کپی برابر اصل نیست، این هم یک پیپ نیست1
دارم برایش از خدمتهای دنیای مجازی میگویم. خیانتهایش را خودش به وقتش دچارش میشود. میگویم ببین چه خارقالعادهست که میزان شمایل ملت نیست بلکه آن چیزیست که در کلههاشان میگذرد. ببین که میتوانی برای خودت از آن سوی اقیانوس رفیقی اتخاذ کنی گرمابه و گلستانطور، بی که بدانی چند کلاس سواد دارد یا قدش به قوارهات میخورد یا اصلن سبیل دارد یا نه. ببین چه دنیای عالیای داریم. پاشو بیا دختر! صاف نگاه میکند توی چشمهایم که از کجا معلوم راست بگویند؟ از کجا معلوم همانی باشند که مینمایند. خفه میشوم. درجا خفه میشوم. کنار هم نشستهایم اما قدر یک اقیانوس فاصله داریم از هم. میمانم که چهطور برایش قصهی حسین کرد شبستری را از اول طوری بگویم که بگیرد جانِ ماجرا را.
2
میگوید بردار همین را بنویس اصلن. که چهار بار شروع کردی فیلم را ببینی تا بنویسی، هر بار از یک جایی بریدی از فیلم. حوصلهات سر رفت. میگوید بردار همین را بنویس که چهقدر «بورینگ» بود این «
کپی برابر اصل». با خودم فکر میکنم لابد «کپی»ها معمولن بورینگترند از «اصل»ها. بعد شک میکنم. کلن شک میکنم.
3
امید روحانی یک چیزی نوشته بود در «نافه» دربارهی فیلم آخر آقای کیارستمی، گاس هم که مصاحبه بود اصلن با خودشان، حالا درست یادم نیست. نقل به مضمونش اما میشود این که برای جاهایی از فیلم، برداشته بودند تصاویر دلخواهشان را پرینت کرده بودند در ابعاد بزرگ، یکبهیک، چسبانده بودند سینهی دیوارِ خیابان، تهِ کادر، جوری که وقتی فیلم را تماشا میکنی خیال کنی در آن مکان دلخواهِ آقای کارگردان دارد اتفاق میافتد. این را آقای کیارستمی خودش با زبان خوش تعریف کرده بود. لابد برای این که جماعتِ مچگیر واقعیتپرست خیلی نگردند.
4
جشنوارهی چندم بود یادم نیست، زیر درختان زیتون را عصرجدید سانس فوقالعاده گذاشته بود تهِ شب. زنگ زده بودم که پاشو بیا. گفته بود دورم. گفته بودم بیا، بلیت گرفتهام با بدبختی، خودت را برسان. از آن سرِ شرقیِ شهر خودش را با آژانس رسانده بود دمِ سینما. فیلم که شروع شد، سرش را گذاشت روی شانهی من. خوابید. آرام نفس میکشید. تا خودِ تیتراژ آخر خوابید. بعد توی راه برایش حرف زده بودم از فیلم. رفته بودیم شیرکاکائوی داغ خورده بودیم، کوچهبالایی سینما آفریقا. چند سال بعد، سالن کوچک نمایش فیلم موزهی هنرهای معاصر، «باد ما را خواهد برد» را گذاشته بود. دونفری نهار خورده بودیم و رفته بودیم به تماشای فیلم. جا کم بود. من ایستاده بودم نزدیک در. هر چند دقیقه در را باز میکردم سرم را میبردم بیرون هوای تازه بخورد به کلهام بلکه خوابم بپرد. سینما فرهنگ کمی بعدتر «پنج» را نمایش میداد. اینبار در آن خنکای سیستمهای تازهشدهی تهویه، و به لطف صندلیهای جادار و راحتش، خواب مفصلی کردم. کمی بعدتر، آقای کیارستمی تعریف کرده بود که در جشنوارهای، بعد از همین فیلم، خطاب به تماشاچیان گفته بود که اگر از فیلم خوشتان نیامده لااقل امیدوارم خواب خوبی کرده باشید حیناش. وجدانم راحت شد.
