هـــم‌فیلـم‌بینــی

یا بشينيم دور هم درباره‌ی فلان فيلم گپ بزنيم


هم‌فیلم‌بینی کلن - hamfilmbini@gmail.com - هم‌ده‌فیلم‌انتخاب‌کنی - فید


My Blueberry Nights - Youth Without Youth - ChungKing Express - Eyes Wide Shut - Copie Conforme
Closer



If [we] men only knew


1. این حالتی را که آدم‌های eyes wide shut مدام در جوابِ هم، سوال را تکرار می‌کنند، درست همان حالت غریبی است که وقتی می‌خواهی از فیلم بنویسی به سراغت می‌آید: یک جور درمانده‌گیِ لحظه‌ای، یک‌جور هی فرصت‌گرفتن از خودت، دیگری برای جواب‌دادن، نوشتن. برای پاسخ‌دادن به حجم سوال‌های طاقت‌فرسا و بنیادینی که جابه‌جا در فیلم برایت مطرح شده و تو طفره رفته‌ای تا جایی که توانسته‌ای، از روبه‌روشدن با آن‌ها. اما لابد یک جاهایی هم هست مثل زنده‌گی، که باید مثلِ آقای دکتر بیل هارفوردِ درمانده و بی‌چاره، به بالینِ این صفحه‌ی سفید بیایی و بگویی I will tell you everything و بعد با چشم‌های پریشان خودت را تماشا کنی و انتظار بکشی.

2. «وقتی آقای کوبریک با آن عظمتش آخرین فیلم عمرش را با کلمه‌ی fuck تمام می‌کند لابد یک چیزی می‌دانسته دیگر!» این را البته آقای لاغر می‌گوید.

3. اولین سکانس فیلم روایت لباس‌پوشیدن و حاضرشدن بیل و آلیس برای مهمانی ویکتور زیگلر است. این را اما داشته باشید تا نوبتش بشود. عجالتن سرهرمس باید به آن چند ثانیه‌ قبل‌ترش اشاره کند که درست بعد از تمام‌شدن تیتراژ مختصر فیلم، روی همان امتداد والس شوستاکویچ، آلیس/نیکول کیدمن لباس سیاهش را با گام‌هایی شبیه رقص والس از تنش می‌سراند و سرتاپا برهنه می‌شود. پشت به دوربین. سوال: این چند ثانیه از کجای فیلم در آمده و این‌جا، درست در افتتاح فیلم نشسته؟ نکند باید برای خودمان خیال کنیم که فیلم با عریانی آغاز می‌شود، با لخت‌شدن در مقابل دوربین، با کناررفتن حجاب و رفتن یک‌راست سراغ همه‌ی آن‌ چیزهایی که معمولن پشتِ پارچه‌ای، پرده‌ای، چیزی پنهان هستند. زیبایی‌شناسی والس را هم لابد باید لحاظ کنیم، فرق دارد عریان‌شدن با عریان‌شدن، ها؟

4. بعد از ده سال، هنوز هم سکانس ماریجوانا کشیدن بیل و آلیس و کل دیالوگ‌های این فصل آزاردهنده است. جوری که دوبار مجبور می‌شوم فیلم را پاز کنم، بروم روی تراس، هوای تازه استنشاق کنم و سیگار بکشم. سوال: چرا؟ چرا آلیس این کار را با بیل می‌کند؟ مگر نمی‌داند تعریف‌کردن این جور چیزها، این جور وسوسه‌ها، با چه قدرتی می‌زند کل تاریخ را منهدم می‌کند. مگر حواسش نیست با روایتِ یک خاطره که می‌توانسته اصلن وجود نداشته باشد، چه‌طور ساختار ذهنی بیل را برای همیشه از هم خواهد پاشید. به دیالوگ‌ها برگردیم. به آن جایی که آلیس از آن دو زنی می‌پرسد که در مهمانی زیگلر آویزانِ بیل شده بودند. ظاهرن حسادت نقطه‌ی شروع این فصل است. اما چه‌طور باور کنیم حسادتِ آلیس را وقتی خودش قبل از این که حتا بیل را ببیند با آن دو زن، با طنازی و دلبریِ بی‌سابقه‌ای با آن مردکِ مجارستانی می‌رقصد. انگار که اصلن آمده که از هر مردی که شد، دلبری کند. آمده که شیطنت کند. تازه گرماگرمِ آغوشِ تاجرِ مجار است که بیل را می‌بیند مشغول صحبت با آن دو زن. لابد نقطه‌ی شروعِ مجادله‌ی اتاق خواب را اشتباه گرفته‌ایم. به عقب‌تر برگردیم. جایی که درست بعد از آن چند ثانیه‌ی بندِ سوم، آلیس از روی توالت بلند می‌شود و نظر بیل را درباره‌ی آرایش موهایش می‌پرسد. وقتی که بیل بدون این که حتا نگاهی بیندازد، موهای آلیس را تحسین می‌کند. دیالوگ‌های این چند ثانیه ساده‌تر از آن هستند که به چشم بیایند. در هر تاریخِ دونفره‌ای هم بارها اتفاق افتاده‌اند. بیل در جوابِ آلیس که تو حتا نگاه هم نکردی، می‌گوید چون تو همیشه زیبا هستی. درست همین‌جا صبر کنید. مکث کنید. کل فیلم از همین جا آغاز می‌شود. کل تراژدی هم.

