هـــم‌فیلـم‌بینــی

یا بشينيم دور هم درباره‌ی فلان فيلم گپ بزنيم


هم‌فیلم‌بینی کلن - hamfilmbini@gmail.com - هم‌ده‌فیلم‌انتخاب‌کنی - فید


My Blueberry Nights - Youth Without Youth - ChungKing Express - Eyes Wide Shut - Copie Conforme
Closer



چانگ‌کينگ اکسپرس

هيچ‌کدام از فيلم‌های «وُنگ کار وای» به‌اندازه‌ی اين‌يکی، فيلم «نااميدی»‌ نيست. هيچ‌کدام‌شان اين‌قدر فيلم «رفتن» نيست. ولی در بساطی که فقط سحرش را غروب می‌کنم، غروبش را سحر، اين سفارش ِ مضحکِ تکراریِ «به دَرَک که رفت»، دردی دوا نمی‌کند. پذيرفتن ِ حقيقتِ رفتن، اين دموکراسی ِ مچاله‌شده در حق انتخاب، برای روزگاری که روان‌شناسانه نمی‌شود زندگی‌اش کرد، تفِ سربالاست. برای اين‌چيزهاست که يادم مانده «تارانتينو» شيفته‌ی اين فيلم بود. اين‌ها قصه‌ی عاشقی ِ پليس‌هاست؛ نه منی که تمام قدم‌های بی‌تو را شمرده‌ام.
اصلاً حرف از قوام نيامدن فيلم آقا نيست. حرف از متنِ ترانه‌هايی که دستِ اين تکه‌های ازهم سوا را گرفته، پله‌پله می‌برد بالا نيست. کاری ندارم به آن تأکيدِ موذيانه‌اش به کفش‌های تميز پاشنه‌بلندِ خانم‌ها؛ به آن سه‌خط ديالوگ شيکی که داشت و می‌شد نوشت و حظ برد از کمالاتِ آقا. همان اوايل ِ«پيش‌از غروب»، وقتی حرف از فروش دوراز انتظار قصه‌ی آن يک‌روز بود، طرف درآمد که اين مردم، دوست دارند عاشق باشند. يا يک‌همچه چيزی. چه‌طور سالاد سرآشپزم را سفارش دهم، خيال کنم به دَرَک که رفت؟ فيلم آقا، فيلم بدی نيست. ولی تو حواست باشد؛ من نشسته‌‌ام پای پاييز پُر کلاغ، بلکه بيايی.

پورج

Labels:

At December 30, 2009 at 8:49 AM, Blogger Me

http://crossroadblue.blogspot.com/2009/12/zero-to-z-annual-bloggers-movie.html
http://crossroadblue.blogspot.com/2009/12/zero-to-z-annual-bloggers-movie_30.html
http://crossroadblue.blogspot.com/2009/12/zero-to-z-annual-bloggers-movie_451.html

check these out...please

 
At January 7, 2010 at 1:51 PM, Blogger Rox

میدونم که کامنتم بی ربطه، البته من اینجا رو میخونم همیشه ولی خب یه جورایی خاموش.
یه خواهشی داشتم. یه قالب تک ستونه میخوام مثل همین قالب شما که تو چند وبلاک دیگه هم دیدمش. هر چی گشتم پیداش نکردم. میشه راهنماییم کنید؟

 

Post a Comment

Link
  




اول در داخل پرانتز باید یک تشکر مبسوط از هرمس بکنم بابت انتخاب این فیلم برای هم‌فیلم‌بینی سوم. چانگ‌کینگ اکسپرس هم از دسته فیلمهایی بود که مدتها در صف مانده بود ولی فرصت دیدن‌اش پیدا نشده بود. این قرارهای هم‌فیلم‌بینی باعث شده که با همه گرفتاری و درس و امتحان و کشیک و صفر کردن گودر،‌ هرطور شده یک وقت دو ساعته خالی کنم و فیلم انتخابی را ببینم. و چه لذتی داشت تماشای فیلم. پرانتز بسته.

وقتی فیلم به میانه می‌رسد به این نتیجه می‌رسم که کاروای، سیزده سال بعد از ساخت این فیلم دست به ساختن مای بلوبری نایتز می‌زند که تکرار بسیار ضعیف‌تری است از همین قصه. شاید اگر چانگ‌کینگ را ندیده باشید، بلویری نایتز در نظرتان جلوه‌گر باشد و حکایتهایش جذاب. اما با دیدن این فیلم نتیجه می‌گیرید که بلوبری نایتز صرفا یک روایت ساده‌تر شده و راحت‌الحلقوم‌تر برای تماشاگر آمریکایی است. سهل‌الوصول و شاید پرزرق و برق‌تر،‌ اما نه درخشان‌تر.

