هـــم‌فیلـم‌بینــی

یا بشينيم دور هم درباره‌ی فلان فيلم گپ بزنيم


هم‌فیلم‌بینی کلن - hamfilmbini@gmail.com - هم‌ده‌فیلم‌انتخاب‌کنی - فید


My Blueberry Nights - Youth Without Youth - ChungKing Express - Eyes Wide Shut - Copie Conforme
Closer



رابطه‌ی عاشقانه‌ی خيالی .vs رابطه‌ی واقعی
نوشته‌های خيالی .vs نوشته‌های واقعی
زندگی خيالی .vs زندگی واقعی




از بعضی چيزها نوشتن کار سختيه. يعنی اين‌جوريه که تو می‌تونی بشينی ساعت‌ها راجع بهش گپ بزنی، اما نوشتن؟ سخته. بس‌که تمام اين سال‌ها با تو آميخته شده. ديگه جزء به جزئی نداری ازش که بخوای در موردش حرف بزنی. شده يه کليت اساسی، شده يه کانسپت. مثلن؟ مثلن همين آيز وايد شات. همين فيلمی که برای اولين بار، ده سال پيش، نسخه‌ی وی‌سی‌دیِ پرده‌ایِ بی‌کيفيت‌ش رو از آقافيلمیِ يواشکیِ پايتخت خريدم و شب، آخر شب به مامان‌بزرگم که خونه‌ی ما بود پيشنهاد کردم مامانی بياين بشينين يه فيلم عالی با هم ببينيم. مامانیِ طفلی هم اومد نشست به هوای فيلم، بعد، همون سکانس اول، به اين نتيجه رسوندمش که کيفيت فيلم اصن خوب نيست و شمام خسته‌اين و می‌خواين برين بخوابين؟

ازون سال تا حالا، تا همين پريشبا که دوباره فيلمو ديدم، آيز وايد شات رفت نشست يه جايی از ذهنم، قرص و محکم. بار اول لابد زياد نگرفته بودم مفاهيم فيلمو. زياد با ديتيل‌هاش ارتباط برقرار نکرده بودم. اما هر سال که گذشت، زندگی‌تر که کردم، تو همون موقعيت‌ها که قرار گرفتم، هی بارها و بارها ناخوداگاه خودمو ارجاع دادم به فيلم. هی ذره‌ذره سکانس‌های مختلف فيلم رو زندگی کردم، باورشون کردم. که حالا که دوباره می‌بينمش، خط به خط نماها و ديالوگ‌ها رو می‌تونم کانسپتيفای کنم. نوشته‌های امروز من، مطمئنن نوشته‌های ده سال پيش من بلافاصله بعد از ديدنِ فيلم نيست. امروز من خودم رو بهتر بلدم، مردها رو بهتر ياد گرفته‌م، سينما رو بيش‌تر می‌شناسم، بيت‌وين د لاينزها رو بهتر می‌خونم و زندگی مشترک و غيرمشترک رو پخته‌تر نگاه می‌کنم. حالا بلدم آيز وايد شات رو درست‌تر نگاه کنم.

1. همون اول فيلم، موسيقی فيلم که شروع می‌کنه به پخش شدن، با خودم فکر می‌کنم چه‌همه از جنس زندگيه موسيقی‌ش. با همون فراز و فرودها و همون تعليق‌ها و همون انتظارها و همون اضطراب‌ها و حتا يک‌وقت‌هايی همون تم آرومِ و يک‌نواختی که می‌دونی گام بعدی‌ش چيه.

2. دقيقه‌های آغازين فيلم، سکانس توالت. چند نما و ديالوگ ساده. آليس زيبا شده، اما بيل حواسش بهش نيست و طبق عادت می‌دونه که زن زيبايی داره. اتفاق؟ اتفاق همين‌جا ميفته.

?Alice: I know. How do I look
Bill: Perfect.
Alice: Is my hair okay?
Bill: It's great.
Alice: You're not even looking at it.
Bill: It's beautiful. You always look beautiful.

