هـــم‌فیلـم‌بینــی

یا بشينيم دور هم درباره‌ی فلان فيلم گپ بزنيم


هم‌فیلم‌بینی کلن - hamfilmbini@gmail.com - هم‌ده‌فیلم‌انتخاب‌کنی - فید


My Blueberry Nights - Youth Without Youth - ChungKing Express - Eyes Wide Shut - Copie Conforme
Closer



First Opportunity


What do we do with Time
That's the opportunity that is given to us
Youth Without Youth

دومینیک ماتیه، مردی هفتاد ساله که زندگی‌ خود را صرف تحقیق و پژوهش در حیطه‌ی «زبان» کرده‌است تصمیم به خودکشی می‌گیرد، و مطابق این تصمیم بمبی را همراه خود به بخارست می‌برد تا در آن‌جا عملیاتی تروریستی را انجام دهد. در راه صاعقه‌ای به او برخورد و دومینیک را به دنیای دیگری وارد می‌کند؛ داستان از این‌جا شروع می‌شود.
دنیای دیگری که دومینیک ماتیه به آن وارد می‌شود، همان‌طور که در طول فیلم از زبان لورا و بعد از آن از زبان پروفسور در رابطه با زندگی روپینی می‌شنویم نوعی از زندگی بر اساس احتمالات چهارم چاندراکیرتی‌ست. چاندراکیرتی، رهبر فلسفه‌ی مادامیکا در احتمال چهارم خود این‌گونه می‌گوید: سامسارا و نیروانا هر دو از یک منبع مشتق می‌شوند: بسط و توسعه‌ی مغز ناشناخته‌ی طبیعت. وقتی این طبیعت شناخته شد، نیروانا محقق می‌شود؛ وقتی شکست در این شناخت اتفاق افتاد به سامسارا می‌رسیم. که به طور خاص در فیلم از زبان لورا یا در آخر از زبان خود دومینیک در آینه می‌شنویم. (Failure or Success)
سامسارا به معنای جهان ناپایدار، در پیوست بین شدن و نشدن است. بنابراین برای رسیدن به حقیقت که همان آرامش است و نه پایداری و ویرانی و مرگ و تغییر دائمی می‌بایست از سامسارا نجات پیدا کرد. نجات در مذهب هندو معنای محکمی در رهایی یافتن از گردونه‌ی تناسخ دارد. رهایی از سامسارا تنها از راه ریاضت و تقوی ممکن است تا بتوان در یک دوره زندگی به کمال خویشتن رسید و تجربه‌ی دوباره برگشتن به زندگی را از خویش گسست. اما بعد از آن، به ماورای کارما، این جبر همیشه‌ی متداوم در زندگی و مرگ می‌رسیم که راه رهایی از آن همان نیروانا، جهان نجات دهنده، است.
نیروانا را می‌توان آتش خاموش خواند. انتخاب نام دومینیک برای قهرمان داستان بی‌ربط به نیروانای موجود در قصه هم نیست. دومینیک مقدس عاری از نام پدر و مادر است و درباره‌ی تولد او مادرش این‌گونه می‌گوید: «قبل از تولد او خواب دیدم سگی با شعله‌ای بر دهان از رحمم خارج می‌شود. انگار که بخواهد زمین را در آتش بسوزاند [Seemed to set the earth on fire]»
نیروانا به طور عام همان آرامش است. یعنی هنگامی که سامسارا وجود ندارد و شخصیت‌های دروغین ساخته‌شده‌ی سامسارا که همان نقش‌های بازی‌شده‌ی خودمان در زندگی به عنوان همسر، فرزند، مادر، پدر هستند وجود ندارد، ارتباط با دنیای بیرونی از بین می‌رود، تعلقات و تمایلات و وابستگی‌ها رخت برمی‌بندند و آرامش مطلق در پی این فنای نفس بر انسان حاکم می‌شود. نیروانا که همان حالت طبیعی و صفت ذاتی حقیقت مطلق است فرد را از این گردونه‌ی تناسخ خارج می‌کند تا بعد از سامسارهای پر رنج و اضطراب او را به نیروانا برساند؛ در سکانس مواجهه‌ی روپینی با رهبر مادامیکا این جمله به درستی طریقه‌ی سلوک به نیروانا را نشان میدهد :«بدون شکل، بدون احساس، بدون فکر، بدون اختیار، بدون هشیاری، بدون گذشته، در گذشته، پشت هر گذشته، نور باش»
