خود برادر هرمس هم ميداند كه اين روزي كه قرار بود راجع به فيلم My Blueberry Nights حرف زنيم روز خوبي نبود، شرايط خوبي نبود. ولي خوب الان هم كشيدم و اين چند خط را نوشتم. باقي بقايتان.
اين فيلم My Blueberry Nights براي من صرفاً يك فيلم معمولي بود. فكر كنم هنوز كمي خام بود و مانده بود تا جا بيافتد. حالا همهجايش به كنار فيلم را كه ميديدم به اينجايش كه رسيدم:
Elizabeth: Why do you keep them? You should just throw them out. Jeremy: If I threw these keys away then those doors would be closed forever and that shouldn’t be up to me to decide, should it? Elizabeth: I guess I’m just looking for a reason. Jeremy: From my observations, sometimes it’s better off not knowing, and other times there’s no reason to be found. Jeremy: Hmm. It’s like these pies and cakes. At the end of every night, the cheesecake and the apple pie are always completely gone. The peach cobbler and the chocolate mousse cake are nearly finished… but there’s always a whole blueberry pie left untouched. Elizabeth: So what’s wrong with the blueberry pie? Jeremy: There’s nothing wrong with the blueberry pie. Just… people make other choices. You can’t blame the blueberry pie, just… no one wants it.
با خودم گفتم كاش هر از چندي، يك نفر، يك نفر از همين آدمهاي توي كافه كلهاش را ميانداخت پايين ميرفت يكي از اين كليدها را بر ميداشت و ميرفت سراغ ساختن چيزي كه قبلتر كس ديگري خرابش كرده بود. يا مثلاً يك نفر ميآمد يك كليد ميگذاشت يك كليد بر ميداشت يا يك همچين چيزهايي، شايد ميشد يك سريال از همين ايده ساخت.
شاهد قدسی