چند نفر از ما وقتی فيلم تموم شد، بلافاصله بعدش برنگشتيم دوباره اين صحنه رو تماشا کنيم؟

3. در صحنه‌ی بعد، وقتی بيل و آليس وارد هال می‌شن، اولين جمله‌ای که خدمت‌کار خونه به زبون مياره اينه که " Oh, you look so-ooo lovely, Mrs. Harford."
اتفاق؟ اتفاق قبلن افتاده.

4. شب بعد از مهمونی، وقتی ماری‌جوانا می‌کشن و بحث بين‌شون بالا می‌گيره، بيل به آليس می‌گه تو الان تحت تاثير موادی. آليس جواب می‌ده "It's not the pot, It's you".

?Alice: Hmmm, tell me something, those two girls at the party last night. Did you, by any chance, happen to fuck them

بعد؟ بعد بايد زندگی کرده باشی تا ببينی چه‌طور يه مشاجره‌ی ساده، از يه اتفاق ساده، می‌تونه باقیِ زندگی آدم رو به کل عوض می‌کنه. که چه‌طور يه سری کلمه‌ها و جمله‌ها، می‌رن حک می‌شن يه جايی، که ديگه نمی‌شه برشون داشت، ديگه نمی‌شه ردشون رو پاک کرد. که اصلن می‌خوام بگم اين سکانس يعنی رد مستقيم کلمه‌ها، تک‌تک کلمه‌ها، روی ذهن آدم، روی ذهن مخاطب. که چه‌طور با هر واژه‌ی نادرستی(نادرست؟) که بيل انتخاب می‌کنه، مسير مکالمه از اون‌چه انتظار داره دور و دورتر می‌شه تا آخر می‌رسه به جايی که بهت‌زده وادار می‌شه آليس رو تماشا کنه، و چيزهايی رو از زبونش بشنوه که هرگز تصورش رو هم نمی‌کرده. که حتا دلم می‌خواد بگم آليس، بالاخره موفق می‌شه از خلال کلمه‌ها، توجه مرد رو به خودش جلب کنه، کاری که نتونسته بود با زیبایی‌ش و زنانه‌گی‌ش بکنه. کاری کنه که مرد خيره بشه بهش، و نتونه ازش چشم برداره. دلم می‌خواد بگم آليس داره انتقام بی‌توجهی‌ای رو می‌گيره که در شماره‌ی دو اتفاق افتاده. که حتا معاشرت و فلرت‌های بيل با دو دخترِ توی مهمونی اون‌قدر مهم نبوده که همين اتفاق اول. که اگه به همين اندازه مهم بود، به اين راحتی به زبون نميومد. که اگه من آليس بودم، دقيقن همين کاری رو می‌کردم که آليس، و حتاتر دلم می‌خواد فکر کنم که اصلن کل ماجرای پَشِنِ ذهنی نسبت به افسر نيروی دريايی هم زاده و پرداخته‌ی همين حس انتقامِ ناخوداگاهه.

!Alice: Millions of years of evolution, right? Right? Men have to stick it in every place they can, but for women... women it is just about security and commitment and whatever the fuck else
Bill: A little oversimplified, Alice, but yes, something like that.
Alice: If you men only knew...

که اصلن اين جمله‌ی "If you men only knew..." ازون جمله‌هاست که آدم می‌خواد هرازگاهی به زبون بياره بی‌که در موردش حرف بزنه!

