jump"
داستان حول غریبهها میچرخد.غریبههایی که تا پایان داستان غریبه میمانند، با صندوقچهای مملو از ناگفتهها و حقایق پنهان. پنهانیهایی که حتی به وقت بازگو شدن دیگر کسی باورش نمیکند. سوالهایی که پنهان میمانند برای منِ تماشاگر ." چه چیز آنا را به دن نزدیک میکند؟" پاسخ احتمالیاش شاید این باشد که همسر اول او برای بودن با زنی جوانتر او را رها کرده است و شاید اکنون جوانی آلیس ناخودآگاه او را وسوسه میکند برای انتقامی پنهانی. نمیدانم. برای من در تمام طول فیلم شخصیت ها، آدمهایی بودند که ماندن و رفتنشان داستانهایی دارد بازگو نشده، اسراری که آرام نمیگیرند، میخزند و میجهند و سرنوشت و زندگیت را دستخوش تغییر میکنند. هیچگاه نمیفهمی که آلیس آیا حقیقی است، آیا آنچه ادعا کرده است واقعیت دارد؟ آیا او واقعا در گذشتهاش استریپر بوده یا این اکنون نقشی است که میل به خود ویرانگری او را وادار کرده است که در آن فرو رود. شاید او میخواهد این نقش را که زمانی برای خود بر گزیده بود اکنون به حقیقت بدل کند، میخواهد حقیقی شود. شاید هم این نقش نمایش انتظار او برای یافته شدن باشد. انتظار برای یافته شدن توسط دن، که حتی تلاشی برای یافتنش نمیکند.
اگر قرار باشد بنویسم میشود هزار صفحه سیاه مشق بی سر و ته که هیچ صفحهای آنچه را که می خواهم بیان نمیکند. من تنها تماشاچی این صحنهها نبودم، بازیگر لحظههایش بودم. شاید همین تجربه شخصی مانع میشود آنطور که باید ذهنم را مرتب کنم. حرف دارد. هر صحنه این فیلم حرف دارد. حرفی که همذات پنداری ها و تجربههای مشترک در آن فریاد میزنند. تلخی آن دیر رسیدن دن به آلیس، تلخی قرار گرفتن در موقعیتی که نمی خواهی حقیقت چیزی را بر زبان بیاوری اما می مانی در منگنه پاسخ و آنجاست که تمام میشوی. تلخی آن تمام شدنها در لحظه. تلخی آن میل به پنهان شدن پشت چیزهایی که میخواهی باشی و نیستی. تلخی آن میل به پنهان ماندن، به هدف آنکه فرشته درونت همیشه در ذهن آن دیگری فرشته باقی بماند.
باید اینجا از موسیقی فیلم بگویم، دامیان رایس؛ موتزارت ترکیب عجیب زندگی، اندوه، پایان. اپرای " Cosi fan tutte" که بسیار مناسب صحنه های فیلم بود. آنگونه که در بسیاری از صحنهها، کوبنده بودنش حس نمیشود، چرا که موسیقی عمیقا در تار های فیلم فرو رفته است. موسیقی موتزارت نمایش تمام عیار عشق زمینی است. عشقی که چشمهایش بر خاک است و نه بر آسمان، و از جوانی می گوید. جوانی، درد و عصیان.
پس از تماشای چند باره این فیلم دیگر می توانم ادعا کنم که خطوطش را درک می کنم. نمیتوانم بگویم که دوستش دارم یا تحسینش میکنم. چرا که تجربههای شخصی و خاطراتم چنان در تار و پود صحنههای فیلم تنیده شده که ناتوانم میکند از اینکه بی قضاوت پیشین و بی توجه یه پیشزمینههایم تماشایش کنم و در موردش نظر بدهم. یرای من این فیلم که روایت رابطه چهار نفرهای است که هیچگاه هر چهار نفر در یک قاب جای نمیگیرند، حکایت حقایقی است که همیشه باید آن گوشه پنهانی خود را داشته باشند. حقایقی به ظاهر ساده که تنها زیر شاخه هایی از آن حقیقت اخلاقی ابتدایی هستند. همیشه این سوال در ذهنم نقش می بندد که اصرار ما آدم ها برای یافتن این پاسخ این سوال ها چیست؟ جایی آلیس از دن می پرسد چرا عشق کافی نیست؟ چرا همیشه باید دانسته شوی و جالب اینجاست که آدمها پس از دانسته شدن وضعیت های غریبی مییابند. دن فکر میکند آلیس را میداند و جالب اینجاست که همین جذابیت آلیس را برای او کم میکند اما از سوی دیگر به زحمت بسیار سعی در شنیدن واقعیت هم خوابگیش با لری از زبان خود او دارد. به جای حقیقت شاید بهتر باشد بگویم بازگویی واقعیت. چه چیز این بازگویی واقعیت را ارزشمند میکند؟ چه کسی میتواند ادعا کند که توانایی کشیدن این بار را دارد؟ چه کسی آن قدر ابرانسان است که بتواند تماشاچی و شنونده همه وقایع باشد و تحت تأثیر آنها قرار نگیرد؟ این میل به دانستن برای چیست؟ چرا گاهی نمیتوان نگاهی مصلحتی داشت؟ شاید دانستن و پایان ارزشمندتر از ادامه دادن در میان سوالها باشد. شک میوه آغازینِ است. شک یعنی نابودی دلخوشکنکهایی که میتوانی عمری با آنها بیدغدغه سپری کنی. آیا هنگامی که جوانه تردید در سینه زده شد، میتوان فراموش کرد؟ بهتر کدام است: زیستن در تردید یا دانستن و تمام شدن؟! آیا هیچ حقیقتی هست که تنها یک لباس به تن کند؟ چه کسی است که میتواند ادعا کند که یک واقعه، تنها یک واقعه را به درستی دریافته است و حقیقت و دلایلش بر او به کمال روشن شده است؟!
من همیشه میمانم با این سوالها و هنوز هم با آن اعتقاد راستینام بر زندگی آزاد و بیترس از عواقب، باز شک میکنم به توانایی دیگران در بلع و هضم اتفاقات زندگیم. هنوز میتوانم خودم را پنهان کنم و میدانم هیچگاه آن قدرها قوی و شجاع نخواهم شد که بتوانم بیتوجه به قضاوت تو، او و دیگران زندگی کنم. این میشود که گاهی تخیلم مرا میسازد نه واقعیات بیرونی و من میشوم آنچه میخواهم باشم نه آنچه اکنون هستم. همه این حرفها را زدم که بگویم هر کسی بخشی از حقیقت مستتر در این فیلم را بر میدارد و در موردش مینویسد. آن بخشی که برای خودش پر رنگتر است و این همان چیزی است در مورد این فیلم که بسیار دوست دارم. اینکه آنقدر حرف دارد و دستت را باز میگذارد تا بتوانی آنطور که میخواهی تماشایش کنی، قضاوت کنی و سوالهای خود را داشته باشی. بازیهای خیلی خوب، جریان داستان دقیق که شاید دقت در آن کمی مبالغهآمیز و غیرواقعی به نظر برسد و در نهایت تأثیرگذاری عمیقش باعث میشود که من با همه تلخ بودنش، تماشای این فیلم را یک باید بدانم.
در هوای عاشقی