در عظمت فیلم همان بس که تارانتینوی کبیر - که پخش کننده فیلم در آمریکا هم بوده - گفته که موقع دیدن فیلم گریه کرده است. فکر می‌کنید با این اظهار نظر چیز بیشتری می‌توان گفت جز توصیه به دیدن‌اش و شریک شدن در لذت‌ فیلم؟!

وونگ کاروای خودش گفته که فیلم را در موقع بیکاری و بر اساس غریزه ساخته. موقعی که فیلم را نگاه می‌کردم، این تصویر در ذهنم شکل گرفت که احتمالا روزی روزگاری کاروای با شنیدن ترانه‌ء کالیفرنیا دریم‌ین، ایده‌ای در ذهنش پا گرفته که حاصلش شده اپیزود دوم فیلم. و چقدر زیبا است این اپیزود فیلم.

داستان همان قضیه همیشگی هجوم خاطره است از یک سو و تلاش برای پشت سر گذاشتن‌اش از سوی دیگر. جدال نابرابر و نفس‌گیر آدمی. پذیرفتن آنکه همه چیز حتی رویاها و خاطرات انسان نیز تاریخ مصرف دارد. تاریخ مصرفش که نگذشته باشد؛ سراسر رنج است و اندوه. سراسر یادآوری تلخ است. زندگی در گذشته است و تلاش برای باز کردن زنجیر سنگین خاطره از پا. گریزی نیست از این رسم رنج‌آور روزگار. باید نبرد کرد با خاطرات. گاهی در نبرد با خاطرات پیروز می‌شویم و بقایای خاطره را در صندوقی خالی کرده در بالاترین جای خالی کمد،‌ دور از دسترس، قرار می‌دهیم و گاهی هم این خاطره است که ما را تا مرز نابودی می‌کشاند. تا خود فروپاشی.

مثل شبهای بلوبری، اینجا هم صحبت رفتن و رفتن است و نرسیدن. بوردینگ کارت با مقصد نامعلوم انتهای فیلم شما را معلق نگه می‌دارد. معلق بین واقعیت و خاطره. که آیا داستان آقای 633 با خانم فی خاتمه می‌یابد و جهد عظیم برای فراموشی آغاز می‌شود و یا اینکه فرصتی دوباره برای زیستن در لحظه و چند صباحی خاطره سازی باقی می‌ماند؟

خانم فی وونگ - در نقش فی - چنان سرخوشانه نقش‌اش را بازی می‌کند و چنان به اشیا جان می‌دهد که آدم غرق در لذت می‌شود. همان صحنه‌های یک‌نفره در آپارتمان آقای 633 کافی است تا بلند شوم و به احترام آقای وونگ کار وای کلاه نداشته‌ام را از سر بلند کنم. و البته آرزو کنم که سینما همیشه زنده باشد به مدد آدمهایی با چنین ذهنهای درخشان.

رضا

Labels:





یونیفرم

برای من بلوبری بهتر بود از چانکینگ شاید چون حوصله نداشتم. تند تند دیدم. یا نسخه‌ی دوم شد کما این‌که نسخه ی اول بود انگار. بازی‌های تیزهوشانه و تصویرهای خوب و تکه‌های به یادماندنی. مختصر و مفید و لفت‌نده اما زیادی گسسته و بی‌ربط و هی تکرار و قرو قاطی. کلن این‌طوری بود و خب یا من از آن هاگاباگاکاکا که هی توی گوشم می‌شنیدم و هیچی ازش نمی‌فهمیدم خوشم نیامد یا شما اعصاب‌تان پولادین است و به زیرنویس عادت دارید. علی ای حال چانکینگ روایت آدم‌های تحول‌ناپذیر است. آدم‌های ماندن. آدم‌هایی که به هیچ‌وجه تغییر نمی‌خواهند. به زور هم که شده خاطره‌هایشان را نگه می‌دارند. حتی اگر مجبور باشند خودشان موزیک را با صدای بلند گوش کنند و به جای این ور بار آن ورش بنشینند تا مکانی را برای حفظ خاطره نگه دارند.
آدم‌هایی که صابون‌های‌شان را عوض نمی‌کنند، حوله‌ها و ماهی‌های‌شان را، تا یک کسی مگر از غیب سر رسد و زندگی‌شان را عوض کند. آدم‌هایی که هی آناناس می‌خورند هی آناناس می‌خورند، هی هر شب همان سالاد را سفارش می‌دهند و به همان راضی‌اند ولی اگر فیش اند چیپس به زور بدهی به‌شان از آن به بعد فیش اند چیپس می‌خورند. این‌جور آدم‌ها می‌ترسند از عوض شدن. گیر می‌دهند به گذشته. باید به زور هل‌شان بدهی تا شاید به قدم بعدی برسند. به قدم بعدی که رسیدند باز ان‌قدر می‌مانند تا کسی دوباره هل‌شان دهد برای قدم بعدی؛ به نزدیک‌ترین گذشته‌ی در دسترس وصلند. ولش نمی‌کنند مگر به گذشته‌ی در دسترس‌تر. می‌پرسی مگر همه‌ی آدم‌ها این‌طوری نیستند؟ نه! این آدم‌های ِ ماندن پشت آدم‌های رفته یا حتی آدم‌های معمولی ِ در حال گذر جا می‌مانند. خیلی جا می‌مانند.
این قسم آدم‌ها، آدم‌های رفته را به برگشتن وادار می‌کنند. چرا؟ خلاف‌کار همیشه به محل جرم برمی‌گردد؟ هوممم.. برمی‌گردد خب. هی دارند برمی‌گردند. نمی‌بینید؟ عشق از نوع شرقی‌ست دیگر. عشق از نوع شرقی پایدار و ایستا و بمان است. جست و خیز و گریز ندارد. اگر فیش اند چیپس را نبیند، نفهمد که همچین چیزی هم هست همان‌جا می‌ماند نمی‌گردد پی‌اش که پیدایش کند ولی وای به حالش اگر فهمید. فرصت انتخاب از او آدم رفتنی می‌سازد که دیر برمی‌گردد از آن هوس به آزادی آلوده.
حالا به نظرتان اصلا برگشتن فی در آن یونیفرم تداعی عشق نبود که در مراجعه‌ست؟ کامل و بی‌نقص. جوری که همه‌ی گذشته‌ها را یک‌جا در خود جمع می‌کند؟

مسعوده

Labels:




از هم-فيلم‌بينی‌ها - 3
Chungking Express

وبلاگ‌نويسی مثل نان سنگک می‌ماند. بايد حس‌ها را همان‌جور داغاداغ، وقتی از تنور درآمده و تروتازه است نوشت، با چايی‌شيرين و پنير و گردو و ريحان تازه. اگر بگذاری برای بعد، بيات می‌شود و از دهن می‌افتد. مگر اين‌که همان موقع، تا گرم است بسته‌بندی‌ش کنی بگذاری‌ش توی فريزر. غير ازين‌دو هر کاری‌ش کنی بی‌فايده است. حکايتِ از چانگ‌کينگ نوشتنِ من هم شد حکايتِ نانِ سنگک بيات. نه تازه‌تازه نوشتم‌اش، چون موقع‌اش نبود، قرارمان بود بگذاريم سر وقت‌اش، نه سرخوشیِ آن‌روزها مجالِ بسته‌بندی و فريز کردن‌اش را گذاشته بود برايم. اين شد که حالا، مخصوصن اين روزها که دل و دماغ هم ندارم و دست و دلم به دوباره ديدن نمی‌رود، ديگر نوشتن‌ام نمی‌آيد. به جايش يک تکه‌هايی از نوشته‌ی ديويد بوردول را می‌گذارم اين‌جا، برای آن‌ها که مجال خواندنِ اصل مقاله را ندارند. آن‌ها هم که کتاب دم دست‌شان است، کلن آن چهار مقاله‌ی مربوط به وونگ ‌کاروای را خوانده‌اند لابد، خوب چيزی‌ست.

ها راستی، حالا از ما که گذشت، اما لطفن يکی‌تان بشيند در ستايش هپروت و سرخوشیِ سبُک تحمل‌پذيرِ «فی» بنويسد، اپيزود دوم. از معاشرت و گفت‌وگوهای آقای 633 هم، با آپارتمان و حوله و صابون و ساير وسايلش.


رمانس در صورت غذايتان: چانگ‌کينگ اکسپرس
ديود بُردوِل -- بابک تبرايی

اگر عشق يک خودگويی و يک رؤياست، فداکاری هم هست: همان‌طور که «فی» مخفيانه آپارتمان 633 را مرتب می‌کند، 233 هم بر حسب وظيفه کفش‌های زنِ موبور را، وقتی که او خوابيده، پاک می‌کند. عشق هم خسران است و هم اميد.