5. «اگه شما مردا می‌دونستين تو ذهن ما زنا چی می‌گذره..»
بيل به آليس می‌گه من از خودم مطمئن نيستم، اما از تو مطمئنم که به من خيانت نمی‌کنی. شايد همين جمله باعث می‌شه که تگِ تمام اتفاق‌های قبلی بسته بشه و آليس در کسری از ثانيه تصميم بگيره ماجرای معاشقه‌ش(معاشقه‌ی ذهنی‌ش؟ چه بسا واقعی‌ش) با افسر رو برای بيل تعريف کنه. بعد من دارم به بارها و بارهايی فکر می‌کنم که يک هم‌چين سؤال‌هايی، يک چنين واکنش‌های مردانه‌ای -که يعنی من تو رو به طور مطلق می‌شناسم و می‌دونم فلان کار از تو برمياد يا برعکس- چه‌جوری باعث شده من تحريک شم و «نبايد»ی رو تعريف کنم برای آدمِ مقابلم که نبايد تعريف می‌کردم، به صرف اين‌که بهش ثابت کرده باشم چه‌همه منو نمی‌شناسه و چه‌همه اين نگاه مطلق‌ش می‌تونه دور از منی باشه که جلوی چشماش حضور دارم. که می‌خوام بگم اين باری که يک جمله‌ی ساده به دوش تو می‌ندازه -در فيلم با همين يک جمله آليس تلويحن به يک عمر وفاداری موظف می‌شه- گاهی اون‌قدر سنگين و آزاردهنده‌ست، اون‌قدر می‌پيچه دور گردنت که يه وقتی حاضری به هر قيمتی که شده، دقيقن به هر قيمتی از زير اون بار شونه خالی کنی، خودت رو از سنگينیِ اون جمله خلاص کنی. که حتا يه وقتايی می‌خوای با صدای بلند به اون آدم مقابلت بگی من هم وسوسه‌ها و ناگفته‌ها و نبايدهای خودم رو دارم، اگه ازشون حرفی نمی‌زنم به معنی نداشتن‌شون نيست. ايف يو مِن اونلی نيو..

6. از اين شماره‌گذاری‌ئه داره خوشم نمياد. اصن ازين مدل نوشتنم راجع به اين فيلم داره خوشم نمياد. هنوزم دلم نمی‌خواد راجع بهش بنويسم. چمه؟
از شماره‌ها ميام بيرون.

×××××


گمونم دفعه‌ی سومه که دارم فيلمو می‌بينم. اين بار آخر، حواسم هست که قراره با چه مضمونی مواجه شم. حواسم هست که حواسم به نشانه‌های فيلم باشه. مضمون فيلم در مورد خيانت‌ئه، خيانت و تصور خيانت. ازون مضمون‌ها که به نسبت هر رابطه‌ای، تعريف‌ش فرق می‌کنه. که من ديگه ياد گرفته‌م بعد از اين‌همه سال تعريف شخصیِ خودم رو داشته باشم ازش. تعريفی که خيلی به ندرت می‌تونم راجع بهش صحبت کنم. که ياد گرفته‌م در مورد تعريف شخصیِ آدم‌های ديگه نظر ندم و قضاوت نکنم. بعد حواست بود که يه سری از ديالوگ‌ها چه‌ پينگ‌پنگی تکرار می‌شدن؟ که مثلن آليس از بيل می‌پرسه "وات دو يو مين؟" و بيل جواب می‌ده "وات دو آی مين؟" يا بيل می‌پرسه "وات دو يو تينک وی شود دو؟"، آليس جواب می‌ده "وات دو یو تینک آی شود دو؟"، بيل می‌پرسه "آر يو شور آو دت" و آليس جواب می‌ده "اَم آی شور آو دت؟". بعد می‌بينی اين اتفاق، اين تکرار سؤال به عنوان جواب چه‌همه از جنس همون فضاييه که تو اين‌دست ديالوگ‌ها و موضوع‌ها اتفاق ميفته؟ که آدم‌ها وقتی تو موقعيت‌های ناگزير گير ميفتن، وقتی خودشون هم از مضمونی که دارن راجع بهش حرف می‌زنن مطمئن نيستن، وقتی موضوع به خودیِ خود اون‌قدر ذهنی و پيچيده‌ست که نمی‌شه به سرعت و قاطعيت در موردش اظهار نظر کرد، اون‌وقت آدم به چند ثانيه زمان احتياج داره که بتونه افکارش رو جمع و جور کنه. که بتونه جمله‌ی درست و واکنش مناسب رو انتخاب کنه. که اون‌وقت می‌شه همين‌جوری که آدم‌ها به کَرات، در صحنه‌های مختلف فيلم، همون سؤال‌های گوينده رو به عنوان جواب دوباره تکرار می‌کنن، بس‌که ناخوداگاه به اين پاساژهای ذهنی نياز دارن، بس‌که فرصت لازم دارن که از سؤال فاصله بگيرن و جواب رو پروسس کنن. که می‌خوام بگم شايد برای اينه که خيانت، هيچ‌وقت نمی‌تونه تعريف صفر و يک داشته باشه. که اون‌قدر سيال و اون‌قدر نسبی‌ئه که بدون اين مکث‌ها، بدون اين پاساژها و فاصله‌گذاری‌های مدام نمی‌شه در موردش حرف زد. که هر کلمه، هر تأکيد لحن و حتا هر واکنش فيزيکی‌ای می‌تونه اون‌قدر حساسيت‌برانگيز باشه که آدم‌ها ناخوداگاه خودشون هم می‌خوان از واکنش خودشون فاصله بگيرن، به خودشون فرصت تجزيه‌تحليل بدن، خودشون هم از جوابی که قراره بدن، از جوابی که دارن می‌دن مطمئن نيستن.

