هـــم‌فیلـم‌بینــی

یا بشينيم دور هم درباره‌ی فلان فيلم گپ بزنيم


هم‌فیلم‌بینی کلن - hamfilmbini@gmail.com - هم‌ده‌فیلم‌انتخاب‌کنی - فید


My Blueberry Nights - Youth Without Youth - ChungKing Express - Eyes Wide Shut - Copie Conforme
Closer



قطعاتِ پراکنده درباره‌ی چشمانِ بازِ بسته

عیشی‌ست مرا با تو؛ چونان‌که نیندیشی
حالی‌ست مرا با تو؛ چونان‌که نپنداری
منوچهری دامغانی

هرکه این عشرت نخواهد، خوش‌دلی بر وی تباه
وان‌که این عشرت نجوید، زندگی بر وی حرام
حافظِ شیرازی


... من چه‌طور می‌توانم چیزی را که می‌پرستم و محوِ آن هستم قضاوت کنم؟ چیزی را که وهمِ من، رؤیای من، دنیای من، تصوّرِ من از هسته‌ی حیات، تصوّرِ من از بهشت آرامش و سکون و زیباییِ جاودانه است قضاوت کنم؟ من چه‌طور می‌توانم چیزی را که تصوّرِ من از عظمت و موجودیتِ خدا (خدای «من») است، چه‌طور می‌توانم جوهرِ جهان را قضاوت کنم؟ حرفِ من درباره‌ی «سرگیجه»، مرورِ کیفِ افیونی و آن‌دنیاییِ من است؛ چون من «سرگیجه» را ندیده‌ام، خواب دیده‌ام... «سرگیجه» برای من مملو از «چرا»ست، «چرا» درست نیست؛ مملو از بُهت و ابهام است. من خیره می‌مانَم، بی آن‌که از خودم بپرسم چرا، چرا در آن رؤیای رنگ‌پریده، من در راه‌رفتن جز چشم‌ها هیچ‌چیز از خودم حس نمی‌کردم؟

پرویز دوائی ـ سیری در سرگیجه


در زندگی فیلم‌هایی هست که از همان دیدارِ اوّل می‌شود جزئی از وجودِ آدم، می‌شود آن خودِ پنهانی که دور از دسترسِ دیگران است، می‌شود بخشی از (یا همه‌ی؟) زندگی‌اش، لابه‌لای خاطراتِ آدمی به حیاتش ادامه می‌دهد و یک‌روز و یک‌ساعت و یک‌دقیقه‌ای که آدم به صرافتِ گذشته می‌افتد، آن‌وقت می‌بیند «انگار در مکثی خالی میانِ دو دقیقه‌ی پُرهیاهو... میانِ بی‌نهایت گذشته و بی‌نهایت فردا» (به‌تعبیرِ خانم گلی ترقّی، در داستانِ درختِ گلابی) دارد به فیلم‌هایی فکر می‌کند که زندگی‌اش را ساخته‌اند، به فیلم‌هایی که زندگی‌اش را خلاصه کرده‌اند و حتّا پایانش را هم گفته‌اند...

این است که فیلم‌های عُمرِ هر آدمی (اگر راستش را بگوید، اگر از روی دستِ دیگران ننویسد) مُعرّفِ اوست، چند عکس است در موقعیت‌های مختلف (و زمان‌های مختلف) که سلیقه‌اش، علاقه‌اش و خیلی‌چیزهای دیگر را روشن می‌کند. برای من «چشمانِ بازِ بسته» یک همچه فیلمی‌ست. و فقط هم این فیلم نیست که هربار دیدنش، یا فکرکردن به صحنه‌ای، یا یادآوریِ دیالوگ‌هایش، احوالم را تغییر می‌دهد. بین این فیلم‌ها «سرگیجه» [آلفرد هیچکاک] هم هست، «ژول و جیم» [فرانسوا تروفو] هم هست، «مردِ سّوم» [کارول رید] هم هست، «ماجرا» [میکل‌آنجلو آنتونیونی] هم هست، «آماردکورد» [فدریکو فللینی] هم هست، «بل دو ژور» [لوئیس بونوئل] هم هست، «پی‌یرو خُله» [ژان‌لوک گدار] هم هست، «راننده‌ی تاکسی» [مارتین اسکورسیزی] هم هست...

امّا داستانِ «چشمانِ بازِ بسته» برای این بنده حکایتِ همان نوشته‌ی آقای «دوائی»‌ست که چهل‌وچندسال پیش درباره‌ی «سرگیجه» نوشت؛ «من چه‌طور می‌توانم چیزی را که می‌پرستم و محوِ آن هستم قضاوت کنم؟» همین‌جوری‌ست دیگر؛ آدم وقتی چیزی (کسی؟) را دوست می‌دارد، به چشمش نهایتِ کمال می‌آید؛ «هسته‌ی حیات» (به‌تعبیر آقای دوائی) و مگر می‌شود همچه‌چیزی را «قضاوت» کرد؟ «قضاوت» مالِ آن‌هایی‌ست که در فاصله‌ای دورتر نشسته‌اند، چیزی (کسی؟) را نمی‌پرستند، «محو»ش نیستند و صرفاً «علاقه» دارند که از آن حرف بزنند. توی این ده‌سالی که از عُمرِ آخرین شاهکارِ «کوبریک» می‌گذرد، بارها تماشایش کرده‌ام. (شاید به‌نظر غیرمنطقی برسد اگر بنویسم چندبار) و در همه‌ی این بارها/ دیدارها «چشمانِ بازِ بسته» همان طراوت و تازگی را داشته است و هربار، گوشه‌‌ای، اشاره‌ای، حرفی، برقِ چشمی یا سوسوی چراغی حتّا دلیلِ راه بوده است تا فیلم را (به‌نظرم) «بهتر» بفهمم، «درست‌تر» بفهمم؛ اگر واقعاً همچه‌چیزی ممکن باشد...

