هـــم‌فیلـم‌بینــی

یا بشينيم دور هم درباره‌ی فلان فيلم گپ بزنيم


هم‌فیلم‌بینی کلن - hamfilmbini@gmail.com - هم‌ده‌فیلم‌انتخاب‌کنی - فید


My Blueberry Nights - Youth Without Youth - ChungKing Express - Eyes Wide Shut - Copie Conforme
Closer



آدم‌هایی هستند که عزیزند اما بلد نیستند تنهایی سرِ پایِ خودشان بایستند. آدم‌هایی هستند که چشم‌نواز و دل‌انگیزند اما وقتی می‌خواهی از آن‌ها حرف بزنی لاجرم باید فک‌وفامیل و خاندان و همسایه‌های‌شان را هم نشان بدهی. باید تاریخ و جغرافیای‌شان را هم تعریف کنی. فیلم‌ها هم همین‌طور. مثلن؟ مثلن همین my blueberry nights. سرهرمس اگر بخواهد از پنجره‌ها و شیشه‌های این فیلم بنویسد چاره‌ای ندارد جز این که ارجاع‌تان بدهد به هزار جا.

موضوع این‌جاست که آقای کارگردان هم اصلن دلش به همین ارجاع‌هایش خوش است. در شب‌های بلوبری اما، ارجاع‌ها تمامن برمی‌گردد به فیلم‌های قبلیِ خودش. شما نمی‌توانید قطار ببینید، کافه‌رستورانی در نیمه‌‌شب، آدم‌های پشتِ شیشه‌ها را ببینید، نمای نزدیکِ پاهای زنی در کفش‌های پاشنه‌دار، سفررفتنِ یکی از دو آدمِ اصلیِ قصه، موزیک‌هایی که وصل هستند به یک آدم، مربوط هستند به یک آدمِ خاص، شب آقا، اصلن خودِ حضورِ این همه شب را ببینید و یادتان هی نیفتد به فیلم‌های قبلی این آقا. بعد این جوری است که گاهی آدم خیال برش می‌دارد که نکند خود آقای کارگردان هم راضی باشد. بیاید رضایت بدهد که نمی‌شود از این فیلم نوشت و از آن فیلم‌ها حرفی نزد. نمی‌شود جابه‌جا ردپاهای قبلیِ آقای کار وای را ندید. با این همه وضوح. بعد اصلن خودِ همین وضوح آقا! یعنی انگار همان‌طور که تصویرِ خانمِ الیزابت شفاف می‌شود از پشتِ شیشه‌ی یخچالِ کافه‌ی آقای جرمی، وقتی شیشه را دارد تمیز می‌کند با دستمال، آقای کارگردان هم دستمال گرفته دستش دارد شیشه‌ی دوربینش را تمیز می‌کند وقتی در آمریکا فیلم می‌سازد. آدم‌هایش را از آن اوت‌آو‌فوکوس‌ بودنِ هنگ‌کنگ‌ای‌شان درمی‌آورد. رابطه‌ها را انگار همه‌فهم می‌کند. می‌خواهم بگویم رازآمیزیِ ذاتی را که حذف می‌کنید از یک آدم، از قصه‌هایش، از آدم‌هایش، یک هم‌چه بلایی سرتان می‌آید.

(آدم دلش می‌سوزد برای این فیلم، وقتی این‌جوری می‌رود زیرِ سایه‌ی سنگین آن همه فیلم‌های قبلیِ آقای کار وای. اما مگر دستِ من و شماست؟)

