هـــم‌فیلـم‌بینــی

یا بشينيم دور هم درباره‌ی فلان فيلم گپ بزنيم


هم‌فیلم‌بینی کلن - hamfilmbini@gmail.com - هم‌ده‌فیلم‌انتخاب‌کنی - فید


My Blueberry Nights - Youth Without Youth - ChungKing Express - Eyes Wide Shut - Copie Conforme
Closer



جوانی بدون جوانی Youth Without Youth فیلم من نبود. دیده‌اید گاهی اوقات نسبت به چیزی حس منفی دارید،‌ناخودآگاه و بدون برخورد قبلی؟ این قضیه حکایت من بود و جوانی بدون جوانی آقای کاپولا. شاید به همین خاطر بود که قریب به دو سال فیلم در اتاقم خاک می‌خورد و حس تماشایش را نداشتم. یعنی حتی ده سال فیلم نساختن آقای کاپولا هم باعث نشد که انگیزه دیدنش را پیدا کنم. بگذریم.

من فکر می‌کنم این فیلم دقیقا مصداق سینمای شخصی است. یعنی شما یک سابقه عظیم فیلمسازی دارید و هرآنچه از شهرت و پول و اعتبار است کسب کرده‌اید، حال برای ارضای آن گوشه‌های پنهان ذهنتان، تمایلات فردی‌تان و دغدغه‌های عرفانی‌تان دست به آفرینش می‌زنید. بابت مقبولیت و عدم مقبولیت‌اش هم دغدغه‌ای ندارید. طبعا دستتان باز ِ‌باز است برای خلق کردن.

شاید گوشه‌ای از مشکل فیلم برگردد به اقتباس آن. رمانهایی از این دست برای به تصویر کشیده شدن بسیار دشوارند. خواندم که فیلم در ادیت اول 3 ساعت بوده است و نسخه نهایی تقریبا یک ساعت کوتاه‌تر شده. همین قضیه دشواری کار را نشان می‌دهد. یک رمان اینچنینی، که بُعد زمان ندارد اساسا، به تصویر کشیدن‌اش جهدی بس عظیم می‌خواهد. شاید تشتت فیلم و کش‌دار بودن بعضی سکانس‌ها را بشود به این وسیله توجیه کرد.

شاید گوشه دیگری از مشکل هم برگردد به شناخت من از کاپولا. کاپولا برای من راوی داستانهای اینچنینی نبوده است. توقع من از کاپولا همان تریلوژی پدرخوانده است. اینک آخر الزمان است. با همه آن عظمت‌اش. یک جوری این تصویر با قاب ذهنی من جور درنمی‌آید. من اگر بخواهم فیلمی ببینم در ارتباط با زمان و جاودانگی و خودآگاهی (Consciousness) و ترجیح می‌دهم به تماشای دوباره و سه‌باره فیلم آرنوفسکی بنشینم ، The Fountain، که زیباتر و همگون‌تر و بدون تشتت داستان را برایمان گفته است. داستان فیلم برای من یادآور آن حکایت عرفان هندی – اگر اشتباه نکنم – است که پیر طریقتی همراه جوانی شد. بعد از قدری راه، پیر خسته شد و طلب آب کرد. زیر سایه درختی نشست و جوان به دنبال آب رفت. بعد در میان علفزار صدایی زنی شنید. رهسپار شد به دنبال زن. بعد با زن ازدواج کرد. بچه دار شد. وقتی به یاد پیرمرد افتاد و برگشت در حالیکه پیر شده بود، و شرمنده از تاخیرش. پیرمرد را زیر همان درخت یافت. و پیرمرد به او گفت که چند لحظه‌ای بیش برایش نگذشته است.

فیلم به همین عنصر وجود اشاره می‌کند. وجودی که هرکس به گونه‌ای دریافتش می‌کند. فارغ از همه قوانین و فرضیات بشری. فارغ از بُعد زمان. شاید واقعیت آن چیزی نباشد که در اطراف ما است. لایه‌های حقیقت متنوع هستند. همه چیز برمی‌گردد به نگاه ما به دنیا. در سکانس آخر فیلم دومینیک در کافه محبوبش و در میان دوستانش حکایتی از یک امپراتوری را می‌گوید که پروانه شده بود. و آخر نمی‌دانست که این امپراتور است که پروانه شده یا پروانه‌ای بوده که تبدیل به امپراتور شده است. این داستان اشاره دارد به فیلسوف بزرگ چینی چوانگ‌تسی (Zhangzi) که خواب پروانه شدن دیده بود. موقع بیدار شدن نمی‌دانست که او پروانه بوده است که خواب می‌دیده یا خودش بوده که خواب پروانه شدن می‌دیده است. در واقع همین ایده و مسائل مربوط به فلسفه ذهن و فلسفه زبان، بنیان بودیسم چین را تشکیل می‌دهد که تحت عنوان Zen هم شناخته می‌شود. بگذریم. کل داستان فیلم نقبی است به همین عرفان موجود در فلسفه بودیسم و لایه‌های مختلف تناسخ و زندگی در زندگی.

بازی تیم راث در نقش دومینیک ستودنی است و از موسیقی زیبای اوسوالدو گولیخوف هم نباید گذشت. اما شاید بهترین اختتامیه برای این نوشته سخن راجر ایبرت در مورد فیلم باشد که می‌گوید:‌ "این فیلم نشان می‌دهد که کاپولا فیلم ساختن را هنوز بلد است، اما نشان نمی‌دهد که انتخاب صحیح پروژه برای فیلمش را هنوز بلد باشد".


رضا

Labels:



Comments: Post a Comment