5
عکس مشهوری هست از پسرک نوجوانی که سلاح دستش گرفته و توی رودی از گل و لای سینهخیز میرود. عکس را بهگمانم آلفرد یعقوبزاده گرفته، مطمئن نیستم. یکی از معروفترین عکسهای جنگ هشتساله. بعدها تشکیک شد در این عکس. گفتند که این اصلن مربوط بوده به یک اردویی، برای نوجوانان. عکس اما کارش را دیگر تا آن زمان کرده بود. همهی تاثیری را که میتوانست بگذارد گذاشته بود. حضور نوجوانان را در خط مقدم تثبیت کرده بود برای همه. مشابه این اتفاق برای عکس «مرگ سرباز وفادار» اسپانیایی افتاده بود. رابرت کاپا ادعا کرده بود عکس را در جریان جنگهای داخلی اسپانیا گرفته بود، در حین نبرد، درست در لحظهی تیرخوردنِ «بورل گارسیا»ی بینوا. بعدها کاشف به عمل آمد که البته سوژهی عکس فوق واقعن در آن لحظه در حالِ مردن بوده، اما مرگش جزیی از نبرد نبوده، بلکه در حین تمرین تیراندازی سربازان فرانکو، وقتی که اسیرشان بوده، به لقاءالله پیوسته. صداقت در عکاسی، شما بخوانید اصلن در هنر، دوباره رفته بود زیر سوال. گیرم که اینجا هم عکس چرخیده بود دور دنیا و تمام هراس آن لحظهی آخر را پخش کرده بود، بههرحال.
6
کدام فیلم آقای کیارستمی «بورینگ» نبوده؟ چندتایشان ریتم تندی داشتهاند و خواب از سر پراندهاند؟ گاهی آدم خیال میکند اصلن روند تماشای فیلمهای آقای کیارستمی یک جور دیگری باید باشد. جوری که بشود وسط فیلم «پاز» زد، رفت سیگاری کشید، تلفنی زد، گپی، و بعد برگشت. یا حتا دستگاه را خاموش کرد، خوابید، صبح بیدار شد و ادامه داد. گاهی خیال میکنم که طبیعیست که هر بار که ماشینِ حاملِ شخصیتهای فیلم پیچهای ابدی جادهها را که بالا میرود، خیال آدم هم بزند بیرون از فیلم، برود برای خودش یک جاهای دیگری کلن. بعید میدانم آقای کیارستمی به شخصه مشکلی با این قضیه داشته باشند.
7
آقای کیارستمی در ضمیمهی روزنامهی شرق، همین اواخر، حرفشان را رک و پوستکنده زدند دربارهی هیستوریداشتن یا نداشتنِ دو شخصیتِ اصلی فیلم. ایشان هم درست عین خود فیلم، مخاطب را فرستادند پیِ نخودسیاه. گفتند اصلن وقت خودتان را تلف نکنید با جستوجوی حقیقت ماجرا، اصل قضیه. مزهی فیلم را این جوری از دست میدهید. ما هم گفتیم چشم. شما هم بگویید. گفتید؟
8
یک زمانی میگفتند سینمای آقای کیارستمی شبیه به این است که دو دونده مسابقهی پیمودن یک مسیر دایروی بدهند. بعد یکی درست مسیر برعکس را انتخاب کند و از آن طرف برسد به خط پایان. خیلی زود، خیلی بلا. میگفتند تنِ «سینما» به لرزه درمیآید هربار که ایشان «فیلم» میسازد، از وحشت. حوصله ندارم بگردم مرجع حرف را پیدا کنم. اما خیالم راحت است که با «
کپی برابر اصل» آنقدر به ذات سینما، به جوهرهی دروغپرداز و پدرسوخته و توهمآفریناش خدمت شده که دیگر نمیشود از این دست انگها زد به آقای کیارستمی. آنقدر در روح و روان و هیبت و هیات فیلم «بازنمایی» وجود دارد که «سینما» ناچار است از جایش بلند بشود و کلاهش را بردارد برای فیلمی که این جوری جوهرش را نمایانده. این جوری به چالش کشیده «ریل» و «فیک» را. کپی و اصل را.