آدم‌های آقای وونگ کار وای عمری است عادت دارند همیشه بین‌شان فاصله باشد. از فاصله‌های زمانی و مکانی بگیر تا دیواری، پیشخوانی، اتاقی، چیزی. (الان سرهرمس لحاف را گرفته به دندانش زور می‌زند که هی از Chungking express مایه نگذارد این‌جا، وسطِ نوشتن از یک فیلمِ دیگر. نه گمانم که بشود اما آقای اولدفشن‌جان!) موضوع این‌جا است که شیشه‌های فیلمِ شب‌های بلوبریِ من، حصارهای بصری‌ای هستند که این بار بیش‌تر از آن که مابینِ شخصیت‌های فیلم باشند، با این تمهید گرافیکیِ آقای کار وای، بینِ شمای بیننده و بازیگرها قرار می‌گیرند، جا به جا. بارها و بارها جرمی و الیزابت را می‌بینید که در لوکیشنِ کلیدیِ فیلم، در کافه‌رستورانِ جرمی، بیرون داخل خیابان هستند یا با هم داخل کافه. دوربین اما عمومن آن طرف دیگر است. یا از پشتِ شیشه‌ی یخچالِ کافه دارد تماشا‌ی‌شان می‌کند. این اتفاقِ تازه‌ای است در جهانِ بصریِ آقای کارگردان.

بعد سرهرمس اگر بخواهد از چیزی به مثابه یک بن‌مایه‌ی ابدی در فیلم‌های آقای کار وای حرف بزند، قبایش را دوباره به همین میخِ «فاصله» ناچار است آویزان کند. فاصله‌ای که طی نمی‌شود عمومن. فاصله‌هایی که آدم‌ها از هم دارند، لاجرم یا دل‌خواسته. همیشه چیزی هست که اتصالِ دو تا آدم را ناممکن می‌کند. پلیسِ راویِ اپیزودِ اول چانگ‌کینگ اکسپرس، وقتی از کنارِ Faye، شخصیتِ زنِ اپیزودِ دومِ فیلم، عبور می‌کند، از فاصله‌ی یک‌صدمِ سانتی‌متری‌ای می‌گوید که اوجِ صمیمیت‌شان است. جایی که این حداقلِ فاصله‌ی فیزیکی بینابین، منجر به هیچ قصه‌‌ای بین این دو نفر نمی‌شود. در عرضِ شش ساعت، زن عاشق مردی دیگر می‌شود و زندگی جورِ دیگری ادامه پیدا می‌کند. (یکی دستِ سرهرمس را بگیرد از این فیلم بکشاند بیرون ببرد درونِ همان فیلمی که قرار بود امروز صحبتش را بکنیم، لطفن)

«در» گشایشی است در فاصله، وقتی که فاصله یک «دیوار» باشد. کلیدهایی که داخلِ گلدانِ شیشه‌ای جرمی روی هم انباشته شده‌اند، این‌جوری معنا پیدا می‌کنند لابد. فاصله که شد جاده‌ای بینِ دو شهر، کلیدها هم دیگر به کار نمی‌آیند. همین «کلید» وقتی در چانگ‌کینگ اکسپرس می‌نشیند کنارِ نامه‌ی خداحافظیِ دخترکِ مهماندار، معشوقِ قبلیِ پلیسِ شماره‌ی 663، می‌شود راهی برای ورودِ Faye به زنده‌گیِ همین مرد. فاصله اما طی نمی‌شود. کلید راه‌گشا نیست. این‌جا فاصله از جنس مکان نیست. فاصله زمان است وقتی هم‌زمانی برقرار نمی‌شود بینِ حضورِ دختر و مرد، در خانه‌ی مرد. (می‌دانم که دارید فحش می‌دهید سرهرمس را، آن‌هایی که چانگ کینگ فیلان را ندیده‌اید. اما باور کنید وقتی این جوری یک آدمی برمی‌دارد اصلن دوباره‌سازی می‌کند فیلمِ سیزده‌چهارده‌سال پیشش را، بعد همان حرف‌ها و ایده‌های درخشان را به شیوه‌ی شفاف و کم‌رمزوراز و با دستِ رو، دوباره اجرا می‌کند، آدم مجبور است، می‌فهمید دیگر، مجبور است هی گریز بزند به فیلمِ اصلی)
...

این نوشته یک پایانِ دیگری داشت با یک مقداری حرف‌های مگو، اینترنتِ سرهرمس سوخته بود دیروز. گاس که حکمتی داشته که این جوری بی‌ته بماند و آن جوری ته‌دار منتشر نشود دیروز.

سرهرمس مارانا

Labels:



Comments: Post a Comment