یا بشينيم دور هم دربارهی فلان فيلم گپ بزنيم |
همفیلمبینی کلن - hamfilmbini@gmail.com - همدهفیلمانتخابکنی - فید |
My Blueberry Nights - Youth Without Youth - ChungKing Express - Eyes Wide Shut - Copie Conforme Closer |
این کیمیای هستی ...
«جوانی بدونِ جوانی» محبوبِ مُنتقدانِ اِمریکایی نشد، محبوبِ مُنتقدانِ ایرانی هم نشد. بین دوستوآشناها، تا مدّتها، کسی فیلم را ندیده بود و آنها که دیده بودند، یا وسطِ کار قیدش را زده بودند و رفته بودند سراغِ کُمدیهای مثلاً جاد آپاتو و بهقولِ خودشان تا تجدیدِ قوا کنند و اعصابشان به آرامش برسد. به کسی اصرار نکردم که فیلم را ببیند، ولی هرکی پرسید چی دیدهای این چندوقت، گفتم «جوانی بدونِ جوانی». و راستش، وقتی هم میخواستم آن یادداشتِ «زندگی دوگانهی دومینیک» را توی «شهروندِ امروز» بنویسم، شک داشت که اصلاً کسی میخوانَدَش یا نه. این فیلمی نبود که در موردش تردید داشته باشم. دوستش داشتم (و دارم) و مطئمن بودم (و هستم) که فیلم خوبیست، بیخیالِ اینکه مُنتقدانِ دوزارینویس اِمریکایی دست توی کیسهی جادوییشان نکردهاند و ستارههای بیشمارشان را نثارش نکردهاند و احیاناً انگشتِ شستشان را بالا نگرفتهاند بهنشانهی خوببودنش! خُب، دلیل هم داشت این محبوبنشدنِ فیلم توی اِمریکا. اوّلیش اینکه همه چشمبهراهِ «کاپولا»ی «پدرخوانده» بودند، ولی «جوانی بدونِ جوانی» فیلمِ «کاپولا»ی «مُکالمه» است؛ از آن جنس است، آن نوع نگاه به سینما. دوّمیش اینکه مُنتقدانِ اِمریکایی زیادی سهلپسند شدهاند (منتقد که میگویم، درواقع، منظورم ریویونویسهاییست که هفتهای هفتهشتتا فیلم میبینند برای ستارهدادن) و فیلمی اگر کمی «سخت» بود، اگر نیاز داشت به فکرکردن، قیدش را میزنند و بعد هم توصیه میکنند به دیگران که نبینید و بروید (مثلاً) فلان فیلم را ببینید که دستکم خندهدار است! من این سهلپسندی و سادهبینی را دوست ندارم. مدّتهاست که دوست ندارم و هر منتقدی هم که زیادی سهلپسند شود و به هر فیلم معمولی بیربطی به صرفِ خوشآمدنش بگوید شاهکار، بدبین میشوم. (دور و برِ خودمان، روزنامه مجلّههای خودمان هم پُر شده از مُنتقدانِ کاسبکار و نانبهنرخروزخور و تومنینگاری که حتّا ندیده دربارهی فیلمها مینویسند و به خیالشان مرکزِ دنیا شدهاند و به خودشان میگویند مردمیترین منتقدِ دنیا و همهی آرزویشان این است که بشوند راجر ایبرت. خدا عاقبتشان را بهخیر کند!) تا حالا سهبار دربارهی این فیلم نوشتهام؛ اوّلیش توی «شهروندِ امروز» چاپ شد، دوّمیش (یکسال بعد؟) توی «کافهسینما»ی پنجشنبههای «اعتمادِ ملّی» و سوّمیش (که کمی کاملتر است از اوّلی) قرار است توی شمارهی آیندهی «دنیای تصویر» و توی این یادداشتهای «هُنر سیر و سفر در سینما» چاپ شود. پس دیگر چی میمانَد برای گفتن؟ یک حرف را که نمیشود هزاربار گفت و تازه همینجور که دارم نَمنَمَک روی ترجمهی رمانِ «میرچا الیاده» کار میکنم، به فکر یادداشتی هستم که برود انتهای کتاب و خواننده اگر خواست میخوانَدّش و اگر نخواست کتاب را میبندد و به رمان فکر میکند. امّا این «همفیلمبینی»ها وسوسهکننده است، خواندنِ نوشتهی دیگران دربارهی فیلمی که دوستش میداری، وسوسهکننده است؛ بخصوص که ممکن است بعضیها، بههردلیلی، دوستش نداشته باشند. آن نوشتهی اوّل را که نمیشد اینجا منتشر کرد؛ بسکه مُفصّل و طولانیست. ولی یادداشتِ دوّمی بهدردِ این «همفیلمبینی»ها میخورَد بهنظرم. دوباره میخوانمش و جای بعضی کلمهها را عوض میکنم، جملهها را کمی تا قسمتی تغییر میدهم و از فرمانِ «سِر هرمس» هم تبعیّت کردهام با این کار. خُب، ببخشید این پَُرچانگی را. شرمنده واقعاً که سرتان درد آمد. *** «فرانسیس فورد کاپولا» در مقدمّهای روی چاپِ تازهای از داستانِ «میرچا اِلیاده» (انتشاراتِ دانشگاهِ شیکاگو، 2007) نوشته که «جوانی بدونِ جوانی»، این رمانِ نهچندان طولانی، داستانِ عاشقانهایست که در هالهای از رمز و راز پیچیده شده و جهتِ اطّلاعِ آنها که میگویند داستانِ «اِلیاده» پیچیده و ایبسا گیجکننده است، توضیح داده که توجّه به سه درونمایهی اساسیِ داستانِ این فیلسوف/ اسطورهشناس/ دینپژوهِ رومانیایی و برقراری نسبتی بین آنها و کشفِ نقطهی تعادلشان، برای فهمیدن، یا سردرآوردن و ایبسا گیجنشدن، کفایت میکند؛ اوّل: زمان، دوّم: هوشیاری و آگاهی و سوّم: رؤیا. علاوه بر این، «کاپولا» در همان مقدّمه (که پُشتِ جلدش مُزیّن است به عکسهایی از فیلم) نوشته که این داستان برایش در حُکمِ یکجور بازگشت به بلندپروازیها و جاهطلبیهاییست که همیشه در کارش بهعنوانِ یک «مُحصّلِ سینما» داشته است؛ آدمی که دوست دارد «تجربه» کند و «ناممکنها» را تا جاییکه میشود «ممکن» کند. پس به سینما درآوردنِ داستانی که انسان را بهمثابهی «رمز» میبیند (چیزی در مایههای آن کتابی که «اِلیاده» همیشه میگفت آرزوی نوشتنش را دارد) و باورش این است که بارورشدنِ روح و ذهن تنها بهمددِ «تخیّل» (ذهن) ممکن است و از این راه است که ساحَتی نو از «وجود» (هستی؟) را کشف میکند، اگر نامُمکن (محال) نباشد، دستکم در زُمرهی کارهای دشوار و بهظاهر دستنیافتنیست. با اینهمه، «کاپولا» در «جوانی بدونِ جوانی»اش (که بهنظرم گوهرِ کمیابیست در سینمای این سالها) آن «کیمیای هستی» را که «میرچا اِلیاده» در رُمانش چند روزی نصیبِ «دومینیک ماتئی» کرد، بهشایستگی پیشِ چشمِ تماشاگرانش گذاشته است. «اِکسیرِ جاودانگی»، اگر قدیمترین (یا مُهمترین) آرزوی بشر نباشد، دستکم یکی از بسیار آرزوها و خواستههای اوست؛ کشفِ راهی (یا وسیلهای) برای «زندهماندن» و تن به مرگ نسپردن و جاودانهشدن. و «دومینیکِ» پیر، پیش از آنکه در میانهی یکروزِ بارانیِ بُخارست فرصتی برای گشودنِ چترش پیدا کند و خود را از باران رها کند، اسیرِ صاعقهای میشود که از آسمان بر سرش فرود میآید. پیرمرد، قاعدتاً، در آستانهی مرگ است؛ چُنان جزغاله شده که چیزی از او نمانده، امّا نفس میکشد و طبیبانِ حاذق به پرستاریاش میکوشند (تنهاییِ دمِ مرگش را پُر میکنند) تا اینکه، در کمالِ حیرتشان، و خلافِ آنچه از «علم» آموختهاند، پیرمردِ هفتادساله بهبود مییابد و دندانهای ریختهاش ازنو