9
آقای کیارستمی قرار بوده فیلمی بسازند دربارهی ایالت توسکانی، جوری که توریست جلب کند. کرده لامصب! یک سکانسی هست، آنجا که نویسنده سوار ماشین زن میشود تا گردش کنند، ماشین در کوچههای باریک فلورانس حرکت میکند، مرد و زن حرف میزنند، آقای کیارستمی کیف میکند، نمای ساختمانها میافتد روی شیشهی ماشین. فلورانس و کیارستمی را از این بهتر نمیشد ترکیب کرد.
10
از یک جایی، از سکانس کافه، بعد از تصوری که زن کافهچی از رابطهی نویسنده و خانم بینوش دارد، خانم بینوش بازی را شروع میکند. با ما و نویسنده. آقای شیمل، نویسنده، اولین تماشاگر/ مخاطب فیلم است. فیلمی که بینوش شروع کرده است. آقای کیارستمی را کنارش داشته، پس بهتر از همهی ما دل میدهد به بازی. همراه میشود با خانمِ خالق. پابهپایش جلو میرود، مثل ما نیست که یک جاهایی کم بیاوریم و هی بخواهیم حقیقتِ آن پشت را دربیاوریم. وضعش از همهی ما بهتر است. خوش به حالش.
11
«
کپی برابر اصل» بیبُروبرگرد یک مانیفست به تماممعناست. با واضحترین حالت ممکن. چه در توصیهی دوستانهی پیرمردی که «ژان کلود کریر» بازیاش میکند، که گاهی صرفن کافیست «ژست» ساپورتیوبودن بگیری، دستت را بگذاری روی شانهی زن، باقی کارها درست میشود. چه در جملات قصار زن کافهچی، آنجا که دارد از احمقانهبودنِ دستکشیدن از زندهگیای که داریم، برای رسیدن به زندهگی ایدهآل، حرف میزند.
12
شمردن تعداد کپی/اصلها در فیلم کار سختی نیست. کار خاصی هم نیست راستش. همینطوری گفتم یادتان بیاورم آنجا که آقای نویسنده دارد ماجرای زنی با پسرش را تعریف میکند در یکی از میدانهای فلورانس، جایی که ایدهی اولیهی کتابش از آن آمده بود، وقتی تاکید میکند روی این که مجسمهی حاضر در میدان کپی بوده اما زن این را به پسرکش نگفته، جوری حرف زده که انگار اصل بوده، بینوش میگوید که چهقدر آشناست این قصه. بازی میکنند؟ نمیدانم. اما میبینم که بینوش تحت تاثیر قرار گرفته است. میبینم که وقتی کپیها نشانهایی از اصل در خودشان دارند، وقتی تکههایی از واقعیت، از اصل قضیه، در آنها چپانده شده است، چهطور باورپذیریشان سیر صعودی پیدا میکند. چهطور آدم را بهتر «بازی» میدهند. شیمل به قصه ادامه میدهد. میگوید که مادر نگفت به پسرش که آن مجسمه کپی بوده. درست همینجا منتظر تاکید بینوش میماند. انگار بینوش قصه را، اصل قضیه را بهتر میداند. گاهی برابرسازی کپی با اصل اصلن بر دوش مخاطب است. راوی اینجور وقتها خودش را با پدرسوختهگی میکشد کنار، از این تمییز خودش را مبرا میکند. میگذارد توپ در زمینِ مخاطب برای خودش بچرخد و بچرخد. هرجا هم که رفت، گل همانجاست، لابد.
13
آقای کیارستمی رگههای تشکیک، ذراتِ گیجکننده و گولزننده و بهبیراههکشانندهی فیلم را خوب جاسازی کرده است. برای بازیدادنِ بیشتر، در مصاحبهاش کد میدهد که بیخیالِ کشف رابطهی این دوتا بشوید کلن. قبلش اما مثلن قضیهی روزدرمیان ریشزدنِ مرد را جوری در قصه میگذارد که شما هیچ چارهای نداشته باشید جز این که بپذیرید این رابطه رابطهایست پانزدهساله. ابتدا بینوش برای زن کافهچی، وقتی که شیمل بیرون کافه است، تعریف میکند که شیمل از قدیم عادت داشته ریشهایش را روزدرمیان بزند. بعدتر، جلوی پلههای آن هتل کوچک، این بار شیمل همین داستان را برای بینوش تعریف میکند. گاهی کافیست یکیدو کلمهی بودار، کددار، آشنا بچپانی درونِ قصهات، وسط دروغت، تا مخاطب با کله برود سر کار. شگرد ساده و پیشپاافتادهایست اما جواب میدهد.