5. دیده‌نشدن، آن جور که باید دیده‌نشدن، ستایش نشدن، آن جور که باید ستایش‌نشدن، به طور خصوصی، علی‌الخصوص، شخصی، موردی، تحسین‌نشدن.

6. می‌بینید؟ آلیس درست ابتدای فیلم جلوی دوربین برهنه شده تا زیباییِ بی‌مانندش را به رخ ما بکشد. شغل بیل اقتضا می‌کند که هر روز تماشاچی برهنه‌گیِ زن‌های زیادی باشد. دوربینِ آقای کوبریک جوری روسپیانِ مجلس بالماسکه (اورجی) را نشان‌ می‌دهد که آن برهنه‌گیِ تام و تمام از هر زیبایی‌ای بری است. در تدوینِ موازی صحنه‌هایی از مطب بیل و خانه‌اش، برهنه‌گیِ مریض‌ها و آلیس با هم مقایسه می‌‌شوند. سوال: آلیس، بدنش، زیبایی‌اش، برای بیل علی‌السویه شده؟ تکراری شده؟ رفته گم شده لابه‌لای آن همه برهنه‌گیِ هرروزه‌ی شغلی‌اش؟ سوال: درد آلیس همین است؟

7. گاهی صلح و آرامش نقطه‌ی مقابل حقیقت نیست، گاهی یک رویا، صرفن یک وسوسه، یک خیال می‌شود بزرگترینِ دشمنِ صلح و آرامش.

8. سوال: سفر اودیسه‌وار بیل برای جنگیدن، برای کنارآمدن با توهمِ خیانتِ آلیس است؟ برای انتقام؟ برای هضم‌کردن آن تصویرِ مبهم و خاطره‌گونه‌ی آبی‌رنگِ درهم‌آمیختنِ افسر نیرودریایی و آلیس که شاید اصلن وجود خارجی نداشته؟ برای فرورفتن در خودش؟ برای سرزدن به اعماقِ ناخودآگاهش که به شکل کل آن فصل بالماسکه درآمده است؟ برای ناگهانِ سرکشیدنِ شوکرانِ آگاهی؟

9. مانیفستِ فیلم همان چند خط دیالوگِ آخرِ آلیس و بیل است. آلیس و بیل‌ای که صرفن آلیس و بیلِ فیلم آیزوایدشات نیستند. نماینده‌اند. فرقی نمی‌کرد چندان هم که آن چند خط دیالوگ بعد از دقیقن آن یک‌شبانه‌روز کذایی باشد یا نه. بیل می‌توانست تجربه‌ نکرده باشد آن ماجراها را و باز هم همین‌جا ایستاده باشد جلوی آلیس و حرفش را بزند که And no dream is ever just a dream. سوال: اتفاق پس کجا افتاده؟ چرا افتاده؟

10. عنوان این پست می‌توانست این‌ها باشد: در خدمت و خیانتِ زوج‌بودن، متعهدبودن، متاهل‌بودن. می‌شد باشد: خرده‌جنایت‌های زناشوهری. می‌شد حتا برهنه‌گی باشد عنوانش، به همین خلاصه‌گی.