×××××


Bill: No dream is ever just a dream

حالا ديگه من و تو هم خوب می‌دونيم که هيچ رؤيايی صرفن يک رؤيا نيست. هميشه بخشی از رؤيا ريشه در واقعيت داره و اين که مرزهای اين واقعيت کجاست رو هيچ‌کس نمی‌تونه به درستی تعيين کنه. برای همينه که دنيای تصورات ما می‌تونه اين‌همه جذاب و در عين حال اين‌همه آسيب‌رسان و ويران‌گر باشه. برای همينه شايد، که من بارها از مردهای دور و برم شنيده‌م که مثلن تصور خيانت فيزيکی براشون به مراتب دردناک‌تره تا زمانی که خود پروسه‌ی هم‌آغوشی رو به چشم ببينن. تو وقتی داری هم‌آغوشیِ پارتنرت رو تصور می‌کنی، لابد با همون شرايط و پوزيشنی تصورش می‌کنی که با خودت داشته. در همون موقعيت‌هايی می‌بينی‌ش که با خودِ تو بوده. و خب طبعن نبايد چيز خوشايندی باشه. من اما به شخصه هيچ‌وقت اين‌کارو نمی‌کنم. نمی‌دونم اين ورسيون زنانه‌ست يا نه، چون تا حالا در موردش با زن ديگه‌ای صحبت نکرده‌م. از زبون خيلی از مردها شنيده‌م که اين پروسه‌ی ذهنی براشون اتفاق ميفته، اما برای من تا حالا پيش نيومده. نشده که حسادت‌ام نسبت به آدمی تحريک بشه و بشينم جزئيات رختخوابش رو تصور کنم. برای همينه که فکر می‌گنم شايد اين شيوه، يه اپروچ مردونه باشه بيش‌تر تا يه واکنش بديهی. شيوه‌ی من معمولن اين‌جوريه که يا اون آدم رو حذف کرده‌م، يا گذاشته‌م رفته‌م. واقعی‌ترش اين‌جوری بوده که تا حالا چالش مستقيم و مهمی برام پيش نيومده که بتونم بر اساس تجربه کردنش اظهار نظر کنم. اما از اون طرف، به چشم ديده‌م جهنمی رو که اون مردِ تصورکننده توش دست و پا می‌زنه. ديده‌م بيل رو از نزديک، که وقتی تصور می‌کنه مورد خيانت واقع شده چه برزخی برای خودش می‌سازه، چه شکنجه‌ی طاقت‌فرسايی رو از لحاظ ذهنی تحمل می‌کنه و بدتر از اون به چشم ديده‌م که در پايان، در پايان اين برزخ هيچ بهشتی نيست. که انگار اين برزخ برای اين ساخته شده که مردها زجر بکشن و در نهايت خودشون بتونن خودشون رو متقاعد کنن که چنين اتفاقی نيفتاده، که همه‌ی اين‌ها تصورات ذهنی بوده و می‌شه برگشت به زندگی عادی. من ديده‌م مردهايی رو که خودشون رو متقاعد کرده‌ن و برگشته‌ن به زندگی عادی. زندگی عادی می‌شه اما؟ نو وی. امکان نداره. زوج‌های فيلم‌هايی مثل unfaithful علی‌رغم پايانِ فيلم، علی‌رغم پذيرفتن هم‌ديگه و پشت سر گذاشتن اتفاقات، می‌تونن برگردن به زندگی عادی؟ من می‌گم هرگز.