14
از خودم میپرسم چرا. شما هم بپرسید. میپرسم این بازیدادن مخاطب، این موشوگربهبازی با تماشاگر اصلن برای چیست. چرا این همه در تاریخ سینما، ادبیات و الخ طرفدار داشته؟ چرا خالقجماعت این همه دوست دارد توهم تولید کند، آزار بدهد، سر کار بگذارد، و لابد بعد بنشیند آن پشت و به ریش همهی گیجشدهگان و شککنندهگان بخندد. چهجور لذتیست این لذتِ تماشای آدمی که با یک علامت سوالِ بزرگ، خیلی بزرگ، در دلش یا روی لبش، میآید مینشیند روبهروی آدم. چرا این همه میچسبد که مخاطبت را بگذاری در یک جایگاهِ نادانای کل، بعد تماشا کنی که چهطور دارد دور خودش میچرخد، دنبال دمش مثلن. حواسم هست که اصلن سینما از اول هم همین بود و لاغیر، حواسم هست که اصلن این بازآفرینیها، این بازیها و بازیدادنها، قرارمان بود از روز اول، درک میکنم که چهطور آقای خالق آن بالا کیف میکند از این که بازیگردان همیشه در پلهی بالاتری قرار میگیرد تا بازیشده، بازیکننده حتا.
آیا واقعن «کیف» دارد؟ از سرهرمس میشنوید دارد.
سرهرمس مارانا
این چندمین بار است که عهد شکنی میکنم و به قولی که به خودم داده ام وفادار نمی مانم . مشکل از بد قولی ی من نیست . مشکل از جای دیگری است . جایی که نمی شود بر عهد و پیمان باقی ماند . مشکل ناتالی پورمن است !
عهدی که شکسته ام اما این بوده است که بر این هوس نوشتن راجع به فیلم ، آنهم در مکانی مثل اینجا که همه اهل فن هستند ، خودداری کنم تا نشوم مثل آن که در میان صحبت مهندسین می پرد که آقا بیل من شکسته است !
اما چه می شود کرد . گاهی بیل آدم می شکند دیگر و مهندسین را چه مروتی بالاتر که لختی نیز به بیل شکسته یا بیل شکسته ای توجه کنند . جای دوری نمی رود .
بهر حال .
هر آنچه که میخواستم بگویم جناب مهندس اس دبلیو به زیبایی ی هر چه تمامتر گفته است و این هم از عجایب روزگار است که گاهی آدم می بیند آنچه را که می خواسته بگوید اما رویش نمیشده است که بگوید ، آمده اند و گفته اند و چه زیبا هم گفته اند و اگر چه که بخوبی حق مطلب یا حق ناتالی پورمن را ادا کرده اند اما به یکی دیگر نیز رو داده اند تا بیاید و اندکی راجع به ناتالی بگوید حتی اگر که هنوز این فیلم را ندیده باشد !
و آن اندک حرف این بیل شکسته راجع به ناتالی این است که گاهی کودکی و نوجوانی ی بعضی آدمها یعنی همه چیز . یعنی همه ی هر آنچه که هستند و خواهند شد . یعنی جدای از خوشگلی و بد گلی و جدای از استعدادی که دارند یا ندارند و جدای از همه چیز ، اینان " آنی " دارند که فقط خودشان دارند !
ناتالی پورمن هم یکی از این آدم هاست که در نوجوانی این " آن " را داشت و ...
و دیگر هیچ . بنظرم همان که مهندس اس دبلیو گفته است بس است . اینکه ناتالی پورمن بنشیند و آدم هم بنشیند و یکصد و هشتاد دقیقه بی آنکه مژه بر هم بزند ، او را نگاه کند . و اگر چه که گفته اند چه شود به چهره ی زرد من نظری برای خدا کنی / که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی ، اما اگر او نگاهی و نظاره ای هم به ما نکرد ، نکرده است . مهم نیست . بگذار این درد دوا نشود که درد دوا نشده هم برای خودش عالمی دارد. آخ که این درد تماشا دارد !!
Post a Comment