نمیدانیم روزی ،ساعتی، یا لحظه ای برای همیشه درخاطر هم ثبت خواهیم شد!
همان وقت که رد میشویم لحظه رقم میخورد.
یا آنقدر بی تفاوت میگذریم که شاید هرگز به یادمان نیاید
و یا همان لحظه با ما کاری میکند که همیشه عطر آن خاطره در وجودمان بیپچد و دلمان غنج بزند
… و آن تلخی شیرین!
راستش اگر دنبال نظر کارشناسی و فنی و نقد حرفه ای هستید درست نیامده اید! هستیایی که ما باشیم فیلم زیاد دیده ایم و میبینیم …ولی بسان یک مصرف کننده به تمام عیاریم که ظاهر و کارایی جنس را میبینیم و بر اساس آن قضاوت میکنیم و کاری به تک تک اجزا نداریم .اصلا دانشمان قد نمیدهد که کاری داشته باشیم. و البته مثل خیلی از مصرف کنندگان البته و صد البته برند در انتخابمان خیلی وقتها نقش پررنگی دارد حتی اگر کارایی آنچنانی نباشد ! گهگاهی هم چشممان را کالاهای بی برندی میگیرد و خیلی وقتها با آن ها هم مطلوبیتمان ماکیسیمایز میشود و احساس اسمارتی بابت انتخابمان بهمان دست میدهد!
خلاصه این داستانها را گفتیم که بگوییم برند که شاید نام آقای کاروای بر فیلم باشد آنقدر قوی بود که هر جور هست در هفته گذشته سر و ته خیلی کارها را به هم آورم و در خلوت خود به تماشای چانکینگ اکسپرس ایشان بنشینم!
خوب شاید اول باید این را میدیدم و بعد شبهای بلوبری من را. البته ترید مارک مارکها وونگ کاروای را به راحتی میتوانستی در هر دو فیلم ببینی و اگر آنرا دوست داشته باشی اوقات خوشی خواهی داشت .و باز هم داستان ساده زندگی که البته تو را با خودت میبرد و دائم همذات پنداری میکنی!
اولش بین سکانسها گیجم و دنبال برقراری ارتباط. به خصوص برای منی که همه چشم بادامیها را یک شکل میبینم تا تشخیص دهم کی به کیست کمی زمان برد. ولی زمان بردنش اینقدری بود که نتوانم با قسمت اول فیلم آنطور که باید ارتباط برقرار کنم . زنی با موهای بلوند که میدانی زیر عینکش چهره شرقی دارد و حسرت عشق نداشته در یک چهارم آغازین یک زندگی فرضا یک قرنی فقط نتیجه اش این میشود که با بی قیدی شانه بالا بیندازی و بگویی دیر نمیشود آقای ۲۲۳٫ آنروز خواهد آمد ! و البته که مثل کمپوتهایت تاریخ مصرف خواهد داشت هر رابطه ای حتی اگر نخواهی که تاریخ مصرف بدارد یا نخواهی که باور کنی که دارد! گاهی نگه دارنده ها بیشترند و تاریخ مصرف طولانیتر …گاهی میوه تازه است بدون نگاهدارنده …یا باید همانموقع فرو بدهی و حالش را ببری و یا شاهد خراب شدن و از دهان افتادن به سرعتش باشی . خاطره اش هم همین است . بستگی دارد دلت چه بخواهد! باید تجربه کرده باشی و با بی قیدی این را بگویی! و گرنه که فقط کوری عشق را میگیری و والسلام !
ولی در عوض با همه شانه بالا انداختن برای قسمت اول عاشق بی قیدی فی و خنگی ۶۶۳ شدم .عاشق عاشقانه مرتب کردن آپارتمان دلدارش که کوچکترین بویی از این عشق بی قید نبرده است. مرده آن نگاه بی تفاوت و پنهان کارم …آن سختی نگاه از “نتوانم گفتن “و تظاهر به نبودن بودنی ترین و سوزنده ترین عشق! این آیا خود خود همانی نیست که ما هم مرتکبیم ؟ و آن صدای شکستن دل شیدایی …چقدر شنیده ایم آنرا…ولی اینبار دلم نمیخواست بی قید بگویم که همین است ! یا بگو و خلاص شو و یا بگذر …
معاشقه دخترک را با تک تک اجزای خانه دلدار دوست داشتم و آن حماقت پسرک را که نمیفهمید تغییرات آن اشیایی را که هر روز دیوانه وار قصه عشق پر کشیده را با آنها میگفت. چقدر دلت میخواهد کاش اشیا هم حرف بزنند و قصه ناگفته بگویند! ۶۶۳آنقدر محو گفتن دردش بود برای خانه اش و اشیایش که تبلور عشق جدید را در آنها نمیدید! ولی وقتی دید که عشق بالغ شده بود و پرکشیده بود!
و البته که تاکید …که باید و باید این فیلم را شاید در دهه سی زندگی ببینی…آنوقت که تجربه ات از زندگی کمی بیشتر از جوانک بازیست! آنوقت که شاید مدعی شوی تلخ و شیرین را مزه مزه کرده ای!
باید دیده باشی و حس کرده باشی کوری عشق را …آنقدر که بدانی که بگویی هیچ جوره نباید دچار شوی و دچار شدن به فنا میبردت و بهایش زیاد است و باز هم با علم به آن بروی تا بپردازی برای این تلخ شیرین !
ممنون پس بگذارم سي ساله شدم ببينم؟