یک دیر-پست در راستای این پست آقای اولدفشن و این پیشنهاد سر هرمس:
برای من قصهی فیلم بیشتر از اونکه قصهی الیزابث باشه، یا سو لین/آرنی یا لزلی/پدرش، که هرکدوم حرف و حدیثهای خودشونو دارن، قصهی جِرمیه. از همه هم بیادعاتر و بیهیاهوتر و شکیباتره. تو کل فیلم هم راوی الیزابثه (گیرم که خطاب به جرمی) و فقط یه جاست که جرمی از رفتنِ الیزابث میگه. آدمهای فیلم مثل خودش همه تنهان و در اولین فرصتی که بتونن ول میکنن و میذارن میرن، ولی جرمی مدتهاست که با همون کافهش مونده، دوست هم داره لابد خودش. آدمها بیرحمانه میان تو کافهش - زندگیش- و کلیدهاشون رو پیشش جا میذارن، و میرن بدون اینکه بفهمن که ردشون رو هم جا گذاشتن. جرمی حواسش هست. قصهی همهی آدمهاش رو با کلیدهاشون میدونه. مشتریهاش رو با اسم که نه با غذایی که همیشه سفارش میدن میشناسه. قصهی آدمهایی که مستقیمن تو زندگیش نیستن هم با نامههای کارتپستالی الیزابث وصل میشه بهش. حتا دوربین کافهش عمرن اگه برای دزد گرفتن باشه، خودش که میگه یهجور دفتر خاطراته براش، میگه هم که انقدرا هم دیگه دیوونه نیستم که همهی فیلمهاش رو نگه دارم و فقط بعضی مهمهاشو نگه میدارم، ولی بیخود میگه! همیشه یه سیگار اضافی خودپیچیده دم دستترین جا، پشت گوشش، داره انگار خوب فهمیده که همیشه سر و کلهی یه آدمی مثل الیزابث پیدا میشه یا مثل کاتیا دوباره پیدا میشه، که سیگاره رو بخواد و به بهونهش دمی رو سپری و درددل کنه.
مدتهاست انگار، از همون بچگی، که داره فکر میکنه سرنوشت خودش هم مثل بلوبری پایهاش میمونه، هیچ مشکلی ندارن حتا خوشمزه هم هستن طفلیا ولی هیچکس نمیخوادشون. صحنههای فیلم، که بیشتر از همه قصهی جرمیئه، پره از نگاههای جرمی. نگاههای مستقیم و بیپرده و جورواجورش. فقط ما میدونیم و میفهمیم نگاه و نیمچه اخم/نیمچه بغضِ جرمی و نیمخورده موندن غذاش رو، شبی که بعد از کلی انتظار، الیزابث میاد و به جای اینکه بمونه مثل هرشب بلوبری پای بخوره، کلیدهاش رو میبره. ما میمونیم و نگاه و پک به سیگارش بعد از دوباره اومدن و رفتن کاتیا. لبخندی که دوباره انگار داره یادآوری میکنه به خودش که همینه دیگه سرنوشتم. منی که هستم و آدمهایی که میان و میرن.
(حالا که دارم فکر میکنم فیلم کلن کلوزآپ آدمهاست، خلاصهشون کرده تو صورت و نگاههاشون. فوقش دوربین ناقلایی که خودش میره میشینه اونور شیشه، پشت پیشخون و دیوار، جای دوربین کافه، گلهای آرنی و سرک میکشه، دید میزنه آدمها رو از یههوا دورتر.)
جرمی - بر خلافِ آرنی- گیر نمیده. دلتنگیها و انتظارکشیدنهاش رو تو چشم طرف نمیکنه ولی معلومه که اون کارد و چنگال و لیوان روی میز چقدر منتظر موندهن، و یه دسته گل سفید خوشگل از کی و برای چی نشستهن توی تُنگ بلوری جای همهی اون کلیدها، و آدمها. گیر نمیده اما یکی هم که این وسط خودش پیداشده که داره ماجرا رو ادامه میده، الیزابث، نمیتونه پیداش کنه. خود الیزابث نمیخواد انگاری. دوست داره با طعم همون شبهای بلوبریخورون تو کافه فقط براش حرف بزنه پشت این کارتپستالها و نشونی نذاره که جوابی بگیره که نکنه بیخود بند شه براش و برش گردونه. لابد همینه که هرجا یهجوره و هرجا یه اسم، یه بخش از اسمش رو، داره. جرمی هم که سرجاشه، همیشه آماده، همیشه منتظر، روز/فاصلهشمارهای فیلم هم روزشمار جرمیه، از لحظهای که لیزی رفت، از شبی که به اعتراف خودش انقدر شب قشنگی بوده که فیلمش، فیلم دوربین کافهش، مخدوش شده بسکه دیدتش (از الکی میگه ها بقرران، میدونه که لیزی بوسیدنِ خوشمزهی اون آخرین شب رو فهمیده، نمیخواد نشونش بده ولی). همینه که لیزی رو برمیگردونه سراغ پایهایی که از وقتی رفته بوده، دیگه فقط درست میشدهن برای اینکه نکنه یه شب ناغافل از راه برسه.
شبهای بلوبری ِ من لطیفه، ساده است، قصهی آدمهاش تکراری و دغدغهی همیشگی هست اما خوشمزه تعریف شده. یه دسره، بلوبری(یعنی همون زغالاخته؟) پای، با طعم جرمی/جودلاو!