میلان کوندرا در
بیخبری خوانشی جالب از «اودیسه»ی هومر به دست میدهد. بنا به خوانش کوندرا
اولیس بهجای جست-و-جوی پرشور ناشناخته (ماجرا) قداست بخشیدن به شناختهشده (بازگشت) را انتخاب کرد. کوندرا بهنقل از «اودیسه»ی هومر و از زبان اولیس میآورد: «تنها آرزویم بازگشت به آنجا، و دیدن خانهام در روز بازگشتم است».
میتوان از خوانش کوندرا اینگونه نیز برداشت کرد که در این خوانش –برخلاف بیشتر خوانشهاش موجود از سفر اودیسهوار- مکان بهجای سفر اصلن قرار گرفته است.
در
شبهای بلوبری من نگرشی چنین مکان-محور در جریان است. قصهی آشنای سفر اودیسهوار اینبار با تأکید بر مکان روایت میشود. آدمهای داستان در مکانها شکل میگیرند، هویت پیدا میکنند و با یکدیگر رابطه برقرار میکنند.
الیزابت میگوید با رفتن
سو لین همه
آرنی را فراموش میکنند؛ گویی آدمها تنها در این مکانهای همهگانی، در این کافهها، و از خلال این نورها و شیشهها و شیشهنوشتهاست که بازشناخته میشوند. بیرون از این مکانها همه غریبهاند، کسی کسی را نمیشناسد. از پشت شیشههای کافه که نگاه کنی هرکدام از آدمها داستانی دارند، مثل کلیدهای توی قوطی ِ شیشهای. کارفرمای سیاهپوست ِ الیزابت مشتریهاش را میشناسد، از قصهای که هرکدام پشتسر دارند باخبر است. او همیشه اینجا بوده، همهی شبهایی که این آدمها آمدهاند و پشت این بار نشستهاند اینجا بوده.
الیزابت که آمده پی دوستپسرش، دمی قرار میگیرد، از شیرینیای که کسی دیگر نمیخوردْ میخورد و کافهچی ِ تنها را آشنا میشود.
سو لین با ورود آهستهی اشوهانگیزش میشود شور ِ بار، حرکت آهستهی پیک مشروب
آرنی تمام خستهگی ِ بار را با خود دارد، به وسترنری میماند که اسیر مکان شده.
لزلی هم ناامید از هرچه که در بیرون میگذرد، تنها امیدش نشستن و بازیکردن پشت میز پوکر کازینو است. کار
جرمی هم گویا شده نگهداری کلیدهای دیگران، تا هیچ دری بیکلید نماند.
کاتیا اما از آنهاست که بیرون ِ کافه ایستادهاند و حاضر نیستند پا به درون بگذارند. او از دنیای آدمهای پشت این شیشهها بیخبر است، برای همین است که انتظار نداشته جرمی هنوز اینجا باشد، در همان کافه، و با همان شمایل قدیمی.
کافهای تنها، و کوچک، ایستاده در پای حرکت همهی این قطارها. آدمهایی از توی آنقطارها لحظهای چشمشان میافتد به کافهی تنها و سریع عبور میکنند، این پایین اما، از کافهی کوچک ِ تنها، کسانی مدام به قطارها نگاه میکنند و شاید به آدمهای توی قطارها فکر میکنند، قطارها و مسافرانشان را هم خاطرهی خود میکنند. قطارها به بعضیها میمانند، مثل
کاتیا و
سو لین، بعضیها هم به آن چراغهای راهنمایی ِ معلق از سیمها میمانند، به برگههای سفارش ِ آویزان از گیرهها، تکان میخورند و اینطرف و آنطرف میروند، اما درنهایت همانجا میمانند، مثل
جرمی و
الیزابت.
این قصهی آدمهایی بود که در مکانها با هم خاطره میگیرند، کافهها و بارها میشود قرارگاه ِ خاطرههاشان. از خلال شیشهها و نورها و میز-و-صندلیها بازشناخته میشوند؛ شبیه همانها که در دفتر خاطرات
جرمی (فیلمهای آن دوربین مداربسته) ثبت شدند و او بههمراه
الیزابت به تماشایشان مینشست، شبیه همین فیلمی که ما تماشا کردیم، شبیه قرارگاه ِ خاطرهها.
پارهی دوم: چند قاب از فیلموونگ کار وای در
شبهای بلوبری من قصهی تازهای تعریف نمیکند، حتا از قصهی آشنا روایت تازهای هم نمیکند. آنچه اثر او را از آثار کلیشهای ِفراوان متمایز میکند، پرداخت بصری ویژهی او و فضاسازی خاص حاصل از این پرداخت است. در بیشتر نماهای فیلم دوربین به جای اینکه بیواسطه تصویر شخصیتها را ثبت کند از پشت شیشهها و شیشهنوشتها، از خلال رفت-و-آمد دیگران، از ورای چارچوبها و... شخصیتها را قاب میگیرد. این تمهید علاوه بر جلوه بخشیدن به نماهای ساده و کلیشهای مدام بر حضور مکان و نقش فضاساز آن تأکید میکنند.
پ. ن:
این نوشته نشد آنچه که میخواستم،
نقد نشد. بیشتر نوشتاری شد حسی که بعضی بنا به نزدیکی با حسهایش ممکن است دوستش بدارند و بعضی دیگر نه. از تحلیل خیلی دور افتاد، و این چیزی نبود که من میخواستم. نوشتن هیچوقت برایم کار آسانی نبوده، بهخصوص هرگاه خواستهام نقدی بنویسم عذاب زیادی کشیدهام، اما هرچه هم خودم را به در-و-دیوار بزنم، گاهی نمیشود. این فیلم از آنها بود که فکر میکردم خیلی راحت میتوانم دربارهاش بنویسم؛ خب، اشتباه فکر میکردم.
بامداد
Post a Comment