×××××


No dream is ever just a dream

هيچ خوابی صرفن يک خواب نيست. درست مثل هيچ نوشته‌ای که صرفن يک نوشته نيست. ممکنه هيچ ربطی به روايت واقعیِ نويسنده نداشته باشه، ممکنه روايت واقعی به مراتب متفاوت‌تر از اونی باشه که در نوشته روايت شده، اما من و توی وبلاگ‌نويس ديگه اين رو خوب می‌دونيم که هر نوشته‌ای، گاهی می‌تونه ريشه در کدوم زوايای پيچيده و پنهان آدم داشته باشه. ما ديگه خوب بلديم يک مضمون رو چه‌جوری در دل يک روايت پنهان کنيم، پراسس کنيم، شکل و فرمش رو تغيير بديم و فراورده‌ی نهايی رو بذاريم جلوی چشم آدم‌ها، بی‌که در ماهيت موضوع تغييری اتفاق افتاده باشه.

×××××


.Red Cloak: That's unfortunate! Because here, it makes no difference... whether you have forgotten it... or whether you never knew it. You will kindly remove your mask
[Bill removes his mask. The red cloaked cult leader continues talking in a pleasant tone]
Red Cloak: Now, get undressed.

ماسک‌ها بار بخش مهمی از اين فيلم رو به دوش می‌کشن، همون‌جور که بار بخش مهمی از زندگی آدمو. تو ماسک می‌زنی به صورتت، صورتت شروع می‌کنه به نشون دادن صورتکی که صورت تو نيست، و صورت تو پشت اون صورتک می‌تونه هر صورت‌ای باشه که تو می‌خوای. می‌تونی پشت ماسک فانتزی‌هايی رو انجام بدی که با صورت خودت، با اسم و رسم واقعی خودت نمی‌تونی داشته باشی. می‌تونی پشت ماسک اندوه و ترس و اضطراب و ناخوشی‌هاتو پنهان کنی، می‌تونی لذت‌ها و خوشی‌ها و ممنوعه‌هاتو. ماسک از تو در برابر قضاوت‌های بيرون محافظت می‌کنه. اميال و آرزوهای پنهان تو رو برآورده می‌کنه. حد و مرزهای تو رو گسترش می‌ده، جابه‌جا می‌کنه. دست‌رسی‌های تو رو افزايش می‌ده. به همون نسبت اما بخشی از هويت شخصی تو رو می‌گيره ازت. تو رو تقليل می‌ده به همون بخشی که از خودت به نمايش گذاشتی. توی ماسک‌زده اما ديدت حتا از ناظر بيرون هم محدودتره. تو صورتک خودت رو نمی‌بينی، تصويری که ناظر بيرون از تو داره رو نمی‌تونی به درستی تشخيص بدی. توی پشت ماسک، از خودت انتظار همون خودِ هميشه‌گی‌ت رو داری، اما واکنش ناظر بيرون اين نيست. ناظر بيرونی همون چيزی رو می‌بينه که تو داری بهش نشون می‌دی و خيلی وقت‌ها اين ناتوانی در نشون دادن واقعيت «تو»ی نقاب‌دار رو غمگين می‌کنه. اما وقتی از اول پذيرفتی در نظامِ نقاب‌داری وارد بشی، ديگه ناچاری تا انتهای بازی اين نقاب رو به صورت داشته باشی. نقابی که به ظاهر چشم داره، چشم‌های باز، و می‌خنده، به پهنای صورت، اما با اون چشم‌ها قادر به ديدن نيست و با اون لب‌های خندان قادر به خنديدن نيست. اين‌جوری می‌شه که در يک جامعه‌ی نقاب‌دار، تو حتا نمی‌تونی تصور کنی چه آدم‌هايی پشت اين نقاب‌هان. شايد صميمی‌ترين دوستت، شايد همسرت، شايد يکی از نزديک‌ترين افراد خانواده‌ت؟ ما آدم‌ها اون‌قدر تمايلات پنهان خودمون رو سرکوب کرديم و هرگز در موردش حرف نزديم، که عادت کرديم از حضور آدم‌هايی شبيه به خودمون در چنين موقعيت‌های عجيبی به شدت شگفت‌زده بشيم. بلد نيستيم خيال کنيم که پارتنر من هم ممکنه همچين تخيلاتی تو ذهنش بگنجه. تو نمی‌تونی تصور کنی چه آدم‌هايی پشت اين نقاب‌هان و نمی‌خوای هم که تصور کنی کدوم آدم‌ها پشت اين نقاب‌هان. فلسفه‌ی ماسکی که به صورت می‌زنی محافظت از توئه و به همون نسبت محافظت از ساير افراد نقاب‌زده، فلسفه‌ش قضاوت نشدنه و به همون نسبت قضاوت نکردن. بازی اين‌جوريه که بايد به ماسک‌ها احترام بذاری. به آدم‌های نقاب‌زده احترام بذاری و به واسطه‌ی نشانه‌های شخصی‌ت تلاش نکنی آدم‌ها رو خلعِ نقاب کنی. بايد قوانينِ آدمی رو که نقاب به چهره داره بپذيری. اگه نمی‌تونی و برات عجيبه، يعنی جات اين‌جا نيست. يعنی متعلق به جامعه‌ی نقاب‌زده نيستی. راهت رو بکش و برو. تلاشی برای موندن نکن. جامعه‌ی نقاب‌دار جامعه‌ی بی‌رحميه. بازی‌ش زياد پيچيده نيست. قوانين‌ش صريح و غيرقابل‌انعطاف‌ان. اگه بازی رو به هم بزنی، بايد خلعِ نقاب شی. در گام بعدی بايد در معرض ديد همگان برهنه شی و اين در اجتماعی که ماسک و پوشش يک‌سان به تو مصونيت می‌ده، بزرگ‌ترين پانيشمنت‌ئه.

×××××


Bill: I’ll tell u everything

اين عاقبت تمام آقايونه، همون حکايت دير و زود داره اما سوخت و سوز نداره. مردها آدمِ نگه‌داشتنِ راز نيستن. مردها تحمل به دوش کشيدن اين‌دست دغدغه‌های ذهنی رو ندارن. بالاخره يه لحظه‌ای می‌رسه که طاقت‌شون تموم می‌شه، ترجيح می‌دن از شر اين آشفته‌گی‌ها و توهمات ذهنی خلاص بشن و تصميم می‌گيرن همه‌چيز رو اعتراف کنن، فارغ از عواقبش. اين صرفن يک نظر شخصيه و طبعن می‌تونه خلافش هم ثابت بشه.
باز هم اما من معتقدم بعد از اين‌دست اعتراف‌ها، هيچ‌وقت هيچ‌چيز مثل روز اولش نمی‌شه. منی که زنِ رابطه‌م، صرفن می‌تونم تصميم بگيرم که ديگه در مورد اتفاقی که افتاده صحبت نکنم. ديگه به روی خودم/خودمون نيارمش. ديگه نشونه‌ای ازش باقی نذارم. اما ردش هميشه باقی می‌مونه، شک ندارم. من هنوز باور دارم که صلح و آرامش از حقيقت بهتره؛ و هنوز باور دارم دانستن مردن است.

