هـــم‌فیلـم‌بینــی

یا بشينيم دور هم درباره‌ی فلان فيلم گپ بزنيم


هم‌فیلم‌بینی کلن - hamfilmbini@gmail.com - هم‌ده‌فیلم‌انتخاب‌کنی - فید


My Blueberry Nights - Youth Without Youth - ChungKing Express - Eyes Wide Shut - Copie Conforme
Closer



Baby did a bad bad thing



من خودم می­دانم که، هنوز در مقیاسی نیستم که بتوانم موشکافی و روایت روابط در آیز واید شات را وجب کنم و بیایم اینجا بگویم. و اینکه هرچه هم که من از این جنبه ­ی ماجرا بفهمم، یک چیزی در حدود ناخنک به ساحت قدوسی هیبت فیلم محترم آیز واید شات خواهد بود. پس مودبانه پایم را از این بحث بیرون می ­کشم و می سپارمش به وقتی بزرگ شدم، و می پردازم به آن چیزهاییش که برای خودم قابل لمس ­تر و تجربی ­تر بوده، که با گفتنش احساس خیانت به فیلم نمی ­کنم.

در واقع آلیس را با همه ­ی دوست داشتنی بودن و معرکه ­گی و قدرتمندی ­اش می ­گذارم کنار، چون اصولن زن ­ها خیلی پیچیده ­اند و می ­روم که فقط بیل را بنویسم. زندگی ­اش را، حوادث و دگردیسی ­هایش و ضربه ­هایش را.

  • بیل زندگی ­اش راکد شده (در این حد را که می فهمم!). چنان ­که همه ­مان به تجربه می ­دانیم، هیچ زندگی راکدی برای مدت طولانی به حال خودش باقی نمی ­ماند، چون حتا خود رکود یک جور ماده ­ی منفجره ­ی جاسازی شده وسط زندگی است، یکهو می ­ترکد و زندگی آدم را می ­پاچد به در و دیوار؛ به حدی که رفع سرگیجه ­ی بعدش و جمع کردن تکه پاره­ های زندگی، حالا حالا­ها وقت می برد، مخصوصن اگر یک آلیسی چیزی دم دستتان نباشد. خلاصه این­جوری ­هاست که آقای دکتر بیل هارفورد، یک شب تمام رکود زندگی ­اش را جمع می­کند تا با همسرش برود به یک مهمانی راکدی که هر سال می ­رود و همان کارهایی را بکند که هر سال می ­کند و سر همان ساعت هر ساله برگردد، دختر کوچولیش را ببوسد لابد مثل هر شب و بعدش هم به رکودش ادامه بدهد تا سال بعد. و البته که زهی خیال باطل. چاشنی بمب زندگی ­اش نادانسته به شدت تحریک شده. وقتی فردایش دارد با همسرش حسابی خوش می ­گذراند، ناگهان... بوم، و همه ­ی زندگی اش جلوی چشمش فرو می ­ریزد، همه ­ی اصول زندگی ­اش متلاشی می شود و می ­خورد توی صورتش. و درد دارد خوب، دردش بدجوری توی قیافه ­ی بهت ­زده­ اش فریاد می ­زند، وقتی که آلیس با یک جمله ­ی "فقط اگه شما مردا می دونستید..."، مانیفست زندگانی ­اش را روی آب می ­ریزد. و خوب او نمی دانسته و همه ­ی آجرهای زندگی­ مامانی ­اش را روی همین پی ندانستن چیده، حالا شدت دانستنش درد، درد، درد دارد. بیل روی حساب "زن­ها تکنیکالی این ­جوری فکر نمی کنن." روی امنیت زندگی و شغلش حساب کرده و حالا همه ­ی زن ­های زندگی ­اش کمین کرده­ اند تا بپرند و گردنش را به دندان بگیرند و ندانستنش را به رخش بکشند.

  • بیل اگر حق انتخابی داشته باشد، چه ­کار باید بکند؟ باید بایستد وسط خرابه ­های زندگی ­اش و فریاد­زنان بگوید: "چرا زودتر بهم نگفتین؟" یا این ­که گوشش را بگیرد و لا لا لا لا که یعنی: "اصن نمی ­خوام بدونم."؟ ما چه می کنیم؟ هوووممم... مسئه این ­است.