بالاتر از همه چيز، عشق، غذاست. «بهشت اون وقتيه که تو صورت‌غذات رمانس رو پيدا می‌کنی»؛ اين ترانه‌ای‌ست با صدای دينا واشينگتن، که زمانی پخش می‌شود که 633 و مهماندار هواپيما در آپارتمان او هم‌ديگر را در آغوش گرفته‌اند. 233 يک ماه برای برگرداندنِ «مِی» صبر می‌کند و اين مدت را نه بر اساس يک تقويم، بلکه بر مبنای تاريخ انقضای کنسروهای آناناس محاسبه می‌کند - غذای محبوبش، که در شب آخر حالش را به هم می‌زند. در حينی که زن موبور خوابيده، 233 چهار سالادِ سرآشپز می‌خورد. مأمور 633 هم زمانی معرفی می‌شود که دارد سالادِ سرآشپز سفارش می‌دهد تا به خانه و برای دوست‌دخترِ مهماندارش ببرد. شبی که او سفارشش را تغيير می‌دهد لحظه‌ی شروعِ تمام شدنِ رابطه‌اش را مشخص می‌کند. چون به گفته‌ی خودش، حالا دوست‌دخترش فهميده که حق انتخاب دارد... صاحب رستوران هم اين نظر را تأييد می‌کند که هر عشق، مثل هر ظرف غذا، متفاوت است، ولی آدم بايد ذائقه‌اش را وسعت دهد. او توصيه می‌کند که «فيش اند چيپس» را امتحان کن، يا پيتزا، يا هات‌داگ را.

زن موبور، بی‌محاباترين اظهارنظر را در صدای روی تصويرش به هنگام درددل 233 درباره‌ی «مِی» بيان می‌کند: «شناختنِ يه نفر به معنیِ نگه‌داشتنش نيست. آدم‌ها تغيير می‌کنن. يکی ممکنه امروز آناناس دوست داشته باشه و فردا يه چيز ديگه.» اما هر دو پليسِ دل‌شکسته چون موجودی غير قابل جای‌گزينی به زن‌هاشان می‌نگرند... آن‌ها هر دو کمال گرايند. به قول وونگ، هر دوی آن‌ها به دنبال کسی می‌گردند تا بتوانند احساسات‌شان را به او بيان کنند، ظرف غذای يگانه‌ای که بتوانند به شکلی نامحدود از آن تغذيه شوند.

«اگه خاطرات رو هم می‌شد کنسرو کرد، اون‌وقت اون‌ها هم تاريخ انقضا می‌داشتن؟ اگه اين طوريه که اميدوارم تا قرن‌ها دَووم داشته باشن.»

کتاب سينما -- گردآوری مازيار اسلامی

آیدا

Labels:





بعله آقا، همیشه فاصله‌ای هست.

1. سرهرمس البته اصل حرف‌هایش را قبلن درباره‌ی چانکینگ اکسپرس جای دیگری زده است. حالا هم طبعن قرار نیست دوباره همان حرف‌ها را تکرار کند. البته این درست است که حرف را کلن بیش از یک بار باید زد، اما هر قاعده‌ای استثنا هم دارد، ندارد؟

2. یک وقتی باید یکی بردارد روزی سینمای آقای کار وای را بکند کانسپت یک معماری. یک جور معماری که هیچ جایش هیچ وقت به هیچ جایش واقعن نرسد. جوری که تنها به ارایه‌ی چشم‌اندازی از آن‌چه قرار است به آن برسیم، بسنده کند. شما بخوان پنجره‌ای گشوده به بهشت. راهروهایی که دو قدم مانده به اتاق خواب، تمام بشوند و یک فاصله‌ی همیشه پرنشده برای ابد بین‌شان بماند. دیوارهایی که نرسیده به سقف رج‌های‌شان به آخر برسد. یا درهایی که هیچ‌وقت به طور کامل بسته نمی‌شوند. خانه‌ای را تصور کنید که هیچ‌وقت به تمامی در آن نیستید. همیشه جایی هست که یادتان بیاورد هنوز خارجِ خانه‌ قرار دارید، فی‌الواقع.