×××××


?Bill: What do you think we should do
Alice: What do you think I should do? I don’t know. I mean maybe. Maybe I think we should be grateful. Grateful that we’ve managed to survive through all of our adventures, whether they were real or only a dream.
Bill: Are you sure of that?
Alice: Am I sure? Only as sure as I am that the reality of one night, let alone that of a whole lifetime, can ever be the whole truth.
Bill: And no dream is ever just a dream.
Alice: The important thing is we’re awake now, and hopefully for a long time to come.
Bill: Forever.
Alice: Forever?
Bill: Forever.
Alice: Let’s not use that word, You know? It frightens me. But do love you and you know there is something very important we need to do as soon as possible.
Bill: : What's that?
Alice: F.u.ck.

فيلم‌نامه‌نويس يعنی آدمی که بتونه ته فيلم رو اين‌جوری هوشمندانه، بی‌غلط و کم‌حرف ببنده. اين‌جور واقعی، اين‌جور از جنس زندگی. بعد ديروز که داشتم تو خانه‌هنرمندان پشت صحنه‌ی فيلم کاغذ بی‌خط رو می‌ديدم، حواسم به اين نکته جلب شد که پايان کاغذ بی‌خط چه‌همه عين پايان آيز-وايد-شات‌ئه. با اين تقاوت که اون‌جا مردِ ماجراست که پيشنهاد س.ک.س می‌ده. و با اين تفاوت که حس من اون سال، موقع تماشای فيلم اين بود که رؤيا تن می‌ده به اين کار، چون می‌دونه چاره‌ی بسته‌شدن چنين مشاجراتی همون رختخوابه، و اين واقعيت رو آگاهانه پذيرفته، و اجراش می‌کنه. و يادمه همون موقع چه دلم خواسته بود ورسيونِ کاغذ شطرنجیِ فيلم رو بنويسم، ورسيونِ زنی که آگاهانه و با توجه به توانايی‌هاش مسير رو به اين‌جا می‌رسونه. زنی که افسار زندگی دستشه و می‌دونه برای بقای زندگی (نه لزومن زندگی مشترک‌ش، برای رسيدن به هدفی که در اون لحظه فکر می‌کنه درسته) بايد چه مسيری رو انتخاب کنه تا به جواب دل‌خواهش برسه. که اصلن آدم‌ها از يک جايی به بعد بايد نقش مظلوم و قربانیِ ماجرا رو بذارن کنار، همون ناتوانی‌ها و نداشته‌ها و دست‌های سيمانی رو تبديل کنن به فرصت، تبديل کنن به نقطه‌ی قوت ماجرا، و از هر جا که شد، هر جوری که شد، سوار زندگی بشن و افسار زندگی رو به دست بگيرن، با اين آگاهی که زندگی همين‌جوريه که هست، و فارغ از من و تو و احساسات ما روال روزمره‌ی خودش رو ادامه می‌ده.

×××××


بعد می‌بينی تجربه‌ی نوشتن از فیلم‌هایی از این‌دست، چه‌همه مثل اینه که درست وسط مجلس به رقصی چنان میانه‌ی میدان مشغول باشی و بخوای هم‌زمان خودت رو، پارتنرت رو و رقصیدن‌تون رو از بالا تماشا کنی، جمع‌بندی کنی و از کلیت اون حرف بزنی. آیزوایدشات به تمامی درباره‌ی بودن در رابطه‌ست. تا زمانی که نفس می‌کشی، تا زمانی که دست و دلت درگيره، در میانه‌ی میدانی. بی‌خود نیست که ده سال دیگه هم که بگذره، نمی‌شه، نمی‌تونی که بشینی یک کلیتِ پدرومادرداری از این فیلم دربیاری و به عنوان مشق تحویل بدی. ناگزیری که همین دست‌وپازدن‌هات میون رابطه‌ها و آدم‌ها و مضامین فیلم رو برداری این‌جوری پراکنده، تدوین‌نشده، بی‌ساختار حتا، بذاری اين‌جا. مجبوریم خب، می‌فهمید؟

Labels:



Comments: Post a Comment