  • حالا آقای بیل که لابد یک آدم عاقل بالغ تحصیل­کرده­ ی باشعوری است، چه می ­کند با ته مانده ­ی زندگی ­اش؟ طبعن همان کاری همه ­ی آدم ­های عاقل بالغ باشعور دیگر در شرایط مشابه می ­کنند: خراب ­تر کردن اوضاع. او براساس فلسفه ­ی "من هم چرکی می ­شوم مثل بقیه ­ی دنیا"، خرگوش سفید را دنبال می ­کند (هی، آلیس!) و با کله می ­پرد توی تونلی که اشباح سرگردان سرزمینی بس عجایب ­وار، دست به دست می ­فرستندش جلو و مرحله به مرحله، پاسش می ­دهند تا برسد به غول مرحله ­ی آخر (اورجی ملکه ­ی ورق ­ها لابد: آف وید هیز هِد!). one thing led to another تا از این آقای بیل متشخص ِ عصبانی ِ قُد ِ کله ­گنده­ ای که از این سر تونل وارد شده، یک بچه ­ی ترسان ِ گریان ِ بغل ­لازمی از آن سر تونل بیرون بیاید که تنها کاری که ازش برمی ­آید این باشد که برود کز کند توی آغوش آلیس که لابد هنوز بلد است تکه ­های زندگی منفجر شده­ ی بیل را کجا بچسباند. بله، این کاری است که بیل هارفورد­ها با خودشان می ­کنند.

  • حتا من و زندگی بی ­حادثه ­­ام هم تا حالا چند­تایی از این بازه­ های زمانی رویاگونه داشته ­ایم. که بعد­ها آدم هرجور فکر می کند، نمی فهمد آیا خواب بوده یا ناظر یک تکه از زندگی در یک سیاره­ ی عجیب و غریبی که یقین سیب ­هایش وقتی از درخت جدا می ­شوند، برای خودشان می ­روند می ­چسبند به تاق آسمان. یعنی تا یک چنین حدی غیر واقعی و کابو­س ­وارند که روابط حوادثشان هیچ ارتباطی به رابطه علت و معلولی دنیای سالم اتصالی ­نزده ندارد. اما به جان خودم "هیچ رویایی هرگز فقط یک رویا نیست." بعد از یک چنین دوره­ هایی، همیشه یک ته رنگی از آن حادثه توی زندگی آدم می ­ماند و دائم گوشه­ ی قاب می ­پلکد که یاد­آوری کند: "من هستم. من فقط یک رویا نیستم." بعد از چنین سلسله وقایعی، زندگی آدم برای همیشه به "قبل از آن ماجرا" و "بعد از آن ماجرا" تقسیم می ­شود تا همیشه رد زخمش روی وجود آدم بماند.

  • بیل از آن چند روز حوادث کابوس ­گونه اش بیدار شده، فکر می ­کند به پاسبیلیتی این­که به­ جای این ­همه پنجول انداختن و تلاش برای شکنجه کردن خودش با دانستن بیش­تر، می ­شده برود بنشیند یک گوشه­ ای زخم­ هایش را بلیسد و یک فکری به حال درد دانستنش بکند. اما آیا واقعن این راه ِ درست است؟

  • بیل و آلیس، دو تا آدم از خواب بیدار شده­ ای که چشم­ های شات­شان به شدت واید شده (حتا زیاد از حد)، ایستاده­ اند کنار هم، وسط دنیایی که در اطرافشان به طرز جنایت ­کارانه ­ای دارد زندگی عادی ­اش را می ­کند، مانده اند که: "خوب حالا چی؟". و احتمالن دشوار می ­شود راهی بهتر از همان پیشنهاد آخر آلیس، برای شروع زندگی "بعد از آن حادثه ­ی کذایی" پیدا کرد.

در آخر لطفن یکی که خیلی از این چیزها سرش می ­شود، بردارد یک رمزگشایی بکند از رنگ ­های آیز­ واید شات. از آن آبی ­های گرگ و میش وقت و بی ­وقتی که آن ­همه پشت تمام پنجره­ های فیلم نشسته و هی توی صورت آدم می ­کوبد سر در نیاوردن از گرگ یا میش بودن اوضاع را. از آن قرمز و آبی بودن متناوب لباس دختر بچه، یا از سیاه و سفیدی متناوب لباس آلیس.

ماهی بزرگ

Labels:



Comments:
آقای عزیز. هوشمندی شما در پرداختن به بیل شایسته‌ی تقدیره. با بولت اول و سوم، بویژه، خیلی حال کردم. مرسی.ا
 
Post a Comment