3. رابطه‌ی لانگ‌دیستنس به قول رفقا، لزومن در جغرافیا اتفاق نمی‌افتد. گاهی هم «زمان» می‌شود بانیِ جداییِ ابدی. مثلن؟ همین ایرما و سید خودمان. بارها پیش آمده که موسیو ورنوش برای‌مان تعریف کرده از ایرما و سید، که چه‌طور در یک مکان واحد بوده‌اند، هستی‌شان حضورِ توامانی داشته در یک سرسرا، یک مهتابی، یک پادری حتا. اما به فاصله‌ی لعنتیِ چند دقیقه. گاهی هم چند سال. بعد مجبور بودند همه‌ی بار همه‌چی را بر دوشِ نحیف کلمه‌ها بگذارند. از عشق‌ها و دل‌تنگی‌ها و عیاشی‌ها بگیر تا گِله‌گی‌ها و غرولندها و دعواها و دادوبی‌دادها. چون فقط کلمه‌ها هستند که بلدند در زمان سفر کنند. بلدند از یک ماه قبل، از یک سال، از ده سال قبل یک‌دفعه سرک بکشند به امروز. یا بروند ده سال دیگر برسند به آدمی، جایی که خواسته‌ای. بعد اما روزی رسید که کلمه‌ها خسته شدند. کشیدند کنار. خودشان را زدند به کوچه‌ی علی‌چپ. از کشیدنِ بار شانه خالی کردند. این جوری بود که ایرما و سید دست به دامنِ علامات سجاوندی شدند. دست به دامن مشتی دونقطه و پرانتز و ویرگول و ستاره و الخ. جوری که مثلن یک دونقطه‌ی خالی می‌شد حدیثِ دل‌تنگیِ شبی که ایرما تنهایی بلند شده بود رفته بود روی پل پارک‌وی، تنِ تاب‌خورده‌ی اتوبان چمران را تماشا کرده بود. یک ویرگول می‌شد حکایتِ روزی که سید از صبح تا غروب چشمش را دوخته بود به انگشت‌هایش. بعد علامت‌ها هم تمام شدند. همه‌چیز خلاصه شد در یک ستاره. با همان ستاره جدل می‌کردند، پاچه می‌گرفتند، بغل می‌کردند، گریه می‌کردند، یک‌شب‌تاصبح در هم می‌لولیدند. حالا دیگر خودشان هم درست یادشان نمی‌آید که ستاره‌های فی‌مابین خبر از کدام لحظه‌شان می‌داد. آرشیوِ مشترک‌شان شده بود یک مشت ستارهِ سربی، بی که هیچ وقت نشسته باشند یک دلِ سیر حرف دل‌شان را زده باشند. هزارهزار جمله‌ی بیان‌نشده برای ابد مانده بود بین‌شان. انگار حسرت ته ندارد، نه؟

4. Faye از آن قماش دختران سرخوش و سبک‌بال و سبک‌احوالی‌ست که هیچ وقت پیر نمی‌شوند، که هیچ‌وقت تمامن مالِ کسی نمی‌شوند. که آن فاصله‌ی شخصیِ کذایی‌شان عملن بیش‌تر از ‌آن طولی‌ست که یک مرد می‌تواند طی کند. دست‌نیافته‌گی در عینِ دردست‌رس‌بودن. در عینِ پیش‌پاافتاده‌گی. سخت‌ترینِ زنان‌اند برای سپری‌کردن زنده‌گی. برای کردنِ زنده‌گی نه اما. Faye از آن دست موجوداتِ فرّاری است که به تمامی از منطق‌ای دست‌ساز پیروی می‌کند. در جهانی یک‌نفره به سر می‌برد کلن. گاس که اصلن از بیرون به نظر دچار نوعی روان‌پریشی، ناهنجاری باشد. یک نمونه‌ی اعلا برای نمایش فقدانِ امکانِ پیوسته‌گیِ آدم‌ها. Faye حداکثر کنتراست را با «نظمِ نمادین» ِ دنیای مردساخته دارد. جوری که آدم خیال می‌کند امثال Faye دشمنانِ درجه‌یکِ هر نظم نمادینی (سلام آقای مازیار اسلامی، پولش را دادیم دیگر :دی) هستند. چون یک‌سره همه‌ی چهارچوب‌ها را در کمالِ معصومیت به عضو شریف‌شان می‌گیرند و کار خودشان را می‌کنند. یاغی از این به‌تر سراغ دارید؟ بی‌خود نیست که کاراکترهای این‌چنینی این همه در سینما محبوبِ خاص و عام هستند. (امیلی را که یادتان هست) قصه‌نوشتن و فیلم‌ساختن از آن‌ها همیشه کار مفرحی‌ست. چون یک پیش‌بینی‌ناپذیریِ مداومی دارند. می‌شود نشست ساعت‌ها به تماشای‌شان. درک‌کردن‌شان اما، نه. این جماعت را باید همین‌طور از دور تماشا کرد و پذیرفت‌ و دوست‌شان داشت.