دومینیک در راه خودکشی دچار صاعقه‌ای می‌شود که او را به دنیایی داخل می‌کند که پر از تناسخ است. تناسخ دومینیک حلول در جسمی دیگر نیست، او جسم خود را دوباره جوان می‌یابد تا در خودش دوباره زندگی کند. در این‌جا او وارد زندگی‌ای از نوع سامسارا است که وجودش را مجبور به زندگی‌های مکرر می‌کند تا بتواند با قطع تعلقات از آن نجات یابد. همان‌طور که روپینی بعد از صاعقه در جسم فرونیکا نفوذ می‌کند و دومینیک را متوجه می‌سازد که در دنیای حقیقی زندگی نمی‌کند. در سکانس‌های پایانی داستان، خود دومینیک به جمله‌ی زیبای شوانگ تسه فیلسوف چین باستان اشاره می‌کند که «من یک‌بار خواب دیدم پروانه‌ام و حالا دیگر نمی‌دانم آیا چوانگ‌تسه‌ام که خواب دیدم پروانه است یا پروانه‌ام که خواب دیده‌است چوانگ‌تسه است.» حرکت دومینیک به آینده وقتی زمان هنوز در جای خویش ایستاده تا او برگردد و این‌بار درست بمیرد مبین این مطلب است که زندگی‌ای که ما می‌بینیم زندگی سامساری دومینیک است که از چشم کس دیگری قابل دیدن نیست جز خود او.
قطع تعلقات برای دومینیک رهایی از عشق است. گذاشتن و رفتن. همان‌جا که فرونیکا را که می‌تواند همان لورا باشد این‌بار به میل خویش کنار می‌گذارد و سعادت او را به عشق خویش ارجح می‌دهد. گل سوم همان شکستن خویشتن خویش است. همان همیشه ناظر و فرمانروا که منطقش می‌چربد. شکستن او دومینیک را از سامسارا رهایی می‌بخشد، همان‌طور که در کافه پیش دوستان قدیم‌ش می‌گوید «هر کسی دچار این مشکل می‌شود» و مشکل همان مرگ با تعلقات است که او از آن به سوی رهایی می‌رود تا در آرامش مطلق گام بردارد بدون این‌که چیزی را در گذشته جا گذاشته باشد.
با تمام این تفاسیر بودایی فیلم خالی از احساس و ضرافت نیست. جایی که دومینیک به یاد لورا دست‌هایش را باز می‌کند و گرمای آن روز صبح را به یاد می‌آورد تا کاپولا با رندی هنرمندانه نغمه‌ی پرنده‌ای را روایت آن روز کند. یا درخت بید اولیاندور که تفسیر عاشقانه‌ی بی‌تفسیر عکس است. یا حتی وقتی دومینیک در دیدار اول با فرونیکا اسم واقعی خودش را بعد از سال‌ها جعل هویت می‌گوید و از زبان ضمیرش می‌شنویم که وید هر یو یوز یور نِیم!
نگاه کاپولا به این زندگی‌های چندگانه به رسیدن به آرامش نگاهی جذاب و دوست‌داشتنی‌ست هرچند که من کسل‌کنندگی امتداد جنگ را در آن خوش نمی‌دارم و منکر هم نمی‌شوم که کارگردان توانسته خوب از تبحرش استفاده کند و معنای فیلم را چنان لقمه‌پیچ کند که کسی به این سادگی‌ها از عهده‌ی درکش به در نیاید. فیلم به طور غریبی سعی دارد معانی عمیق را ساده در دامان مخاطب بریزد و همین سعی در ساده نمودن این فیلم را از جمله‌ی یکی از سخت‌ترین‌ها در آورده‌است.
در آخر هم جوانی بدون جوانی به نظر من فیلم خوبی‌ست هرچند که برای بار اول چیز خاصی از آن نفهمیدم و مجبور شدم دوباره ببینمش و در دوباره دیدنم به راز پنهان درون فیلم برسم که خالی از لطف نبود. با جمله‌ای از بودا این هم‌فیلم‌بینی را تمام می‌کنم: «روح من از جهل و خطا و آرزو و میل نجات یافت و در این موجود نجات یافته، معرفت به راه نجات پیدا شد. لزوم زندگی دوباره [سامسارا] از بین رفت؛ حالت قدسی [نیروانا] در رسید. وظایف به انجام رسید و من فهمیدم دیگر به این جهان بازنمی‌گردم»

پسا.نوشت: من اهل نقد و توضیح و تفسیر فیلم نیستم یعنی نبوده‌ام. احساس کردم اگر گنگی اولیه‌ی خودم را برای فیلم داشته‌باشید بهتر است بعد از دانستن این‌ها بنشینید یک کاسه اناری، لبویی، نارنگی‌ای بگذارید کنار دست‌تان و با خیال راحت این بار دوباره مرورش کنید شاید خوش‌ترتان آمد و الا که ما هم لذت‌مان را ارجح می‌دهیم به آنالیزور فیلم بودن. معتقد هم هستیم که پیکری که به چشم نیامد به زور زاویه خوش‌تراش نمی‌شود. سلام آقای اولدفشن.
پسا.نوشت: من مجبورم یک سلام گردشی‌ای به خودم بکنم. زیاد سعی نکنید بفهمید مثل دنبال دمب خودش دویدن گربه می‌باشد. کلن!

Labels:



Comments: Post a Comment