11. وقتی قرار شد این فیلم بشود فیلمِ هم‌فیلم‌بینی، سرهرمس بیش‌تر از هرچیز مشتاق بود حرف‌های آدم‌هایی را بخواند که درگیر رابطه‌ی دائم نیستند. درگیر خرده‌خراش‌های ناگزیرش. وگرنه که کدام‌مان، از مایی که تجربه کرده‌ایم بودن، زیادبودن، زنده‌گی‌کردن و زندگی‌کردن با آدمی را، هستیم که به عینه نبوده باشیم در میانه‌ی همین دغدغه‌ها، وسوسه‌ها، رویاها و کابوس‌ها. این جوری است که می‌گویم آلیس و بیل نماینده‌اند وقتی با هم حرف می‌زنند. باید باشی میانه‌ی زندگی تا تک‌تک دیالوگ‌ها را از زبانِ خودت و یارت شنیده باشی. تا حالا که تماشا می‌کنی همان جنس جمله‌ها را روی مونیتور، پرده‌ی سینما، از دهانِ خانم کیدمن و آقای کروز، خودت را هم تماشا کرده باشی. لم داده باشی عقب و درمانده‌گیِ بیل را ببینی وقتی آن طور کلمه‌ها بی‌هوا و خام و بچه‌گانه و بی‌چاره از دهانش خارج می‌شد. وقتی سیلابِ واژه‌های آلیس را می‌بینی که چه‌طور سر راهش تمام نظم نمادینِ نهاد خانواده و تعهد و وفاداری را می‌شوید و با خودش می‌برد. باید بتوانی ببینی این انهدامی که آلیس کلنگ اولش را می‌زند تا کجاها خطِ ترک‌اش می‌رود. و در نهایت، کجاها باید و چه‌طور، که التیام پیدا کند. که اصلن این قلم التیام‌ها فرقش چیست با التیام‌های دیگر. بعله آقا، فرق دارد التیام با التیام هم.

12. رویای اورجیِ آلیس را باید گذاشت کنارِ اورجیِ بالماسکه‌ی بیل. یونگ در برابر فروید!

13. اگر تراژدیِ آلیس و بیل با دی‌دریمِ آلیس آغاز می‌شود، سفرِ بیل به ناخودآگاهش در قالب مهمانی بالماسکه را باید واکنشی به آن محسوب کرد. واکنشی بیرونی، مردانه، عملی. اما در نهایت ‌دایره‌ با رویای دیگری از آلیس بسته می‌شود. می‌خواهم بگویم شیوه‌ی تعامل مرد و زن در این فیلم این همه از دو جنس متفاوت است. یکی از رویایش حرف می‌زند، از چیزی که به واقع اتفاق نیفتاده (هه، مگر فرقی هم می‌کند؟) از دنیای ذهنیِ بزرگ و شاملش حرف می‌زند، صرفن. در کل ماجرا تنها جایی که آلیس را در کنشی مرتبط با مضمونِ خیانت می‌بینیم، همان رقصی‌ست که در آغوش تاجر مجارستانی می‌کند. باقی در جایی اتفاق می‌افتد، در جایی زندگی‌اش را، قصه‌اش را بازی می‌کند که این‌جا نیست. ملموس نیست. به همین دلیل هم نامحدود است. خطرناک است. اصلن فاجعه را می‌سازد. چیزهای ناموجود همیشه وهم‌ناک‌ترند، ترسناک‌تر هم. غیرقابل پیش‌بینی و کنترل‌تر هم. خوابی که آلیس برای بیل تعریف می‌کند، قدرت ویران‌گری و اثرگذاری‌اش روی مرد، کم از وسوسه‌ای که در بیداری از آن حرف می‌زند ندارد. بی‌خود نیست که تمام کنش‌های بیل، عکس‌العمل‌های مذبوحانه‌اش در برابر همان چند دقیقه‌ای که آلیس با لباس زیر نشسته پای پنجره، برایش از وسوسه‌ی رفتن به رختخواب مردی می‌گوید که به خاطر همان یک‌ دم‌اش، می‌توانسته کل زندگی‌اش را فدا کند، این همه قابل چشم‌پوشی هستند. برای همین است که آلیس به این سهولت می‌تواند بشود بالغِ رابطه، برای بیل، بچه‌ی گناه‌کارِ ترسیده، چشم‌انداز نسبتن امنی از آینده ترسیم کند. اصلن برای همین است که این همه جای بیل در آن مهمانی بالماسکه نیست. که از همان اول به او انذار می‌دهند که نرود آن‌جا. که وقتی هم خیره‌سری کرد و رفت، اولین زنی که به او می‌رسد به او هشدار می‌دهد که جانش در خطر است و زودتر باید ترک کند مهمانی اورجی را. توجه کنید، بیل به ناخودآگاه خودش سفر کرده، به مهمانی‌ای سراسر مردانه. اما جایش آن جا نیست. راهش نمی‌دهند. از او رمزِ ورودی را می‌خواهند که اساسن وجود ندارد. این دنیای وهم‌آلود ذهنی، قلمرو او نیست. هیچ‌وقت نخواهد بود. بی‌خود نیست که حرفه‌ی بیل پزشکی است. حرفه‌ای کاملن عینی، از جنس گوشت و پوست و استخوان، و نه روح، و نه روان. دنیای شناخته‌ها و اطلاعات است. به همین شدت هم محدود، شناخته‌شده، پر از سوال‌‌های بی‌پاسخ و ضعیف، کوچک و ضعیف. اما آلیس بی کم‌ترین تلاشی، در حالی که در رختخوابش دراز کشیده، بی کم‌ترین مشقت و ریسکی، از خلال یه رویا، صاف می‌رود وسط مهمانی بالماسکه! (سوال: چرا باید زنی که شغلش هم‌خوابه‌گی است، کار و حرفه‌اش، تخصص‌اش، خودش را فدا کند تا بیل زنده بماند؟ کدام عقده‌ی سرکوب‌شده‌ی روانِ بیل آمده به هیبت آن زن درآمده تا بمیرد تا بیل به زندگی برگردد؟ به کدام زندگی برگردد؟ برمی‌گردد اصلن آدم بعد از این جور تجربه‌ها؟)