5. آقای کار وای مناسب‌ترین و هم‌سازترین کاراکتر مرد را اما آفریده برای گذاشتن کنارِ Faye. صبورتر از پلیس 663 سراغ دارید؟ درایت آقای کار وای اما این‌جاست که آقای 663 پلیس است. یعنی نماینده‌ی رسمی همان نظم نمادین. مامور برقراری و حفظ نظام منطقی حاکم. نماینده‌ای که در خانه‌ی شخصی‌اش اما بزرگ‌ترین خیانت را به همان نظام صورت می‌دهد. وقتی هم‌چون کودکی خیال‌باف با هواپیمای اسباب‌بازی بازی می‌کند، عشق‌بازی می‌کند. وقتی به حوله و دستمال و صابون آن جوری التفات دارد. امپراتوری شخصی‌اش را بنا کرده است در آپارتمان سبز و کوچکش. این جوری‌ست که می‌گویم آقای کار وای برداشته مناسب‌ترین آدم را گذاشته جلوی Faye. بعد اما وقتی باز هم رابطه شکل نمی‌گیرد، وقتی فاصله کماکان سر جای خودش باقی‌ست، وقتی حضور مشترک‌شان در آپارتمان آن همه ناهم‌زمانی دارد (و البته یادتان نرفته که در سکانس پایانی هم باز Faye قصد سفر دارد. سفری نامعلوم‌تر حتا از کالیفرنیا)

6. آقای کار وای تقریبن همیشه از نمایش لحظه‌ی وصال پرهیز می‌کند. در مدیومِ سینما این یعنی یک خیانت بزرگ. از آن جا که اصولن یکی از اصلی‌ترین کارکردهای سینما همیشه غلبه بر زوال بوده، چیره‌گی بر لحظات محتوم و دردناکی که اسطوره‌ی عشق به پایان، به پوسیده‌گی می‌رسد. بی‌خود نیست که سینما خود به تنهایی اسطوره‌ی دوباره‌ای خلق کرده برای‌مان به نامِ Happy ending. جایی که با یک کلمه‌ی The End لحظه‌ی طلایی به‌هم‌رسیدنِ عشاق را جاودانه می‌کند. فیکس‌شان می‌کند روی قاب تا تماشاگر با مزه‌ی همین توهمِ شیرین از سالن بیرون بیاید. چه کسی آن‌قدر بی‌ذوق است که بیاید به سه‌سال بعدِ آدم‌ها فکر کند آن لحظه؟ این‌جوری است که سینمای کار وای می‌شود نمایش ناتمامی. نمایشِ ته‌نداشته‌گی، خوشی و حسرتش با خودتان.

7. پلیس 663 اما راهی ندارد برای ورود به بخشی از دنیای Faye، جز آن که وارد بازی‌اش بشود. جز آن که تمام نشانه‌های نظمِ نمادین را، لباس فرم و شغل‌اش را، کنار بگذارد، برگردد به همان رستورانِ چانکینگ‌اکسپرس، کارتِ پروازِ کشیده‌شده روی دستمال‌کاغذی را باور کند، بازی کند، صبور باشد، صبور باشد، صبور باشد، و تن بدهد به قوانینِ دختر، هرچند درک‌نشدنی. و بگذاری که هرجا دلت خواست ببردت.

8. ایرما و سید گاهی تاریخ را گیج می‌کردند. بس که عادت کرده بودند توالی زمانی را در واکنش‌های‌شان دور بزنند. در ذهنِ ورنوش اما کنش‌ها و واکنش‌ها می‌آمدند از جاهای مختلف به هم مربوط می‌شدند. از زمان عبور می‌کردند و به هم وصل می‌شدند. مثلن قرمزیِ نوکِ بینیِ ایرما در سرمای کشنده‌ی سن‌پترزبورگ در ماه سپتامبر وصل می‌شود به قرمزیِ جوهر خودنویس سید، وقتی داشت در آوریل سه سال قبل، قبضِ جریمه‌ی ماشینش را امضا می‌کرد در بخارست. یا بخاری که برمی‌خواست از جورابِ خیسِ سید که پهن شده بود روی شوفاژ کلبه‌ای در شمشک، دی‌ماهِ امسال، می‌رفت یک‌راست متصل می‌شد به بخارِ نیشِ گشوده‌ی ایرما وقتی شال‌گردنِ رنگارنگِ مردکِ نگهبانِ آسانسور را دیده بود در وین، فوریه‌ی سال آینده.

