یا بشينيم دور هم دربارهی فلان فيلم گپ بزنيم |
همفیلمبینی کلن - hamfilmbini@gmail.com - همدهفیلمانتخابکنی - فید |
My Blueberry Nights - Youth Without Youth - ChungKing Express - Eyes Wide Shut - Copie Conforme Closer |
همفیلمبینی ِ چهارم.
اولین بار که فیلمو دیدم، همون ده سال پیشها، و درجا برگشتم از اول و دوباره دیدم (باور کنین که انگار همون روزها سهباره هم دیدمش) تا بلکه از بهت دربیام؛ یهجاییش بیشتر از همه گیر کردم، و دارم اغراق هم میکنم شاید که حتا بیشتر از سکانس اعتراف آلیس. سکانس عشقبازی ِ بعد از مهمونیشون. دقیقتر، نگاههای آلیس توی آینه به خودش/شون. همون یکی دو دقیقه و Baby did a bad bad Things … همون نگاهی که فرداش گره میخوره به اعترافهای آلیس و اون everything محکمی که ته ِ همهی حرفهاش میگه. اوریثینگی که یکسال تمام دغدغهش بوده/هست؟ و حاضر بوده/هست؟ که به خاطر یک شب به بادشون بده. و اون خنده، بعد از اینکه بیل میگه به تو اطمینان دارم، خندهی حاکی از اگه میدونستی… همین دو سه سال پیش هم به یه بهونهای از این نگاهه نوشتم همینورا، کوتاه، از نکند اجبار به وفادار بودن به خاطر عشق (ازدواج هم؟). چند هفته پیش باز هم یه چیزی دور و بر همین نگاه، درفتشده داشتم که نمیدونستم چه بلایی سرش بیارم. حالا هم بعد از چهارمین بار دیدن فیلم جز همین پراکندهگوییها چیزی بیشتر نمیتونم. خیانت برای من، مثل عشق، تعریفنشده است. تعریفشده نیست. هنوز که هنوزه نتونستم یه شابلون بذارم رو همهی رابطهها بگم اینجاش عشقه این یکی جاش خیانت. تعریفش برام شخصیتر از این حرفهاست و قضاوت نسبت بهش بسته به هر آدم و موقعیت و شرایطش فرق داره. میتونم یه شکل متقارن از تو فیلم دربیارم؟ (حالا بلکم هم از بیسوادیمه که اینجوری توجهمو جلب کرده و هر فیلمنامهی کلاسیکی هم ممکنه همین ساختار متقارن شروع و اوج و پایان رو داشته باشه) یه ساختاری که انگار اون مهمونی مدل فراماسونری مرکز ماجراست و بقیهی سکانسهای مهمتر نسبت به این مرکز تقارن هندسی دارن باهم. اینطوری: یک. شروعفیلم، آرامش، خونواده، مقدمات مهمونی (با یهکم اغماض، نماهای جریان زندگی، آلیس و هلن خونه/بیل مطب) دو. مهمونی کریسمس خونهی ویکتور سه. اعترافات آلیس اتفاقات اون «خونه» سه. خواب آلیس دو. گرههایی که ویکتور برای بیل باز میکنه، باز هم خونهی ویکتور یک. فروشگاه و خرید کریسمس و سعی در برگردوندن آرامش به خونواده نمیدونم چرا. که این سه شب طولانی و عذابهای طولانی رو بیخودی خلاصه و همقرینه کنم؟ که ساده بشه، بشکنه؟ که سرنوشتی بوده که چارهای جز اون نبوده و خلاص؟ از اون مراسم عجیب، اونیفورم، اونیسون، که هم با تعریفهای ویکتور ساده و نمایشی بهنظر میرسه و هم انقدر آیینی و اصولمنده که رعب و وحشتش ولت نمیکنه با اون تکنتهای پیانو، که تو هم رسوا میشی همراه با بیل و بینقابیش، بیحجابیش، نمیتونم بنویسم. اصلن چرا من آدمِ طولانی نوشتن، زیاد حرف زدن، نمیشم؟ خوبه اقلن الان، تو این فیلم، قابل توجیهام. تکلیف آلیس چه معلومتره، با خودش با فانتزیش با زندگیش با عشق بیشکش به بیل(حتا اگر بنا بشه به وسوسه تن بده). حتا در دلبریهای مستانه و رقصش با مرد مجار(حتا اگر بهونهی رفتنش متأهل/متعهد بودنش باشه نه لزومن عشق) و چه یهو بیل رو، بیل غرق-شده در ثبات زندگی رو، که انگار همینجوری هم قابلیت سرگردون شدن داره، میندازه تو سرگردونی. همینه که هربار، هر دوشب، این بیله که شکسته و نابود خودشو میکشونه خونه و میرسه به آلیسی که - ظاهرن - آروم خوابیده، و دست نوازشهای آلیس. گیرم که اصلن این خود آلیسه که نیاز به بغلشدن و آرامشگرفتن و ترمیم داره. اما میتونه هنوز هم آرامبخش باشه. دیدهاین هیچجای فیلم با این تم شاهکار والس شوستاکوویچ که تیتراژ شروع و پایانیه، کسی والس نمیرقصه؟ عوضش تمِ تمام صحنههای زندگی کاری بیل و کات خوردنهاش به روزمرهی آلیس و هلنه. توی مهمونی اول، ملت با when I fall in Love میرقصن. تو اون مراسم نمایشی با Strangers in The Night که بیربط نیستن قطعن به شرایط و صحنهها و آدمها. لابد شنیدین هم یه تیکه از رکوئیم موتسارت رو روی اون نمایی که بیل از دست اون تعقیبکنندههه فرار کرده به کافهای و داره میره که خبر مرگ مَندی رو تو روزنامه بخونه که البته باز هم میرسه به همون تکنتهای خوفناک پیانو. آلیس تشنهی توجهِ بیله؟ میخواد حسادتش رو برانگیزه؟ بیل واقعن کمتوجهتر از قبله؟ پای وسوسه و هوس درمیونه؟ آلیس با محاکمه کردن بیل دنبال بهونه میگرده؟ دنبال شریک جرم؟ رویا و فانتزی رو با واقعیت تلافی میکنن؟ و برعکس؟ منِ عاشقِ حواشی و جزئیات و بازی با بعضی دیالوگها و لهجهها و بادیلنگوئجها. کلافه کنی بسکه دیالوگها رو بگی. خوشمستی/خوشنشئگیگوییهای نیکول کیدمن آهنگ اسم نیک نایتینگل، با اون N هایی که انگار تو هوا ول میشن اون مسوول رسپشن هتل ِ نیک، کلن چه معلومه که طفره میرم. ای کاش همفیلمبینی-نویسیهامون، گاهی که انقد بیرحمانه فیلمهای به این سختی رو انتخاب میکنین، فیلمی که یکی از قطعیترینهای لیست دهتایی منه (حالشو ببرین یه دونهشو لو دادم)، میشد بشه همفیلمبینی-گویی. اونوخ شاید راحتتر از ریز-ریزش حرف زده میشد. از چیزایی که تو کلمههای نوشتنی - دستِکم کلمههای محدود من- نمیگنجه. که توی نوشتن اصن نمیدونم از کجا شروع کنم. چیو بگم چهجوری بگم که اطناب نشه و ایجاز هم خیلی نباشه. انقدر الکن نباشم (کوتا بیا ننویس خب!). اصلن ای کاش بعضی فیلمها رو انتخاب نکنیم که ازش حرف بزنیم و بنویسیم. بذاریم برای خودمون بمونن. فیلم یه عمرمون. آواز در باران Labels: eyes wide shut |
Comments:
Post a Comment
|