14. سرهرمس الان احساس رسالت می‌کند که رویای آلیس را به طور کامل برای‌تان تعریف کند: آلیس و بیل در شهری در حاشیه‌ی صحرا هستند. هر دو کاملن برهنه. آلیس برای این برهنه‌گی بیل را مقصر می‌داند. بیل می‌رود که از جایی لباس برای‌شان پیدا کند. با رفتن بیل، احساس شرمنده‌گی آلیس هم می‌رود. حتا خوش‌حال است. ناگهان افسر نیرودریایی کذایی از میان درختان پیدا می‌شود و به سوی آلیس می‌آید. با لبخند به او نگاه می‌کند و آلیس را می‌بوسد. آلیس و مرد با هم می‌خوابند. ناگهان احساس می‌کند مردهای بیشتری آن‌ها را احاطه کرده‌اند و شاهد هم‌آغوشی‌شان هستند. در ادامه‌ی رویا آلیس با همه‌ی آن مردها می‌خوابد. و شروع به خندیدن می‌کند تا بیل را مسخره کرده باشد.

15. می‌بینید چه‌طور یک رویای ساده می‌تواند کلیتِ انگیزه‌های یک کنش، و واکنش‌های بعدی‌اش را توضیح دهد؟

16. سوال: چرا این همه فصل‌های آیزوایدشات با تصاویر استودیویی از سطح شهر، از تقاطع‌ها شروع می‌شود؟ چرا تاکسی‌های زردِ نیویورک این همه حضور دارند در این نماهای ابتدای هر فصل؟ چرا تاکسی؟

17. ماسک بیل را آلیس می‌گذارد کنار تختش، در بستر، جایی که قاعدتن باید صورت مردی باشد که دمی قبل با او هم‌بستر شده است. آلیس این کار را صرفن برای جلب‌کردن توجه بیل به ماسک نمی‌کند. اشاره‌ی واضح‌تری دارد وقتی ماسک روی تخت‌خواب کنار آلیس گذاشته شده است. آلیس به وضوح دارد از فقدان ارتباط جنسی، از همان چیز شهوت‌ناک و شدیدی که در آخرین کلمه‌ی فیلم از آن به مثابه مهم‌ترین کاری که باید در اسرع وقت انجام دهند، یاد می‌کند. حالا می‌شود با خیال راحت برگشت به اولین نمای فیلم که با برهنه‌شدن آلیس آغاز می‌شود. اصلن برهنه‌شدن‌های آلیس هر بار در تنهایی اتفاق می‌افتد. در غیابِ مرد. یادمان هست که آلیس در سکانس ماریجوانا و رخت‌خواب برهنه‌ی کامل نیست. پوشش دارد. انگار آلیس دارد در سرتاسر فیلم برهنه‌گیِ بی‌سرانجامش را به رخِ بیننده می‌کشد، به روی بیل می‌آورد. دیده‌نشدنش را. سوال: چرا در مهمانی بالماسکه، به مثابه ناخودآگاه بیل، مردهای ماسک‌پوش صرفن نظاره‌گر هستند؟ کنشی ندارند، حتا تحریک‌شدن‌شان را نمی‌بینیم، انگار که حضور ندارند.

18. گاهی آدم خیال می‌کند اصولن این نقشی‌ست که فلک سپرده به زن. که هروقت دلش خواست بزند ویران کند، بی که کار خاصی انجام داده باشد، بی که چیزی آن بیرون اتفاق افتاده باشد. بعد هم ترمیم کند. بزرگی کند. التیام ببخشد. مادری کند. به رحم بیاید. باز هم بی که چیزی آن بیرون اتفاق افتاده باشد. پذیرایی کند. دعوت کند و بازپس زند. مگر در همه‌ی اسطوره‌های عاشقانه چنین نیست؟ (سلام رسولی، از لحاظِ علامت سوالِ پایانی، صرفن)


Labels:



Comments: Post a Comment