9. می‌دانید، آقای 663 کار خوبی کرد که نامه‌ی آخر دوست‌دخترش را نخواند. نامه‌های آخر را هیچ‌وقت نباید خواند. بس که هر کلمه‌اش مثل پتک روزها و روزها در سرت صدا خواهد داد.

10. ترانه‌ی «کالیفورنیا دریمینگ» را زیاد گوش کنید کلن، زیاد.

سرهرمس مارانا

Labels:




ما خطاب به عمو کفشدوزک‌چی:

http://hamfilmbini.blogspot.com
سایت بالا سایتی گروهی برای نقد و تجزیه و تحلیل فیلم های پیشنهادی ست. نه سیا[کفشدوزک]ی‌ست و نه مباحث پو[کفشدوزک]نو در آن نمود پیدا می‌کند خواستار باز کردن فیلـ[کفشدوزک]تر برای این وبلاگ هستیم
ممنون


عمو کفشدوزک‌چی خطاب به ما:

با سلام
اگر صاحب این دامنه میباشید مکاتبه نمایید
واحد فیلـ[کفشدوزک]نگ مخابرات


ما خطاب به عمو کفشدوزک‌چی:

سلام
بله بنده از صاحبان اين دامنه مي باشم و تقاضا دارم در صورت امكان راهنمايي فرماييد تا موارد منجر به فیلـ[کفشدوزک]تر رامورد بازنگري قرار دهيم



عمو کفشدوزک‌چی خطاب به ما:

با سلام و احترام
لطفا موارد زیر را در وب سایت خود یافته و آنها را اصلاح نمایید:

Content:
Count: 3
Keywords: س[کفشدوزک]س | گا[کفشدوزک]ده | فـ[کفشدوزک]ک

در ضمن شما نبايد به سايتهاي فیلـ[کفشدوزک]تر شده ديگر در سايت خود لينک دهيد.

وب سایت شما رفع انسداد خواهد شد. در صورت تکرار، مجددا توسط روباتــها بررسی شده وبرای همیشه مســــــدود می گردد.
با سپاس

واحد فیلـ[کفشدوزک]نگ مخابرات



ما خطاب به عمو کفشدوزک‌چی:


با تشکر از همکاری و بذل توجه

موارد ذکر شده مورد مداقه قرار گرفت و کی‌وردهای اشاره شده، حذف گردید. در صورت امکان به تعجیل تقاضای رفع انسداد را داریم

با سپاس


* س[کفشدوزک]س: سکـ.س - گا[کفشدوزک]ده: گا.یـ.یـ.ده - فـ[کفشدوزک]ک: فـ.اک - عمو کفشدوزک‌چی: فیـ.لترگر - پو[کفشدوزک]نو :پو.ر.نو- فیلـ[کفشدوزک]نگ: فیلـ.تر.ینگ - فیلـ[کفشدوزک]تر : فیلـ.تر

Labels:




Where should I put the third rose؟

وقتی دقیقه به دقیقه، این فیلم آقای کاپولا با آن سختی اش پیش رفت، مانده بودم که چرا هیچ حس خوبی به من نمی دهد. فقط می دانم که همه اش در عجب بودم که چطور آن شروع محشر و آن عنوان خارق العاده، به چنین لقمه ی ناجویدنی ای تبدیل شد پس؟ پس چه شد آن داستان ماچ کردنی ِ تحسین بر انگیز: "جوانی که به قدر پیر ها بداند و بزرگ باشد، به درد داخل شیشه الکل روی قفسه ی دانشمندان دیوانه می خورد فقط. برای این که عجبا و شگفتا گویان نگاهش کنیم و از جوانی با جوانی خودمان حظ وافر ببریم." خلاصه این که این قصه ی محشری که گفتم عنوان فیلم برای آدم تعریف می کند، یک جور ناجوری وسط سختی و گنده مفهومی (!) فیلم گم شد برای من. یک جوری که یک جایی از فیلم سرم را بلند کردم و دیدم نیم ساعت است که نه تنها لذت نبرده ام از فیلم دیدنم، که در حد سرخ شدن دارم زور می زنم برای فهمیدن این که: "هان؟!"
ماجرای جوانی بدون جوانی لورا-ورونیکا در کنار پیری بدون پیری دامینیک البته، انگار دوباره از همان داستان قشنگ خودمان سر در آورده بود. ولی پس حکایت زبان های عجیب و غریب و جنگ و هیتلر و این ها چی بود که آمده بود تنیده بود دور "جوانی بدون جوانی" و مزه اش را کشیده بود و جان داستان را گرفته بود و سفت و سخت کرده بود این روایت را. چی می شد مگر، اگر آقای کاپولا می آمد و یک داستان عاشقانه را می گرفت و فیلم عاشقانه می ساخت، یا داستان هیتلر و جنگش را می گرفت فیلم سیاسی جنگی می ساخت، یا داستان زبان ها را بر می داشت و اجی مجی، یک حکایت درست و درمان انسان شناسانه ی رابطه کاوانه ی محکمی در می آورد؟ آخر پدرخوانده ی بزرگ ما، خوب مغز آدم باید یا عشقی فکر کند، یا جاسوسی-سیاسی-جنگی، یا زبان شناسانه، یا فلسفی. مغز آدم به بیپ بیپ کردن می افتد برای سویچ کردن بین این همه مفهوم، از این فریم به فریم بعدی.
خلاصه این که اگر احیانن منتظر توصیه ای چیزی هستید، دیدنش ضرر ندارد. لااقل به خاطر موسیقی معرکه اش حتا شده. ولی انتظارات گنده بارش نکنید، کمرش زیاد طاقت ندارد.
و یک چیز دیگر، "جوانی بدون جوانی" را زیاد هم سفت و محکم نبینید، مغزتان را شل کنید و از هر چیزش که دستتان می رسد لذت ببرید، خودتان را وسط پیچیدگی هایش گره نزنید و سر صبر موسیقی اش را گوش کنید. از فیلم بخواهید گل را هر جا که شما دلتان می خواهد بگذارد.