«استنلی کوبریک» کارگردانِ «ایده‌آلِ» من است؛ «کمالِ مطلوبِ» من، «دل‌خواهِ» من. (این‌را بگیرید به‌نشانه‌ی یک اعتراف!) «کمال‌طلبی»‌اش را دوست دارم، «وسواس»‌اش را هم. و همه‌ی این‌ها، بخشی از سلیقه‌ی آدمی‌ست که «شطرنج»‌بازِ ماهری بود و در نهایتِ ذکاوت، شخصیت‌ [مُهره]های فیلم‌هایش را طوری می‌چید و با تماشاگر [حریف]ش طوری بازی می‌کرد که در پایان برنده‌ی «بازی» باشد و با «مات‌»کردنش، داستان را هم به پایان برساند؛ به‌خصوص که این آخرین داستانش هم بود، و یک داستانِ به‌خصوص هم بود. هرچند می‌شود خیال کرد که «مات»‌شدن (باختن؟)، قاعدتاً، به مذاقِ هر حریفی خوش نمی‌آید...

امّا وقتی فیلمی می‌شود بخشی از وجودِ آدم، می‌شود آن خودِ پنهانی که دور از دسترسِ دیگران است، نوشتن از آن فیلم هم بدل می‌شود به کاری سخت ناممکن، کاری که از عهده‌ی هر آدمی برنمی‌آید. همه هم، قاعدتاً، «ژان‌ژاک روسو» نیستند که در «اعترافات»ش نوشته بود «می‌خواهم مردی را با تمام خصوصیاتِ حقیقی و طبیعیِ خود به هم‌نوعانم نشان دهم. و این مرد، من خواهم بود.» این است که در مواجهه با «چشمانِ بازِ بسته» یا باید بابِ «قضاوت» را گشود و از «نقد» دم زد، یا این‌که به‌سیاقِ آقای «دوائی» در آن نوشته‌ی بلندبالا، به‌جست‌وجوی «خود» در فیلم برآمد و «احساسات» را به کلمه بدل کرد. همین است که نوشته‌ی هر آدمی (اگر راستش را بنویسد) خبر از خودِ او می‌دهد؛ از آدمی که می‌خواهد «اعتراف» کند، امّا می‌ترسد...

این‌جوری‌ست که نوشتن از «چشمانِ بازِ بسته» از آن کارهای شخصی‌ست که آدم وقتش را تعیین نمی‌کند و باید صبر کند تا یک‌روزِ به‌خصوص، یک‌ساعتِ به‌خصوص و یک‌دقیقه‌ی به‌خصوص و همچه که حس کرد وقتِ نوشتن از «چشمانِ بازِ بسته» است، شروع کند به نوشتنِ چیزی که نشانی از خودِ آدم دَرَش باشد، نوشتنِ چیزی که «ارزشِ احساسات» را نشان بدهد...

و لابد توی همان نوشته آدم می‌تواند این چند خط را هم بیاورد که: «چشمانِ بازِ بسته»، شاید، فیلمی در اهمیتِ «اعتراف» باشد؛ در اهمیتِ «گفتن»ی که آدمی را، قاعدتاً، سبُک می‌کند، آرام و آسوده‌اش می‌کند. امّا «اعترافاتِ» شبانه‌ی «آلیس» و «بیل» فقط یک‌جور «گفتن» نیست، چیزی شبیه همان آینه‌ای‌ست که اوّل «آلیس» خود را در آن برانداز می‌کند و بعد که «بیل» می‌بیندش، دل از کف می‌دهد و دست‌به‌کار می‌شود. نکته این است که «بیل» همسرِ جذّاب (و البته باوفایش) را در «آینه» کشف می‌کند؛ «تصویرِ» او را ترجیح می‌دهد و شاید این ترجیح دلیلِ دیگری هم داشته باشد؛ این‌که در آن «تصویر» خودش را هم می‌بیند: دو آدم در یک قاب، در یک صفحه‌ی شطرنج...

و (به‌خیالِ خودش) شروع کند به توضیح‌دادن که: این یک بازیِ «فکری»‌ست؛ اوّلین حرکت را «آلیس» می‌کند (یک افسر نیروی دریایی که «آلیس» در خیالاتش با او خصوصیت به‌هَم زده و ماجراجویی‌ها کرده) و حرکت‌های بعدی، عملاً، کارِ «بیل» هستند، بی‌آن‌که به حریف/ شریک اجازه‌ی حرکتِ بعدی را بدهد، یا این‌که فکر کند به‌عنوانِ مُهره حقِ دست‌زدن به همچه حرکت‌هایی را دارد، یا نه. مسأله این است که «بیل» قواعدِ این بازیِ «فکری» را به‌هَم می‌زند. مُهره‌ها را جوری حرکت می‌دهد که دوست دارد: اجازه می‌دهد مری ببوسدش، به خانه‌ی دومینو می‌رود و صدوپنجاه دلار بهش می‌دهد، به دخترِ صاحبِ فروشگاهِ رین‌بو پناه می‌دهد، به مهمانی‌ای می‌رود که دَرَش به‌روی همه باز نیست و...

و کسی چه می‌داند؛ شاید آن یک‌روزِ به‌خصوص، یک‌ساعتِ به‌خصوص و یک‌دقیقه‌ی به‌خصوص، بالأخره، از راه برسد. فعلاً باید «صبر» کرد...

شمال از شمال غربی

Labels:



Comments: Post a Comment