درمیآیند. زندگی ازنو. «دومینیک ماتئیِ» پیر در بسترِ بیماریست که «لورا»ی محبوبش و حرفِ سالهای دورِ او را بهیاد میآورد؛ «خیال میکنم که تو مالِ من نیستی، اینجا هم با من ننشستهای، مالِ زمانِ دیگری هستی و در محدودهی فکر من جایی نداری.» و اکنون که بهواسطهی آن صاعقه «دومینیک»، سیسالی، دستکم، جوانتر میشود و «باززادن» (تولّدِ دوباره)اش پیشِ چشمانِ حیرانِ طبیبان (و ما تماشاگران) رُخ میدهد، سر درآوردن از حرفِ محبوبِ سالهای دور، لابُد، کارِ دشواری نیست. (اِلیاده در کتابهایش بارها از «تولّدِ دوباره» نوشته است.) «دومینیک» جوان میشود؛ هرچند میل به «جوانی» ندارد و حرکات و سَکناتش بیشتر به «پیران» و «میانسالانِ» گوشهگیر شبیه است و از اینجاست که نامِ داستان (فیلم) معنا پیدا میکند. و بهواسطهی توجّه به همین «سنّوسال» (زمان) است که «دومینیک» هوسِ جوانی به سرش نمیزند و از یاد نمیبرد که پیرمردیست در ایستگاهِ آخرِ زندگی. مرگ در چند قدمیست. این است که قیدِ همهچی را میزند و به نقطهی شروع برمیگردد؛ هرچند میداند که نقطهی شروع، اینبار، نقطهی پایان است. (دو اشارهی دیگر به زمان؟) طبیبی که بهمعالجهی «ورونیکا بیلرِ» محبوبش آمده است، میگوید دلیلی برای نگرانی نیست؛ هر زنی که از چهلسالگی میگذرد، مُستعدِ همچه بیماریای هست، امّا نکته این است که «ورونیکا»ی محبوب بیستوپنجسال بیشتر ندارد و ظاهراً همنشینی با «دومینیکِ» پیر است که دارد او را روزبهروز پیرتر میکند. پیش از آنکه «دومینیک ماتئی» در عُنفوانِ «جوانیِ» ناخواستهاش، همچون پیرمردی خسته چشم از جهان فرو بندد و اینبار به نقطهی پایانی که همهی عمر منتظرش بوده برسد، به «بُخارست» برمیگردد و درِ همان کافهای را میگشاید که وعدهگاهِ دوستانِ قدیمیست. جوانشدنِ «دومینیک» بهچشمِ آنها باورنکردنیست او چارهای ندارد جُز گفتنِ داستان «پادشاه و پروانه»؛ پادشاهی که خواب میدید پروانه است و البته پروانهای که خواب میدید پادشاه است. نکتهی اساسی «جوانی بدونِ جوانی»، شاید، همین باشد؛ اینکه چیزی بهنام «واقعیت» وجود ندارد و همیشه یک «خیال»، یک «گمان»، یک «وَهم»، بر «واقعیت» میچربد و چی قشنگتر و رؤیاییتر از این؟ و البته، وقتی کارِ «دومینیکِ» پیرِ پیر، روی برفهای تازهباریده، بهپایان میرسد و دندانهایش برای دوّمینبار میریزند، نمیشود مطئمن بود که اینبار هم تولّدِ دوبارهای در کار است یا نه؛ در ابتدای فیلم او از برفها و سرمای جانکاه جان بهدر میبُرد و البته با خودش فکر میکرد که مرگش نزدیک است. اشتباه هم نمیکرد؛ اگر زمان را بهشکلِ حقیقیاش در نظر نگیریم و خاطرهی «لورا»ی محبوبِ «دومینیک» را بهیاد بیاوریم که میگفت «منطقی وجود دارد که از حقیقی و غیرحقیقی میگوید؛ از حقیقی و غیرحقیقی در یکزمان.» آنوقت باورِ اینکه او در ابتدای این داستان نزدیکبودنِ مرگش را، ایستاده در آستانهی مرگ را، پیشبینی کرده، چندان دشوار بهنظر نمیرسد. مُردن یا نمُردن؟ مسأله این نیست؛ وسوسه این است... محسن آزرم Labels: Youth without Youth |
Comments:
Post a Comment
|