Labels:




از صورت‌های گوناگون فلاکت یکی هم همین وضعیت غریب این آقای دومنیک فیلان بیچاره است. بیچاره یک‌عمر (چه‌قدر این ترکیب موقع مرور این فیلم معنی‌های مختلف و قشنگ و جدیدی پیدا می‌کند) دنبال ریشه‌های زبان‌های شرقی دوید و نرسید این وسط یک عشقی را هم به فـ.اک فنا‌داد. بعد یک‌روز که داشت چترش را باز می‌کرد که از یکی از آخرین باران‌های عمرش تن خشک به‌در‌ببرد، یک چیز عجیبی شبیه موهبتی الهی یا دوپینگی سودمند و پرفایده وسط مسابقه‌ای نفس‌گیر و روبه‌پایان جان‌ تازه‌ یا چه‌بسا جان‌های تازه‌ای نصیبش‌کرد.

فکر کن یک کسی دویده باشد که به یک جایی برسد. نه. فکر کن یک نفر اصلن همه ی زندگی اش را دویده باشد که به یک جای خاصی برسد. بعد مثلن این وسط از یک عشق آتش داری هم گذشته باشد برای اینکه یک وقت حواسش از دویدنش پرت نشود. راحتت کنم. یک آدم هفتاد و چند ساله ای را تصور کن که طفلک هی سرش را انداخته باشد پایین و فقط دویده باشد. بعد خب در جریان هستی که این دنیا را این طوری نساخته اند که هرکس بدود برسد. از قضا یکی از شوخی های تکراری و بی مزه اش همین هی دویدن و دویدن و نرسیدن است. این بابا هم خب طبیعتن نمی رسد. بعد ظرفش به قول علما پر می شود.

آدم‌ها معمولن در این شرایط که باشند یکی از دم‌دستی‌ترین آرزوهایشان گرفتن یک فرصت مختصر است. دانش‌اموز کاهل معمولن ادعا می‌کند که اگر مراقب شمرصفت در آخرین دقیقه های وقت قانونی امتحان دلش نرم تر بود و برگه‌‌ی امتحان را از زیر دستش نمی‌کشید چند نمره‌ای بیشتر می گرفت. مربی رند و هوادار متعصب و گزارش‌گر کم‌خرد فوتبال هم خیلی‌وقت‌ها برد تیمشان را در صورت ادامه‌ پیدا‌کردن چند‌دقیقه‌ای بازی قطعی می‌نامند. ادعاهای غیرقابل اثبات این‌چنینی معمولن بیشتر به کار فریفتن والدین کم‌دانش و بی‌خبر یا صاحبان نا‌آگاه تیم‌ها می‌آید تا اهل ماجرا. شوخی زننده‌‌ای که سرنوشت با آقای دومنیک می‌کند، همین‌که درخواست به‌زبان نیامده‌اش را اجابت می‌کند. پیرمرد هفتاد و چند ساله ی دانشمند و کوشا و خردمند را می کند اسباب خنده ی بنده و شما که این سر دنیا نگاهش کنیم و به ریشش بخندیم.

علیبی

Labels: